فلسفه نادانی
نوامبر 7, 2013
گزارش کارگاه فلسفه کودکی
نوامبر 23, 2013

کارگاه انجمن فلسفه تعلیم و تربیت در خوارزمی

کارگاه آموزش فلسفه برای کودکان

دانشگاه خوارزمی

دانشکده روان شناسی و علوم تربیتی

انجمن علمی فلسفه تعلیم و تربیت و انجمن ادبیات داستانی                                   6/8/1392

مجری دکتر یحیی قائدی

نویسنده :مرضیه صادقی

 

من می اندیشم پس هستم.

میزی بزرگ پهن شده جلوی استاد و استاد ایستاده و به دنبال روباه شازده میگردد.صدای مردانه میپیچد در سالن روانشناسی.

«روباه گفت :سلام!

شازده کوچولو سر برگرداند کسی را ندید ولی مودبانه جواب سلام داد.»

شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و استاد منتظر بود تا نتیجه ی ما را بشنود. جرئت جالب تر بود را کسی داشت که “دنیای آدم ها را دنیای فراموشی”میدانست.دست های مخالف بالا رفت به امر استاد و بعضی موافق بودیم با مخالف ها و شاید مخالف بودیم با موافق ها.

“خوشبختی از آن کسانی ست که عمری را به پای هم سر میکنند” کسی مخالف بود و از عادت و تحمل گفت و من میدانستم تعاریف پیش هرکداممان متفاوت است و”سرمیکنند”و “میمانند”دو معنا دارد.

بعضی توجیه مان میکردند و بعضی از ترس قضاوتمان توضیح میدادند،بعضی سوال را نمیفهمیدند و بعضی به جای جواب ،حرف خودشان را می زدند.هرکداممان حرفهای خودمان را مرور میکردیم و صدای مردانه از پشت میز غافلگیرمان میکرد که نشنیده نمیتوانی درست بیندیشی.نشنیده مخالفت میکردیم ومخالفت کرده موافق می شدیم.

به”مسئولیت در قبال اندیشه و رفتار”که رسیدیم بعضی یادشان آمد اندیشه ها پنهانی ست پس مسئولیت نخواهند داشت.یادم آمد که در مقابل اندیشه هایم مسئول نیستم و گذاشتم بازهم ذهنم تمام ممنوعیت ها را تف کند.

فکر میکردیم به برداشت های خودمان و گوش نمیدادیم به حرف های همدیگر که از عشق گفت”عاشق آن چیزی میشویم که خود پرورده ایم”دست ها باز هم بالا رفت و حرف از “دختر مردم”شد که خود نمیپرو رند و عاشقش میشوند و انگار آنهایی که عاشقش شده اند کاری هم نمیتوانند بکنند و میماند حیران.

شازده سرک میکشید از لای کتاب وقتی به” دنیای ما ایرانی ها دنیای بی برنامه است”رسیدیم،دهانش باز مانده بود و دم روباه را نگهداشته بود تا ببیند کجای نتیجه ایستاده اند.هیچ جا نبودند.تازه دم روباه را ول کرده بود که بازهم “عشق”آمد و گفتند”سرشت ما آدمها را با عشق آمیخته اند”.میخندید نه به اینکه تازه سر از تخم درآورده فکر میکنیم آدم شده ایم یا هنوز دهانمان ته مزه ی شیرخشک آزاد میدهد فکر میکنیم عشق را میفهمیم فقط میخندید به چهره ی رنگ به رنگ شده ای که دست مخالف بالا برده بود و یاد “دختر مردم” افتاده بود.

به “دوستی لازمه ی زندگی ست”که رسیدیم بلند نخندید نه چون صاحب صدا از همه مان بزرگتر بود چون انگار “زندگی”ما آدم ها را نمیفهمید که “لازم” و “غیر لازمش” را بداند.

قرارمان شد که “چیزها با ارزش گذاشتن ما آدمها متمایز شوند” که روباه برگشت.گردن مرغی لای دندان هایش بود ، مرغ میخندید نه به شازده که اشک در چشمانش بود به ما که می اندیشیدیم به ارزشهایمان که برای دیگری ارزش نبود و ارزش های دیگری که برای ما شوخی بود.

شازده مرغ را بیرون کشید و بین صفحه۸۷ و۸۸خودش را جا کرد که یکی گفت”در دنیای ما وابستگی های جدید دلبستگی گذشته را کمرنگ میکند”

روباه”وا” “بسته” بود یا”دل” “بسته” شایدم شکمش “بسته ” بود به مرغ که دور میشد.

کارگاه آموزش فلسفه برای کودکان بود و کودک ما بودیم و فلسفه ورزیدیم که شاید عضله شود چربی های مغزمان.

آزمایشگر بیرون گود ایستاده بود و میدید که چطور افکارمان را لِنگ میکنیم.بعضی های مان که از نگاه و دست ها ترسیده بودیم توضیح میدادیم و خودمان را مبرا میکردیم و ” او” میدانست ترسیدیم و ترسمان را به رویمان می آورد که “گوش کنید” که گوش نکرده همیشه خواهید ترسید.

به بخش نظری رسیدیم.

از جهان امروز شنیدیم و کودکی که دیگر کودک نیست و گیر کرده در چرخ دنده های مدرنیته ومی اندیشد و دور است از ما اندیشه هایش؛ نه میفهمیمش نه هضمش میکنیم افکارش میماند سر دلمان و رودل میکنیم از حرفهایی که به آن فکر نکرده ایم و خودش هم به آن فکر نکرده است و شنیده است و خوانده است و دیده است.

پس قرار شد بگذاریم فکر کند تا باشد، بگذاریم حرف بزند،دست بالا ببرد و مخالفت کند تا مثل ما نترسد از قضاوت دیگران.قرار شد برایش “روایت”کنیم از جهانی که خودش مرکزش باشد.قرار شد جهان جیبی اش را از سه سالگی دستش بدهیم و هرسال بزرگترش کنیم تا یاد بگیرد جهان را خودش بسازد نه از راه رسیده ها را ببلعد.

راه تربیت به رم ختم نمیشود و باید بگذاری خودش پیش برود تا به آنچه باید برسد برسد.