ششم و هفتمین گزارش کارگاه
ژانویه 21, 2015
یادداشت شیرین رشیدی از کارگاه هشتم
ژانویه 28, 2015

کارگاه های مانا عسگری در فردوس

گزارش

پنج جلسه نخست

کارگاه فلسفه برای کودکان

( پایه دبستان)

 


 
با نظارت دکتر یحیی قائدی (دانشیار گروه فلسفه تعلیم و تربیت دانشگاه خوارزمی)
تسهیلگر و نویسنده گزارش: مانا عسگری
فرهنگسراس فردوس . پاییز و زمستان ۹۳
 

  اسامی شرکت کنندگان برای احترام و حفظ حریم شخصی آن­ها تغییر یافته است.

 

  طول دوره ده جلسه است و پنج جلسه نخست کارگاه با تشکیل اجتماع پژوهشی و محوریت مهارت­هایی مانند گوش دادن، موافقت و مخالفت کردن، سازگاری با کلاس تشکیل شد.

 

  در پایان هر جلسه پرسش­هایی از جانب من مطرح شده است، خوشحال می­شوم که پاسخ شما یا هرگونه نظر، پیشنهاد و انتقادی را از طریق ایمیل mana.asgari@gmail.com دریافت کنم.

 


 

جلسه اول

 

جلسه اول کلاس با حضور ۳ نفر از بچه­ها شروع شد:

سروش، ملیکا و سحر

ملیکا از شرکت کنندگان دوره­ی قبل و آشنا به کلاس فلسفه بود اما سروش و سحر از شرکت کنندگان جدید بودند.

ملیکا در ابتدای ورود نسبت به تغییر تسهیل­گر و نبودن بچه­های دوره­ی قبل اظهار نارضایتی کرد و عنوان کرد که دلش نمی­خواهد که با این بچه­ها در یک کلاس باشد و او بزرگتر از آن­هاست که البته کمی جلوتر مشخص می­شود که او هم­سن و هم­پایه دو نفر دیگر است.

اول از بچه­ ها خواستم که خودشان رو معرفی کنند و در معرفی خودشان هر چه را که می­خواهند بگویند.

ملیکا در معرفی خودش گفت که ۱۲ ساله است ( اما با کنجکاوی سروش مشخص شد کلاس چهارم و ۱۰ ساله است)، عاشق تنیس است و یک سال هم هست که فلسفه کار می­کند، گوشی موبایل هم دوست دارد.

سروش می­گوید که ۱۰ ساله و کلاس چهارم است، او هم تنیس دوست دارد و علاوه بر آن به بازی فکری(مثل : Xo ، اسم فامیل، مارپله) و تبلت هم علاقه دارد. حرفه­ای بسکتبال بازی می­کند و تفریحی فوتبال. شنا هم دوست دارد.

سحر هم تبلت دوست دارد و شنا، ژیمناستیک و کاراته کار می­کند. او هم بازی فکری دوست دارد و ۱۰ ساله است.

به بچه­ ها می­گویم اگر دوست دارند برای آشنایی بیشتر از هم سوالاتی بپرسند که البته سوالات محدود به حوزه­ی درسی می­شود مثل: فاصله زمین تا خورشید چقدر است و برای آب دادن به زمین کشاورزی باید به چه نکاتی توجه کرد و … (که البته با توجه به هم­پایه بودن آن­ها، همه جواب سوالات را می­دانستند.)

 

از بچه­ ها می­خواهم که بگویند فکر می­کنند قرار است که اینجا چه کار کنیم؟

(برای جلوگیری از جهت دادن نظر ملیکا که در دوره ­ی قبل حضور داشته، از او شروع نمی­کنم.)

سروش می­گوید:

ما اومدیم اینجا که مهارت­های زندگی یاد بگیریم و با هم آشنا بشیم.

 

می­پرسم:

مهارت­های زندگی چیه؟

می گوید:

مهارت­های زندگی . . . نمی­دونم، یه چیزی شنیدم . . .

سحر جوابی به این سوال ندارد و نمی­داند قرار است در این کلاس چه اتفاقی بیفتد.

ملیکا توضیح می­دهد:

ما اینجا یاد می­گیریم که جواب سوال­ها را چجوری بدیم . . . مثل یه فیلسوف، با هم بحث می­کنیم، می­ریم سالن کنفرانس تا برای بقیه معلم­ها اجرا کنیم( اشاره به اجرای دوره­ی قبل خانم معصومه رمضانی در حضور شرکت­کنندگان دوره­ی مربیگری فلسفه برای کودکان)

که من توضیح می­دهم که این ترم احتمالا این اتفاق نخواهد افتاد، چون دوره­ی تربیت مربی در این فرهنگسرا برگزار نمی­شود، که این توضیح از سوی ملیکا پذیرفته نمی­شود.

 

حالا از بچه ­ها می­خواهم که بگن دوست دارن امروز چی کار کنیم؟

سروش پیشنهاد یک بازی می­دهد و ملیکا می­گوید که در مورد رویاهایمان با هم صحبت کنیم.

طبق توافق به مدت ۷-۸ دقیقه بازی سروش را انجام می­دهیم و بعد در مورد موضوع رویا صحبت می­کنیم.

بازی پیشنهادی سروش این است که هرکس به ترتیب یک کار خوب را که به نظرش می­آید بگوید.

کارهای خوب نام برده شده:

راستگویی – کمک کردن به سالمندان- فکر کردن- کمک به مردم- امانتداری- کمک مالی به ازدواج- دفاع کردن از آدم­هایی که حق با آن­هاست- خوردن غذا- ورزش- حفظ محیط زیست- مسئولیت­پذیری- مسئولیت قبول کردن- کمک به فقرا- فداکاری برای کشور- فرق نذاشتن بین آدم­ها- مغرور نبودن

 

بعد از آن در مورد رویا صحبت کردیم.

بچه ­ها تفاوتی بین رویا و آرزو قائل شدند و طبق تعریف مورد توافق آن­ها رویا چیزی است که دست یافتنی نیست اما آرزو دست­یافتنیست و با تلاش زیاد می­شود به آن رسید.

 

رویای سروش این بود که مثل مایکل جردن خوب بسکتبال بازی کند که البته بچه ­ها فکر می­کردند این یک آرزوست چون می­شود که به آن دست پیدا کند اما سروش فکر می­کرد که فقط مایکل جردن است که می­تواند به آن خوبی بسکتبال بازی کند و او هر چقدر هم تلاش کند نمی­تواند.

رویای ملیکا این بود که یه برادر کوچک داشته باشه و طبق نظرش خودش این یه رویاست چون با تلاش زیاد هم نمی­تواند بهش برسد.

سحر نظری نداشت.

زمان کلاس به پایان رسید و قرار شد بچه­ ها در طول هفته به رویاها، آرزوها و نحوه­ی دستیابی به آن­ها فکر کنند.

 

 

پرسش­های من

آیا وابستگی بچه­ها به معلم اجتناب ناپذیر است؟ برای حل این معضل باید چه کاری کرد؟

اگر فردی در گفتگوهای کلاس شرکت نمی­کند به چه شیوه­هایی می­توان او را مجاب به گفتگو کرد، طوری که او احساس ناخوشایندی نداشته باشد؟

 


 

جلسه دوم

 

کلاس این جلسه با حضور سحر، سروش، ملیکا، آریان و مریم شعیبی ( از دوستان هم دوره در کارگاه تربیت مربی فلسفه برای کودکان) تشکیل شد.

آریان۸ ساله و از شرکت کنندگان دوره­ی پیش کلاس فلسفه برای کودکان سال­های اولیه دبستان بود و تا حدی با شیوه­ی کلاس آشنایی داشت.

این جلسه انیمیشن The dog who was a cat inside ( ساخته (SiriMelchoirنمایش داده شد.

 

صحنه پایانی انیمیشن The dog who was a cat inside

پس از تماشای انیمیشن از بچه­ ها خواستم که ایده و نظر خود را در غالب یک جمله بنویسند.

ملیکا:

نشانه همکاری و هم­دلی بود و بالاخره برای خودشان دوست پیدا کردند.

مریم:

دوستی­های شکل گرفته براساس ظاهر ناپایدارند.

 

 

آریان:

گربه و سگ نباید با هم دعوا کنند.( که البته آریان نظر خودش را در ابتدا در غالب توضیح کامل انیمیشن بیان کرد، اما بعد که از او خواستم نظر خود را خلاصه و در غالب یک جمله بیان کند،این جمله را گفت.)

سحر و سروش نظری ندادند.

با رای گیری نظر مریم به عنوان نظر مورد توافق جمع برای گفتگو انتخاب شد.

“دوستی­های شکل گرفته براساس ظاهر ناپایدارند.”

در حال گرفتن موافقت و مخالفت با این جمله بودیم که کلاس به دلیل هم زمان صحبت کردن بچه­ ها به هم ریخته شد.

مریم پیشنهادی برای گذاشتن قانون کرد که کلاس را از آشفتگی خارج شود، بچه ­ها موافق بودند.

قوانینی که بچه­ ها پیشنهاد دادند:

۱٫اگر کسی جای کس دیگری حرف زد، جریمه شود.

جریمه ­هایی که تعیین کردند:

۱٫   جلسه بعد یک چیزی بیاورد.

۲٫   10 دقیقه سرپا بایستد.

۳٫   یک ساعت بدود.

۲٫ هر وقت خواستیم صحبت کنیم دستمان را بالا کنیم.

در نهایت قانون مورد توافق بچه­ها این شد: ” هروقت خواستیم صحبت کنیم، دستمان را بالا کنیم.”

به بحث اصلی برمی­گردیم.

غالب بچه ­ها با جمله “دوستی­های شکل گرفته براساس ظاهر ناپایدارند.” موافقند.

ملیکا در تایید این جمله بیان می­کند که: مثلا اگر کسی که سفید پوست است با یک سیاه پوست دوست شود و با هم خیلی هم خوب باشند اما دوستی پایداری ندارند چون ممکن است خانواده­هایشان مخالف باشند.

آریان در خلال این صحبت گفت که “سیاه­پوست­ها عقل ندارند.”

این گفته با موافقت سحر هم همراه بود اما بقیه بچه­ ها مخالف بودند.

از آریان پرسیدم که می­شود انسانی باشد که عقل نداشته باشد؟

آریان پاسخی نداشت.

مریم سوالی مطرح کرد:

آیا “عقل نداشتن” با “از عقل استفاده نکردن” متفاوت است؟

­­جمع فکر می­کنند که متفاوت است و آریان جواب خود را اصلاح می­کند: “بعضی از سیاه­پوست­ها از عقل خود استفاده نمی­کنند.”

اما آیا استفاده کردن از عقل ربطی به رنگ پوست دارد و یا آیا تمام سفید پوستان از عقل خود استفاده می­کنند سوالاتی است که کلاس را به خود مشغول کرد.

جمع با نظر آریان مخالف اند که استفاده کردن یا نکردن از عقل ارتباطی با رنگ پوست دارد و برای این گفته از آریان دلیل می­خواهند اما آریان که از مخالفت جمع با نظرش احساس نگرانی می­کند، حرف خود را پس می­گیرد.

زمان کلاس به پایان می­رسد در حالی که پرسش­های فراوانی هنوز وجود دارد.

 

پرسش­های من

چطور می­توان فضای امنی در کلاس به وجود آورد که بچه­ها از مخالفت جمع با خودشان نترسند و نظر واقعی خود را بیان کنند؟

آیا قوانین کلاس را باید خود بچه­ها تعیین کنند یا تسهیلگر می­تواند یک سری قوانین ابتدایی برای کلاس وضع کند؟

 

 


 

جلسه سوم

 

این هفته تعطیلات بود و سروش و شرکت کننده­ای جدید به نام کاوه در کلاس حاضر شدند.

داستان ” اما فردیناند این کار را نکرد” نوشته­ی مونرولیف، با ترجمه ی طاهره آدینه پور از انتشارات علمی و فرهنگی را برای کلاس آماده کرده بودم.

 

 

خلاصه داستان(نقل شده از سایتwww.ketabak.org ) :

گوساله کوچکی به نام فردیناند با گله­ای از گاوها در اسپانیا زندگی می­کند. فردیناند بر خلاف دیگر گوساله­ها که دوست دارند شاخ­هایشان را به هم بکوبند و سم­هایشان را بر زمین بکشند، دوست دارد در جایی کاملا آرام بنشیند و گل­ها را بو کند. روزی از روزها برحسب اتفاق توسط عده­ای گاوباز برای مسابقه گاوبازی به مادرید برده می­شود. اما در زمین مسابقه به جای خشونت و شاخ کوبیدن آرام می­نشیند و …

 

بعد از خواندن داستان از بچه ها می­خواهم که به این سوالات پاسخ دهند.

 

از نظر شما آیا فردیناند گاوی ترسو بود؟

سروش: نه چون برایش مهم نبود که بقیه چه فکری می­کنند.

کاوه: نه چون به گل­ها عادت داشت و می­خواست آن­ها را بو کند.

در صحبتی که بین سروش و کاوه شکل گرفت دلیل توافق خود را این دانستند که چون فردیناند شاخ داشت می­توانست از خود دفاع کند پس گاوی ترسو نبود.

 

آیا بقیه گاوها فردیناند را دوست داشتند؟

کاوه: نه چون فقط گل­ها را بو می­کرد.

سروش: نه چون کارهایش با بقیه گاوها فرق داشت.

در ادامه می­پرسم آیا اگر ما با دیگران فرق داشته باشیم دیگران ما را دوست ندارند؟

سروش می­گوید: آدم­ها اگر با هم فرق داشته باشند باز هم می­توانند همدیگر را دوست داشته باشند اما گاوها و کلا حیوانات نمی­توانند. (دلیلی برای آگاهی خود از این موضوع ندارد.)

 

آیا می­توان تنها و خوشحال بود؟

سروش: بله چون هرکس حتی اگر تنها باشد اگر خواسته­هایش برآورده شود مثل این است که تنها نیست.

کاوه: نه چون اگر پدر و مادر پیش ما نباشند آدم احساس ترس می­کند.

اما اندکی بعد نظرش را تغییر می­دهد: بله، چون اگر کسی هم پیش آدم نباشد، آدم نمی­ترسد چون خدا پیش ماست.

سروش هم موافق و هم مخالف است. هر دو گیج می­شوند، از طرفی نمی­توانند عدم حضور پدر و مادر را هضم کنند و از طرفی دیگر فکر می­کنند که تنهایی هم می­توانند خوشحال باشند.

تصمیم می­گیرند که باز هم در مورد این موضوع فکر کنند.

 

اگر جای مادر فردیناند بودید چه می­کردید؟

سروش: بچه­ام را به حال خودش رها می­کردم.

کاوه: اجازه می­دادم جوری باشد که می­خواهد اما بعضی وقت­ها پیشش می­رفتم و نصیحتش می­کردم که کارهای دیگرش را هم بکند.

می­پرسم کارهای دیگر چیست؟

کاوه تعریف روشنی از کارهای دیگر ندارد و بیشتر به امور روزمره اشاره می­کند.

 

 

 

و در پاسخ به سوال آخر که دوست دارید جای فردیناند باشید؟

در لحظه اول جواب منفی می­دهند اما فکر کردن به دلایل آن موکول می­شود به طول هفته آینده.

 

پرسش­های من

 

تعداد استاندارد برای شکل­گیری اجتماع پژوهشی در فلسفه چند نفر است؟

 

آیا پرسیدن سوالاتی از متن(سوالاتی که نه به داستان بلکه به چیزی فراتر از داستان اشاره دارد) مانعی برای خلاقیت بچه­ هاست؟

 


 

جلسه چهارم

 

ملیکا، سروش و آریان در کلاس حاضرند.

قسمتی از کتاب “چگونه دنیا را متحد کنیم؟” نوشته­ ی برژیت لابه، میشل پوش ، با برگردان پروانه عروج نیا از نشر آسمان خیال خوانده می­شود.

 

 

از متن کتاب:

 

پاتریک و ماریانا جعبه­ ای درست کردند و آن را در اتاق نشیمن گذاشتند. آن­ها هر چه را درزندگیشان ناعادلانه می­بینند روی برگه­ای می­نویسند و در جعبه می­اندازند. روی جعبه هم نوشته­اند:

“جعبه­ ی بی عدالتی­ها”

 

 

حالا از بچه ­ها می­خواهم که بی ­عدالتی­ هایی که در زندگی شخصی­شان وجود دارد را بنویسند، اسم این بی­ عدالتی­ ها را “بی­ عدالتی­های کوچک” گذاشتیم چون فقط مربوط به زندگی شخصی خودشان است.

 

بچه­ها فهرستی از بی­ عدالتی­هایشان را می­خوانند:

ملیکا:

این بی عدالتی است که:

              توی گروه همه کارای سخت به من داده می­شود و توی گروهی که من هستم از چهار دوستم فقط یکیشون توی گروه ماست.

                من و دوستانم به خاطر مشکلات و شلوغ بودن سر والدین هامان حتی یک بار هم همدیگه را در خانه یا پارک نبینیم.

              به خاطر “اسم شخص” ما دیگر نتوانیم در بهترین موسسه منطقه ۵ زبان یاد بگیریم و معلم­هامان عوض می­شود.

                 پدر و مادر ما ۴ بچه (اسامی اشخاص) به نیازهای ما برای دیدن یکدیگر یا عوض شدن معلم­هامان بی­ توجهی می­کنند.

                دوستانم مادرهاشان چادر نمی­پوشند ولی مادر من با حجاب کاملی که دارد چادر می­پوشد.

سروش:

این بی عدالتی است که:

·       وقتی از مدرسه تعطیل می­شوم به کلاس زبان بعد به باشگاه و بعد درس­هایم را بنویسم و بعد خواب.

·       صبح که بیدار می­شوم درس­هایم را بنویسم و بعد کلاس فلسفه و بعد کتابخانه کتاب بخوانم و بعد کلاس زبان و بعد بقیه درس­ها و بعد قلمچی و بعد خواب.

(با توضیحات خودش متوجه شدیم مورد اول برای طول هفته و مورد دوم برای آخر هفته است.)

·       در کلاس من فقط باید تخته را پاک کنم.

·       من فقط باید درس­های بچه­ها را ببینم.

·       من در مدرسه هم بهداشتیار هستم هم مبثر(مبصر) کلاس هم مبثر (مبصر) حیاط.

آریان:

(آریان برگه­ی بی ­عدالتی­هایش را به من تحویل داد اما گفت که آن­ را نخوانم.)

 

از بچه­ ها خواستم از فهرستی که خواندند، یک مورد که به نظرشان از همه پررنگ­تر است را انتخاب کنند تا روی تخته بنویسم.

این بی ­عدالتی است که:

سروش: وقتی از مدرسه تعطیل می­شوم به کلاس زبان بعد به باشگاه بعد درس­هایم را بنویسم و بعد بخوابم.

آریان: باید شش صبح بیدار شوم و به مدرسه بروم.

ملیکا: پدر و مادر ما (اسامی اشخاص) به نیازهای ما برای دیدن یکدیگر یا عوض شدن معلم­هایمان بی ­توجهی می­کنند.

 

بعد از بچه­ ها خواستم که راه­ حل ارائه کنند که چه کاری می­شود انجام داد تا این بی­ عدالتی­ها در زندگیشان وجود نداشته باشد؟

سروش کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که این کارها خواست خودش است و اجباری در کار نیست، پس این نمی­تواند یک بی­عدالتی باشد.

آریان در توضیحش گفت که صبح­ها به مدرسه می­رود و بعد از مدرسه با پدرش برای کمک به سرکار می­رود و خسته می­شود. او گفت که اگر بین زمان برگشت از مدرسه و به سرکار رفتن بتواند چرت بزند دیگر این یک بی­عدالتی نیست.

ملیکا گفت که با پدر و مادرش در این مورد صحبت کرده است اما فایده ای نداشته،

اما از توصیه پرنیان زارع پور( مربی فلسفه برای کودکان پیش از دبستان) که تازه به جمع ما پیوسته بود استقبال کرد که هر چهار نفر نامه­ای مشترک بنویسند و به پدر و مادرهایشان بدهند تا متوجه نیاز آن­ها بشوند.

 

 

 

 

اما بعد از این به سراغ جعبه ­ی “بی ­عدالتی­های بزرگتر” رفتیم.

 

از متن کتاب:

 

در جعبه دیگری درباره­ی بی­ عدالتی­ها می­توان نوشت: “این ناعادلانه است که در بعضی از کشورها بچه­های ده ساله باید در کارخانه­ ها کار کنند.” یا “این عادلانه نیست که بعضی آدم­ها برای معالجه بیماری­هایشان پولی ندارند.” اینجا موضوع بی­ عدالتی در خانه، مدرسه یا خارج از مدرسه و یا زندگی شخصی افراد نیست، بلکه موضوع بر سر بی­ عدالتی­هایی است که شامل همه ­ی انسان­ها می­شود.

 

 

 

می­پرسم چه بی­ عدالتی­های بزرگی به نظر شما می­آید؟

 

این عادلانه نیست که:

ملیکا:

·       نزدیک ۱۰۰ تا … معلم بی­کار و سرگردان شوند.

·       سال دیگر (اسم شخص) به کانادا می­رود و آن­جا ساکن می­شود و ما دیگر هم­دیگر را نمی­بینیم.

(در مورد کوچک یا بزرگ بودن این بی ­عدالتی صحبت شد اما ملیکا معتقد بود که چون رفتن دوستش مربوط به گروه ۴ نفره دوستانش است و فقط به شخص او مربوط نیست پس بی ­عدالتی بزرگ است.)

·       بسیاری از مردم در حال برشکست یا کمبود غذا، پوشاک، مسکن دارند.

·       بسیاری از بچه­ های دنیا روزانه یتیم و بی خانمان می­شوند.

·       بسیاری از مردم قرض­های بسیار دارند و بعد از یتیم شدن کودکانشان خانه و هرچیز که برای همسر و بچه­ هایشان مانده برای طلب­کارها می­شود و تعداد این خانواده­ها بیشتر می­شود.

 

 

آریان:

·       بعزی(بعضی) از بزرگ­ترها برای رشت (رشد) کودکان خود چیزی ندارند.

سروش:

·       مردم تهران هوا را آلوده می­کنند.

 

با توافق بچه­ها جلسه بعد در مورد بی­عدالتی­های بزرگتر گفتگو می­کنیم.

 

پرسش­های من

آیا والدین توانایی و مهارت گفتگو دارند؟آیا آن­ها هم به اندازه کودکان نیازمند آموختن مهارت­های فلسفه ورزی نیستند؟

 

آیا آگاهی کودکان نسبت به مشکلاتشان به بهتر زندگی کردن آن­ها کمک می­کند؟

 


 

جلسه پنجم

 

پیش از آمدن بچه ­ها، بی ­عدالتی­های بزرگتر انتخابی­شان را بر تخته نوشتم.

 

این عادلانه نیست که:

سروش: مردم تهران هوا را آلوده می­کنند.

آریان: بعضی از بزرگ­ترها برای رشد کودکان خود چیزی ندارند.

ملیکا: بسیاری از مردم قرض­های بسیار دارند و بعد از یتیم شدن کودکانشان خانه و هرچیزی که برای همسر و بچه­ هایشان مانده برای طلب­کارها می­شود و تعداد این خانواده­ها بیشتر می­شود.

 

سروش، ملیکا و طه در کلاس حاضر می­شوند.

طه از شرکت­ کنندگان دوره­ی قبل است اما در این دوره اولین جلسه­ای است که حضور دارد.

برای طه توضیح می­دهیم که این بی­ عدالتی­ها چیستند.

 

می ­خواهیم برای ادامه­ ی گفتگو یک نظر را با فرآیند رای­ گیری انتخاب کنیم.

سروش و ملیکا هر کدام به ایده خود و طه به ایده­ ی مطرح شده از طرف آریان رای می­دهد . . . ۳ رای مساوی.

از بچه­ ها می­خواهم هر کدام ایده­ای را که به آن رای داده­اند برای دوستان خود شرح دهند، شاید تغییری در تعداد آرا اتفاق بیفتد . . . بی نتیجه است، باز هم ۳ رای برابر.

از بچه­ ها نظرخواهی می­کنم، به نظرتون چه باید کرد؟

ملیکا می­گوید: هر کس نظر خودش رو در غالب پانتومیم یا تئاتر اجرا کند، و بعد رای­ گیری کنیم.

سروش می­گوید: اول پانتومیم، بعد سنگ کاغذ قیچی، بعد دعوا!

طه نظری ندارد.

پس اول پانتومیم بازی می­کنند، هرکس رای خودش را اجرا می­کند، سروش علاوه بر اجرای رای خودش، رای طه را هم اجرا می­کند.

نتیجه ­ای ندارد . . . فرآیند گوش دادن در جریان نیست، با هم لج­بازی می­کنند.

طبق نظر سروش سنگ کاغذ قیچی بازی می­کنیم.

طه با بازی آشنا نیست و شکست را قبول نمی­کند.

سوال جدید مطرح می­کنم . . . چرا مهم است که نظر ما بیشترین رای را بیاورد و انتخاب شود؟

سروش می­گوید: چون نظر مائه که درسته.

ملیکا می­گوید: نه فرقی نداره . . . وقتی انتخاب بشه دیگه نظر همه است، خب من با ایده سروش موافقم.

پس از یک فرآیند طولانی، ایده ” این عادلانه نیست که مردم تهران هوا را آلوده می­کنند.” باقی می­ماند.

چیزی به اتمام ساعت کلاس نمانده است، از بچه­ ها می­خواهم سوالی را در مورد این ایده بنویسند.

 

سوال­های مطرح شده:

·      چرا مردم تهران هوا را آلوده می­کنند؟

·      چرا وقتی هوا آلوده است، هنوز ماشین­های تک سرنشین در خیابان وجود دارد؟

·      آیا واقعا مردم به آلودگی اهمیت می­دهند؟

پرسش­های من

آیا برگزاری کلاس­های فلسفه برای کودکان در غالب یک ساعت در هفته در شرایطی که بچه ­ها مدتی طولانی در فضای رقابتی مدرسه هستند کمکی به رشد حس مشارکت و هم­دلی آن­ها می­کند؟

اگر بچه­ ها نسبت به هم حس مثبتی نداشته باشند، باز هم می­توان انتظار رشد تفکر مراقبتی را داشت؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد . . .