گزارش های سفرنامه فلسفی
سپتامبر 9, 2015
روز فلسفه
نوامبر 13, 2015

سفری برای فلسفیدن

 

داستان سفری برای فلسفیدن

روز اول

اولین روز کاری من بعد از ششمین روزی که به سوئد وارد شدیم، آغاز شد . امروز به اتفاق خانم دکتر دیبا( همسرم) و آن پیلگرن رفتیم سنتولا یکی از شهر های حومه استکهلم. ساعت شش صبح بیدار شدیم و ساعت هفت و نیم جلوی آپارتمانمان در کمپوس روسلاگن بودیم. ده دقیقه ای زودتر رفتیم پایین و از هوای آخرین روز تابستان که شبیه هوای اواسط اردیبهشت ماست، لذت بردیم. با دوسه دقیقه تاخیر آن رسید و با ماشین او به سمت سنتولا راه افتادیم. در مسیر از فضای بسیار تمیز و سر سبز لذت وافری بردم و با آن در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم. از جمله برنامه ای تحت عنوان بعد از مدرسه[۱] که قرار است برنامه آموزشی تا ظهر به آنها اختصاص داشته باشد. این برنامه آموزشی به کودکانی اختصاص دارد که بعد از برنامه آموزشی اجباری روزانه والدینشان مایلند دوباره آنها را در مدرسه بگذارند. قبلا این برنامه صرفا مراقبتی بوده است ولی امروزه مدارس موظف شده اند که برنامه آموزشی هم در کنار مراقبت داشته باشند. سرانجام حدود ساعت هشت و نیم به سنتولا رسیدیم . برنامه در هتل کاندیاک استار بود. برنامه ای بسیار شیک و مجلل. همانجا کمی در مورد اوضاع و احوال آموزش معلمان در ایران فکر کردم. وقتی همه مستقر شدند آن ، من و همسرم را به آنها معرفی کرد و از من خواست کمی با آنها صحبت کنم و من هم از بودن در کنار آنها اظهار خوشحال کردم و به آنها گفتم که نگران من نباشند ما می توانیم به کمک مشاهده یاد بگیریم و انها می توانند به زبان سوئدی صحبت کنند. برنامه آموزشی تا   نیمه روز شامل دو بخش ترکیب شده بود اول خواندن یک شعر هایکوی ژابنی که شرکت کنندکان بر اساس آن باید شعر خودشان را می سرودند البته در گروههای سه نفری و بعد بحث در مورد درخت پداگوژی آن پیلگرن. بین این دو برنامه یک بریک سرحالی انجام شد و حدود ساعت دوازده برنامه این گروه به پایان رسید.

برای ناهار با اتفاق آن رفتیم یک رستوران ایرانی در همان نزدیکی در شهر سنتولا به نام زرتشت که   بلافاصله بعد از ورود با مجسمه آرش کمانگیر مواجه شدیم و عکسی به یادگار گرفتیم. خوب تیر آرش اگر به سوئد نرسید ولی مجسمه اش و یک عالمه ایرانی به سوئد رسیدند. ما سفارش کوبیده دادیم و آن جوجه کباب و واقعا غذای تازه و خوشمزه ای بود.

برنامه بعد از ظهر از ساعت یک و نیم شروع شد و با گروه دیگری از معلمان بود که آن حدود دوسال بود با آنها کار کرده بود و من به آنها معرفی شدم و خوش و بشی کردیم . بخشی از برنامه صبح برای آنها هم تکرار شد و پس از بریک ما رفتیم شهر گردی و معلمان سوئدی را تنها گذاشیم و اتفاقی دریاچه یا خلیجی را وسط شهر یافتیم که بسیار زیبا بود انگار قطعه ای از بهشت.پرندگان بدون ترس از آدمیان در کنار آب و در آب بودند و پری رویان بدون ترس از آدمیان ورزش می کردند و عشاق بدون ترس از آدمیان عشق ورزی.

۳۱آگوست ۲۰۱۵

۹شهریور ۱۳۹۴

====

گزارش دوم 

روز دوم  امدیم  استکهلم سمیناری بود در مورد  افراد  فرست یا بست تیچر(معلمان درجه یک(
امروزساعت هشت با ان راه افتادیم.از  همان آغاز باران بود بعد از یک هفته که مابه سوئد امدیم این اولین باران است که البته باران خیلی معمول و نزدنش بسی نا معمول.در هر حال من لذت می برم ودیگران  مانند شل همسر آن که خیلی خوشش نمی اید.به نزدیکیهای  استکهلم که  رسیدیم ترافیک سنگینی شروع شد.کمی بخاطر باران و کمی هم معمول چون بسیاری از  حومه به سمت پایتخت  روان می شوند و البته اصلا قابل مقایسه با  وضعیتی که من در کرج به تهر ان می روم نیست.حدود نه و نیم  رسیدیم.باران هنوز می بارید.ان فکر چتر برای ما هم کرده بود .او خیلی مراقب ماست.من به او گفتم تو  به همه چیز فکر کرده ای.از تو متشکرم.
 
به سالن محل برنامه رسیدیم.بساط صبحانه و چای و قهوه اماده بو د به چند نفر  مع رفی شدیم و با چند نفر اشنا شدیم.خوب اینا بست تیچر  بودند و با اونایی که دیروز دیده بودیم خیلی تفاوت داشتند.
از ان پرسیدم اونا چگونه انتخاب می شوند؟او گفت بوسیله مشاهده و نتایج دانش امو زانشان.
ساعت ده برنامه شروع شد  وابتدا رئیس گروه بست تیچر صحبت کرد و دو تن از معلمان که گر داننده هم بودند و بعد ان شروع کرد.ابتدا  دو تصویر از کلاس درس نشان  داد و از انها پرسید که اگر ا ولین بار وارد چنین کلاسی شو ند چه می کنند؟ و بعد از انها خو است که در گروهها  بحث کنند در  مورد پاسخ این سوال و بعد از چند  تن از انها نطراتشان   را پرسید.در مواردی   که گروها در حال مشورت بود ند ان می امد پیش ما و توضیح می د اد که چه شده است.از او پرسیدم که ار زیابیش از معلمان درجه یک چیست؟ او گفت که برخی از انها گفتند که پرسشی اساسی مطرح می کنند و برخی دیگر گفتند  موقعیتی مساله وار ایجاد می کنند.   
صبح که از نو رتولیه به سمت استکهلم  می ا مدیم از آن پر سیدم آیا شما ماشین ملی دارید؟ هما ن م وقع توذهنم به پیکان پر اید و سمند و اونیکی که نه پژوه هست نه پیکان(ار دی) فکر م کردم.او گفت تصور نمی کند  شاید ولوو و بعدش گفت اونم احتمالا کار  چینی هاست.بعدش در  سمینا ر از این پر سش من استفا ده کرد و به برنامه ملی که داشت در موردش صحبت می کرد ربط داد.گر چه به سو ئدی بو د ولی من متوجه شدم  
یک لحطه که رفتم بیرون ب رای هو اخور ی بایک بست تیچر آشنا شدم که اصالتا اهل کوسو وو بود و  ودر اینجا معلم. کمی در مورد کارش صحبت کردیم اسمش رجب بود او معتقد بود که بهتر ین  راه اموزش، یاددادن بو سیله انجام دادن است او هم مثل من بر این باور  بود که بهتر ین خصلت یک معلم ،داشتن انگیزه است او باید به  ان  عشق بورزد.چیزی که من در اولین جلسه تربیت مربی فلسفه برای کودکان می گ ویم.    
وقتی جلسه صبح به پایان رسید خانمی اومد جلو و به فارسی با ما احوال پرسی کرد.اسمش ترانه بود و بیست و هشت سال در اینجا معلم بود. و چند سالی است جز گروه معلمان درجه یک هست.با هم ناهار خوردیم و در مور د سیستم آموزشی کلی صحبت کر دیم.اینجا هم معلمان در مورد حقوقشان شکایت داشتند البته در قیاس با سایر مشاغل.در مقایسه با معلمان ایران حقوشان ده برابر بالاتر است.تازه این گروه ۵هزار کرون از بقیه بیشتر می گیرند.        
وقتی به برخی ازمعلمان گفتم من  کارم فلسفه برای کودکان است بسیا ری از انها مایل بودند در این باره بدانند.     
بعد از نهار برنامه ادمه پیدا کرد و ان در مورد طبقه بندی بلوم و نحوه ارزیابی  میزان پیشرفتشان بر اساس ان  صحبت کرد.در وقت عصرانه با خانمی رومانی اصل در مورد برنامه درسی ملی سوئد و ایران صحبت کردیم.

 

===

گزارش سوم 
والنتونا ۲سبتامبر ۲۰۱۵  
11
شهریور۱۳۹۴        
امروز ساعت هشت ونیم با آن به سوی والنتونا راه افتادیم.از همان آغاز باران شدیدی می بارید.آن با چند دقیقه تاخیر آمد .اتوموبیلش را برای سرویس برده بود و آنها به او اتوموبیل دیگری قرضداده بودند. در راه که می آمدیم از او در باره حقوق معلمان پرسیدم و گفتم که بعضی از آنها در مقایسه با مشاغل دیگر از کمی حقوقشان شکایت داشتند. او ضمن اینکه این نکته را قبول کرد، ولی معتقد بود بسته به تحصیلاتشان حقوق خوبی می گیرند .به نطر او (و من) ۳۵ هزار کرون حقوق خوبی است (به پول ایران ۳۵۰۰۰ در ۴۰۰ می شودچهارده میلیون تومان در ماه). حداقل حقوق ۲۰تا۲۵ هزار کرون  است.او معتقد بود که شان معلمی خیلی مهمتر است و من گفتم که قسمتی از شان وابسته به حقوق است.مردم تصور می کنند وقتی کسی حقوق بالایی دارد، همه چیز دیگرش هم بالا ست.گرچه ماهیت امر همواره چنین  نیست،اما رسوم اجتماعی و افسانه های فرهنگی کار خودشان  را می کنند.در ادامه بحث به توانایی خواندن دانش آموزان سوئدی کشیده شد و اینکه در گذشته خیلی بالا بوده ولی از زمانی شر وع به کاهش کرده است.من داشتم فکر می کردم که خواندن اگر به رو خوانی محدود  شود چه ارزشی دارد. به همین دلیل از او پرسیدم خواندن یعنی چه و شامل چه چیز هایی می شود؟از نطر او خواندن شامل فهمیدن ، تحلیل و نقادی متون درسی هم می شود . سرانجام به والنتونا رسیدیم(روز اول رفته بودیم سولنتونا و من گفته بودم که ایا این دو خواهرند؟ تصور می کنم در گزارش ا و ل اسم سولنتونا را اشتباه نوشتم.)
در سولنتونا باید به شهرداری می رفتیم. در اینجا شهرداری ها خیلی قدرت دارند و امر آموزشی زیر نظر آنها و با حمایت مالی آنها انجام می شود .برخلاف سایر جاهایی که در این یک هفته رفته بودیم اینجا خیلی امنیتی بود و هرکس نمی توانست وارد شود .اولش کامپیوتری بود که مجوز ورود  می داد و آن دو برچسب گرفت و ما به لباسمان چسپاندیم. وبه من گفت نپرسم چرا و من نپرسیدم او نمی دانست که من خیلی با اینکار آشنا هستم.
در اینجا قرار بود ۵ نفر از مدیران نواحی که مدارس زیادی زیر نظرشان بود را ملاقات کنیم وآن در مدت زمان دو ساعت و نیم به انها آموزشهایی بدهد و گزارش پیشرفتشان را بشنود.( او در گذشته به آنها آموزشهایی داده است.)آن معتقد است که از طریق تغییر دادن و راغب کردن مدیران می تو ان معلمان را نیز تغییر داد.     
وقتی در یک اتاق کنفرانس کو چک مستقر شدیم.با هر  کس که   وارد  می شد خوش و بش  کردم و در مورد خودم و این که چرا اینجا هستم توضیح دادم.همه آنها خانم مدیر بودند و میانسال به جز یکی که جوانتر بود. یکی از مسایلی که اینجا وجود دارد عدم اقبال مردان از شغل معلمی است.یکی از معلمان زن دیروز می گفت چون کودکان به الگوی مردانه هم احتیاج دارند در شرایط برابر ترجیح می دهند مرد انتخاب شود.   
برای نهار رفتیم رستورانی چینی در همان نزدیکی.تنها غذایی که آشنا بود چیکن بود که آن هم شیرین بود و من نتواستم خیلی بخورم و به اندازه رفع گرسنگی خوردم.

===

گزارش چهارم
۳سپتامبر ۲۰۱۵ 
12 شهریور۱۳۹۴         
امروز ساعت نه نیم از جلوی آپارتمانمان در کمپوس روسلاگن به سمت استکهلم حرکت کردیم.(با مریم و آن).      
امروز بعد از سه روز بارندگی آسمان ایستاده بود. وقتی به استکهلم رسیدیم هوا آفتابی شد. البته اصلا قابل اعتماد نیست و ممکن است ساعتی دیگر ابری باشد یا باران ببارد.       
در راه که می آمدیم، با آن درباره برنامه امروز صحبت کردم .برنامه امروز با معلمانی بود که پرورش دهنده یا توسعه دهنده نامیده می شدند (developer).آن می گفت نقش آنها پیچیده است. تکالیف و وظایف بسیاری از آنها انتظار می رود ولی مسئولیت رسمی هم ندارند در عین حال باید به مسئولین گزارش هم بدهند. آنها وظیفه دارند توانایی های خواندن، نوشتن و ریاضیات را بهبود بخشند آنها باید این استراتژیها را به معلمان منتقل کنند نه اینکه خود مستقیما با دانش آموزان کار کنند. به همین دلیل آن با  انها برنامه استراتژیک کار می کرد (swot).آنها همچنین وظیفه داشتند ضعفها و تهدید های آموزشی را شناسایی کنند و پیشنهادهایی برای تبدیل آنها به قوت و فرصت ارایه دهند.         
به استکهلم که رسیدیم رفتیم هتل کاندیاک لایت که قرار بود کل برنامه آنجا برگزار شود . داشتم فکر می کردم که چقدر خوب، چه اندازه برای کارشناسان و معلمان ارزش قائل می شوند .در عین حال نکته دیگری هم متوجه شدم هرچه سطح کاری و شغلی معلمان بالاتر  می رفت، ظاهر ،تیپ، قیافه، لباس پوشیدن و رفتارشان هم متفاوت می شد خوب البته این نیاز به تحلیل دارد و الان هیچ داوری ای ندارم. در  هرحال  بساط پذیرایی آماده بود  و این همیشه خوب هست، حسابی از خودمان پذی ایی کردیم و آن ما را به رئیس انجا معرفی  کرد. نمی توانم همه نامها را بخاطر بسپارم ، اینقدر اسامی ناآشنا. سر میز پذیرایی در مورد سیستم آموزش و پرورش و دانشگاه صحبت کردیم و ظاهرا همان مشکلی که ما داریم اینجا هم هست. چیزی که آموزش و پرورش می خواهد دانشگاه انجام نمی دهد دانشگاه متوجه مشکلات آموزشی نیست و فقط به پولش فکر می کند. آن می گفت به همین دلیل از دانشگاه استکهلم بیرون آمده .او می گفت آنجا همکاران حسودند و من گفتم چقدر شبیه ما هستید. استادان همه به دنبال ارتقا درجه هستند و این پرسش را مطرح نمی کنند که برای چه؟       
جلسه اول حدود ساعت یازده شروع شد و ابتدای جلسه آن ما را به جمع معرفی کرد. سپس برنامه اش تا دوازده و نیم ادامه پیدا کرد.برنامه نهار بسیار مجلل و متنوع بود و پس از نهار ما رفتیم گشت و گذاری در  شهر انجام دادیم و کلی عکس گرفتیم و ساعت سه برگشتیم که برنامه پذیرایی شروع شده بود . در همین حین با چند نفر از  توسعه دهنده ها صحبت کردم. بعداز پذیرای یک ساعت دیگر برنامه ادامه پیدا کرد و چهار برنامه تمام شد و  ما به سوی نورتلیه راه افتادیم.     
ساعت ۶ قرار بود اولین جلسه تمرین ماهان در یکی از تیمهای شهر نورتلیه شروع شود و چون اولین جلسه بود من هم او را همراهی کردم. تیمهای زیادی اعم  از دختر و پسر اینجا تمرین می کردند با مربیان مشترک  زن و مرد. پرسان پرسان گروه مورد نظر را پیدا  کردیم و ماهان با آنها شروع به تمرین کرد. همه با او خوش و بش کردند و اورا تحویل گرفتند، امیدوارم ماهان خوشش بیاید. چیزی که خیلی جالب بود عدم وجود  تمایز و تبعیض بین دختران و پسران بود و نیز هیچ حساسیتی نسبت به جنس وجود نداشت.

===

 
گزارش پنجم   
داستان سفر فلسفی      
امروزساعت هشت قرار داشتیم با آن برویم سولنتونا. پرده اتاق
 را که کنار زدم دیدم هوا مه آلود است. این اولین مهی بود که در اینجا می دیدیم. خوب وقتی بعد از باران سه روزه ، نیم  روزهم آفتابی باشد، باید فردایش انتظار مه داشت. ها؛میگویی ممکن است اینطوری نباشد؟ خوب شاید.ولی بیشتر تجربه های من در جنوب ایران این مساله را تایید می کنند .آن گفت تجربه یک فرد برای داوری کافی نیست. بویژه تجربه نادقیق که به منظور خاصی طراحی نشدند. شما چه فکر می کنید؟من گفتم: بیشتر پیشرفتهای بشری از مشاهده های  افراد کنجکاو  آغاز شده است. او گفت …..

ورودی محل کنفرانس در سولنتونا        

در راه که می آمدیم آن در مورد کارهایی که امروز قرار است  انجام دهد، صحبت کرد. تا آنجایی که من متوجه شدم کل کار بر گفتگوی سقراطی در گروههای کوچک استوار بود. وقتی داشتیم به محل کنفرانس نزدیک می شدیم، با منظره های زیبایی مواجه شدیم که من مجبور شدم به آن اقرار کنم:چه منظره های زیبایی! آن توضیح داد که اینجا مخصوص کنفرانس ها و گردهمایی های علمی است.دارای هتل،دریاجه و سایر امکانات هست،محیطی بسیار آرام و دلچسب.   
سرانجام در جایی مستقر شدیم و طبق معمول این چند روزه بساط پذیرایی فر اهم بود.یک فنجان قهوه با شیر و شکر که جز دوست داشتنی های من است صرف شد.
گفتگوی سقراطی در یک اتاق کوچک شروع شد پنج نفر بودند که با خود آن میشدند شش نفر
سپس آن یک تصویری
  از یک نقاش مشهور در اختیار آنان قر ار داد و بحث در موردش آغاز شد.من و مریم هم مشاهده گر بودیم البته آنها به سوئدی گفتگو می کردند و ما فقط باید حدس می زدیم که چه اتفاقی می افتد.گر چه آن بعدش همیشه برای ما توضیح مفصلی می دهد.

به همین دلیل من خودم شروع کردم به فکر کردن در
  مورد تصویر؛       
من: “وقتی ساعت کار هشت و نیم آغاز می شود قطار مردم از خانه هایشان خارج می شود”        
مریم:”ای کاش قطاری در خانه داشتم که من رو می برد سر کارم”        
من:”وقتی ساعت مردد است که چند باشد،قطار
  از خانه خارج شد”        
من:”قطار زندگی منتظر ساعت نمی ماند”        
من: “قطاری دیدم که ساعت را جا گذاشته بود” 
گفتگوی سقراطی این گروه چندان شبیه کاری نیست که من انجام می دهم. این بیشتر در مورد تصویر صحبت می کنند ولی با هم چالش نمی کنند و یکدیگر را از طریق فرایند مخالفت و موافقت به چالش نمی کشند.   
در
  فاصله دو جلسه آن برایمان توضیح داد که چه اتفاقی افتاده است و من جمله هایی که نوشته بودم برایشان خواندم.       
همین نکته را در فاصله بین دو جلسه از آن و یکی از همکارانش پرسیدم:آیا شما در فرایند بحث و گفتگو ی سقراطی از
  مخالفت کردن هم استفاده می کنید؟     
آن:م ن گاهی اوقات استفاده می کنم.ولی به دلیل ساختار اجتماعی و فرهنگی ،مردم کمتر مایلند با یکدیگر بحث کنند. به همین
  دلیل آنها را تشویق می کنیم که در مورد ایده ها پرسش کنند وسوال های بیشتری بپرسند. او معتقد بود در ایران مردم بیشتر یکدیگر رامورد سوال قرار می دهند و اهل مباحثه هستند. یکی از همکاران ان می گفت که برخی از بازسازی گرایان اجتماعی سوئدی مایلند تغییراتی ایجاد کنند.      
من داشتم فکر می کردم که کدام بهتر است؟مردمی آرام
  و مودب یا انتقادی و اهل مباحثه؟ یا تر کیب های دیگر؟   
برای نهار به اتفاق آن و یکی همکارانش به نام هانس به رستوران کوچکی در گوشه دیگر شهر رفتیم.من سعی کردم غذایی سویدی سفارش بدهم.نوعی سیب زمینی که اینجا مرسوم است و خوشمزه
  با گوشت ورقه شده به صورت دایره ای. پس از نهار آن ما رو برد به دیدار یک ایرانی که تراپیست موفقی هست و دفتر کارش در سولنتوناست و خودش دوباره به محل کنفرانس بازگشت و قرارشد ساعت و سه و نیم بیاید و ما را ببرد. حدود دو ساعت با این هموطن صحبت کردیم .حدود سی سال است که اینجاست و بسیار از کارش لذت می برد.الان دیگر دارد باران سنگینی می بارد.در باران به نورتلیه برگشتیم.به اتفاق شوهر آن رفتم مدرسه ماهان را دیدم و سپس به بانک رفتیم و من مستر کارتم را گرفتم .

  ====

گزارش بازدید از مدرسه فرنه        
گزارش ۶-۱              
تاریخ دوشنبه ۷سبتامبر ۲۰۱۵      
امروز اولین روزی  است که ماهان قرار است به مدرسه سوئدی برود من هم باید از مدرسه بازدید کنم و مشتاقم بدانم که مدرسه بر اساس روش فرنه چگونه  اداره می شود؟

با تغییر دو اتوبوس از کمپوس روسلاگن به مدرسه رسیدیم. حدود نیم ساعتی طول کشید.هوای نیمه ابری و نیمه آفتابی زیبایی است و بعد از باران دیروز و دیشب بوی طراوت و تازگی همه جا پیچیده است. مدرسه پیشاپیش همه چیز را برنامه ریزی کرده بود، به محض ورود معلمی که ساعاتی بعد در کلاس سمینار سقراطی اش شرکت کردم منتظر ما بود. به اتاق مدیر مدرسه هدایت شدیم.آنجا دقایقی با مدیر صحبت کردم. بعد دو تن از دانش آموزان پایه ۹ که ماهان هم قرار بود در همان پایه باشد، مامور شدند که مدرسه را به ما نشان دهند. مدرسه شامل اتاق تئاتر، صنایع دستی، هنر کلاس های پایه های مختلف، کتابخانه، اتاق کامپیوتر، سالن موسیقی ، دستشویی برای گروههای مختلف، رختکن، محل نگه داری کیفها، اشپزخانه و سالن های غذاخوری و تعداد زیادی محوطه بازی در بیرون از ساختمان  بود .جالب که ۳۰۰ نفر دانش آموز  دختر و پسر از مهد کودک تا پایه ۹در مدرسه بودند و صدایی از آنها در نمی آمد، هرکس به کار خود مشغول بود.
پس از دیدن بخش های مختلف ماهان با هم کلاسی های جدیدش رفت و من دوباره رفتم به اتاق مدیر مدرسه و برای اینکه ترغیبش کنم در مورد سیستم آموزشی مدرسه اش صحبت کند اطلاعاتی در مورد کارهای خودم در ایران به او دادم. سپس او در مورد روش آموزش فرنه صحبت کرد.به نظر او در روش فرنه سه چیز مهم است:  
عدم تاکید بر حافظه، اهمیت فرایند دموکراتیک و یادگرفتن بوسیله انجام دادن. به همین دلیل بود که بسیاری از وسایل مورد استفاده شاگردان توسط خودشان ساخته شده بود. مثلا از اتاق تئاتر که بازدید می کردیم تعداد زیادی لباس برای نقش های مختلف بود که توسط خود دانش آموزان و در مدرسه آماده شده بود. وقتی داشتم از مدرسه بر می گشتم خانم مدیر کتابچه ای به من داد که در مورد روش فرنه بود و توسط موسسه فرنه در سوئد که خانم آن رئیسش بود و همکارانش نوشته بودند و خوشبختانه به انگلیسی ترجمه شده بود. ازروی ان مجددا به اهداف و شیوه های فرنه نگاهی انداختم:
#
روش یادگیری مبتنی بر کاوشگری(enquiry based-learning)  
#
حافظه که مدارس با  آن خیلی درگیرند فقط زمانی وزن و ارزش دارد که که با  تجارب آزمایش وخطا در هم تنیده شود و واقعا در خدمت زندگی باشد
#
هوش(intelligence)  به عنوان مهمترین ویژگی برنامه درسی در نظر آورده نمی شود بویژه وقتی  سایر جنبه های اساسی زندگی فرد در نظر گرفته نشود   .
#
پیدا کردن توانایی برقراری ارتباط با دیگران از طریق سخن و نوشتن یکی از بخش های مهم پداگوژی فرنه است.
#
کار با دست و بیان و ابراز وجود آزادانه به اندازه پرورش هوش و عقل مهم است.        
#
از نظر فرنه مدارس باید از طریق روش های کاری دموکراتیک به دانش آموزان آموزش دهند تا مسئولیت بیشتری برای انتخاب هایشان وکار در گروهها بپذیرند.
ساعت یک از مدرسه آمدم بیرون خیلی دلم می خواست تا خانه پیاده بروم و به اتفاقات امروز بیندیشم و همین کار را کردم چقدر دانش اموزان راحت و آرام  بودند.        
گزارش روش سقراطی را در بخش بعد بخوانید.

  ====

گزارش سفرششم بخش دوم
دوشنبه ۷سپتامبر ۲۰۱۵
گزارش ششم /بخش دو گفتگوی سقراطی
همان معلمی که از بدو ورود به مدرسه فرنه منتظر ما بودکسی بود که قرار شد من در کلاس روش سقراطی اش شرکت کنم. به اتفاق مدیر مدرسه به کلاس مورد نظر رفتیم، من با اعضا احوالپرسی کردم و مدیر مدرسه توضیح داد که من چرا آنجا هستم.گفت که من در طول کلاس ممکن است عکس بگیرم و چیزهایی در تلفن همراهم یادداشت کنم. تا فاصله چند دقیقه ای که کلاس شروع شود نگاهی به کلاس و شاگردان انداختم تعدادی دختر و پسر
  پایه هشت بودند، در کلاس قفسه های مختلفی وجود داشت که دانش آموزان باید وسایل ،کتاب ها و تکالیفشان را در انجا قرار می دادند و لپ تاپ های یک شکل هم داشتند.کلاس یک میز کنفرانس داشت که بچه ها می توانستند دایره وار بنشینند و تعدادی میز و صندلی پایه بلند که می توانستد به صورت انفرادی پشت آنها کار کنند.
خانم معلم که حدود ۶۵ساله به نظر می رسید، از قبل تصویری در اختیار آنها قرار داده بود که یک نقاشی مشهوری بود(خانمی ایستاده پشت مبل با نامه ای در دست) و قرار بود در مورد آن گفتگو کنند .بعصی از شاگردان از قبل چیزهایی در دفترشان نوشته بودند . هر کدام از شاگردان که مایل بود می توانست
  شروع به صحبت کند و دیدگاهش را در مورد تصویربگوید، بیشتر شاگردان به جز دونفر در بحث مشارکت کردند(چون به  سوئدی صحبت می کردند من دقیقا نمی دانستم چه می گویند)
خانم معلم از قبل برای من هم یکی دو صفحه آماده کرده بودکه به زبان انگلیسی بود و کل کارش به سه بخش تقسیم شده بود قبل از سمینار که درآن
 گام های اولیه و زمینه های مرتبط مورد بحث قرار می گیرد،.شاگردان باید نگاه نزدیکتری به نقاشی بیندازند و در گروهای دو نفره در مورد تاثیر رنگ، سایه روشن، خط و بافت با هم صحبت کنندو اطلاعات در مورد  زمان و مکان نقاشی را باهم تبادل کنند. در پیش سمینار  اجرای مجموعه ای از هدفها و رخدادها پی گیری می شود از پرسیدن پرسشهای باز گرفته تا درک عمیقتر از ایده های نهفته در بافت نقاشی به وسیله فکر کردن و با هم گفتگو کردن ، فکر کردن گوش دادن و صحبت کردن در تفکرها واکنش ها و ایدها نیز پی گیری می شود.
در سمینار ایده های اصلی تر نظیر علت،ایمان،دوستی مورد بحث قرار می گیرد و تلاش می شود ایده اصلی متن شناسایی شود. سپس از شاگردان خواسته می شود دلایلشان را برای مخالفت یا موافقت با ایده ای اصلی بیان شده تشریح کنند .برخی از پرسش های پیشنهادی که به تسهیلگر کمک می کند عبارتند از:
آیا ما نشانه ای داریم که نامه چه پیامی دارد؟
آیا ما نشانه ای داریم که نشان دهد پیام دریافت شده چه احساسی را منتقل می کند؟آیا زندگی دریافت کننده نامه با این پیام تغییر می کند یا خیر؟
چه کسی مسئول این تغییر است(نویسنده،خواننده یا سرنوشت)؟
آیا نویسنده نامه مسئولیتی در مقابل خواننده نامه دارد؟
آیا خواننده نامه مسئولیتی در مقابل نویسنده دارد؟چه کسی مالک نامه است(نویسنده،خواننده یا کسی دیگر)؟
پیام متعلق به چه کسی است(نویسنده،خواننده
  یا کسی دیگر)؟
در انتها افراد می توانند در ارتباط با ایده اصلی تفکر خود را شخصی سازند: شما چه نوع نامه ای
  دوست دارید دریافت کنید از کی و چرا؟
و پس از سمینار

قبل از سمینار شاگردان یک سری مهارت های اولیه پیدا می کند و سمینار همانی بود که من درش شرکت داشتم و پس از سمینار تفکر در مورد رخداد های کلاس و تفکر و انجام فعالیت هایی در ارتباط با سمینار بود.
پس از سمینار
  با معلم و مدیر مدرسه نهار خوردیم همان نهاری که برای شاگردان تدارک دیده شده بود و به صورت سلف سرویس بود و سپس در اتاق مدیر مدرسه در مورد سمینار سقراطی معلم پرسش هایی داشتم که پرسیدم.همچنین پیشنهادهایی داشتم که با انها در میان گذاشتم و قرار شده در آینده من هم به شیوه خودم یک اجرای فلسفی داشته باشم.
======
گزارش  هفتم  
کایاکینگ با جسیکا آلم 
8سپتامبر ۲۰۱۵ 
چند روزی از آمدنمان به سوئد نگذشته بود که آن ایمیلی برایم نوشت که معلم یکی از مدارس اینجا دوست دارد شما را به کایاک سواری ببرد و من هم
 که آماده هر تجربه ی جدیدی هستم گفتم بله ، حتما. آن ایمیلی ما را باهم مرتبط کرد ، با ردوبدل کردن چند ایمیل قرار و مدارمان را برای هشت سپتامبر گذاشیم که بعدتر به دلیل مدرسه رفتن ماهان به ساعت ۴ بعد از ظهر تغییرش دادیم. بلاخره روز موعود رسید و ما چهار نفری با یک دست لباس اضافه منتظر ماندیم.در همین فاصله با خود می گفتم میاد؟ نمیاد! نکنه ما  رو سرکار گذاشته باشه؟! یعنی فقط با یکی دوتا ایمیل… اصلا جسیکا چه شکلیه ؟پیره؟جوانه؟ در همین هنگام خودرو آخرین مدل معلم  جسیکا پیچید به سمت ما و همگی گفتیم خودشه! خانمی چهل وسه ساله  نسبتا وزین  با موهای بلند و بسیار گرم و خوش برخورد. در راه که می رفتیم ؛ (همان  مسیری بود که به خونه آن و شل می رفت) بیشتر با هم حرف زدیم و آشنا شدیم.متاهل بود ، دو دختر شش و نه ساله به گفته خود زیبا داشت و اتوموبیل هم برای شوهرش بود، پیش می رفتیم و از زیبایی های جاده لذت می بردیم. آفتابی بود و کمی هم باد می وزید .افتاب که به درختان می تابید آنها را بسیار درخشانتر کرده بود و انها شاخه هایشان را به کمک باد در تشکر از خورشید تکان می دادند. در راه همه جا نشانه گوزن (مراقب گوزنها باشید)بود .این حوالی و در جنگل گوزن زیادی هست و در فصل شکار افراد بامجوز می توانند در حدی مشخص شده شکارکنند.گوشت گوزن هم بسیار خوشمزه است و طرفداران فراوانی دارد. تا همین الان دوبار در مهمانی منزل آن و دیگری در مهمانی عمومی کمپوس روسلاگن گوشت گوزن صرف شد که بسیار لذیذ بود. آهو هم در میان دشتها و جنگل وجود دارد  ولی انگار کمتر از گوزن طرفدار دارد. همینطور که به رفتن ادامه می دادیم،زیبایی ها شگفت انگیز تر می شدند. بزودی دریاچه یا خلیجی  نمایان شد و حدس زدم که  منزل جسیکا باید همین حوالی باشد .اینج چیزی به نام شهر آنچنان  که ما در ایران می شناسیم وجود ندارد .تمام خانه ها ویلایی با مزارع و چندتا فروشگاه زنجیره ای که کل اهالی آن نواحی خریدهایشان را از آنجا انجام می دهند.     
مقابل منزل جسیکا ایستادیم ، یک منزل ویلایی در
  وسط چند سوئیت یک و دو نفره در گوشه ها ، چند تا  خانه درختی بسیار زیبا و یک انباری و البته چندتا کایاک و مقدار زیادی چوب بدون دیواری در اططراف آنها .با تعارف جسیکا ما لباسهایان را عوض کردیم .ولی به سبک ایرانی تعارفی بر ای نشستن وچای خوردن در کار نبود. آمدیم کنار کایاک ها و جسیکا کلی درباره آنها و اینکه ما باید چکارکنیم توضیح داد. کایاک ها را بر روی چرخ هایشان به سوی خلیج کشیدیم؛ راه طولانی نبود. در راه من باز به معلمی در اینجا و ایران فکر می کردم. جسیکا یک معلم دبستان بود به کمک شوهرش که او هم یک کارمند بود یک منزل ویلایی کنار دریاچه ،دو خودرو، چند کایاک و یک قایق موتوری کابین دار داشتند و به معلمان ایرانی هم فکر کردم…؟ سرانجام ما لباس  های کایاک سواری را پوشیدیم و اول قرار شد مهران کایاک یک نفره سوار شود و به کمک جسیکا برود در آب. ظاهرا حفظ تعادل اولیه خیلی مهم است مهران ابتدا موفق شد که تعادلش را حفط کند ولی وسط های دریاچه کایاکش واژگو ن شد و افتاد در آب .تا جسیکا به  او برسد و کمک کند که دوباره سوار شود ۱۵ دقیقه ای طول کشید آب سرد بود و باد می وزید. ما حسابی ترسیده بودیم اما به هر حال می خواستیم این تجربه را انجام دهیم. کایاک من و ماهان دو نفره بود ما آرام آرام  به کمک جسیکا وارد اب شدیم و در تمام مدت مشکلی برایمان پیش نیامد از تجربه مهران استفاده کردیم.خیلی لذت بخش بود وقتی به موجهای ریز آب نگاه می کردیم که در زیر نور خورشید که حالا دیگر کم رمق شده بود محو می شدند و دو مرغابی که در دور دست شنا می کردند و نیزار هایی که مدام تنشان  را در آب می شستند و بر ای آب میرقصیدند و قایق هایی که منتظر صاحبانشان بودند. جسیکا برای قایق سواری غریبه توضیح داد که اینها بار اولشان است که کایاک سوار می شوند و  او گفت که خیلی شجاع هستند.
از آب بیرون آمدیم، لباس هایمان را عوض کردیم و کایاک ها را کشیدیم به خانه جسیکا. شوهر و بچه های جسیکا رفته بودند خرید و ما
  که بر می گشتیم آنها را از دور دیدیم. باز هم به  سبک ایرانی خبری از تعارف برای رفتن به منزل و گلویی تازه کردن نبود. به این می اندیشیدم او فقط ما رو برای کایاک سواری دعوت کرده نه چیز دیگر. او  دوباره ما را به منزلمان بر گرداند، ما اورا به نوشیدن چای دعوت کردیم، بدون تعارف آمد داخل.تا چای آماده شود با میوه و تنقلاتی که از ایران آورده بودیم ازو پذیرایی کردیم و کلی از ایران و سوئد حرف زدیم و هنگام رفتن به او زعفران ،نبات و کلوچه دادیم او اصلا انتظارش را نداشت و کلی خوشحال شده بود ، وقت خداحافظی موبایلش را در آورد و در فیس بوک تقاضای دوستی داد، تقاضایش را پذیرفتم و ب دیدم گزارش مفصلی از کایاک سواری با خانواده ما نوشته است. امروز تجربه خوبی برای دو خانواده سوئدی و ایرانی شکل گرفت .

 
======
گزارش هشتم            
یازده سپتامبر    2015
امروز هوا مثل دیروز آفتابی است ؛ در قحطی آفتاب سوئد اینجا  وقتی که آفتاب نرم نرمک بدنت  را گرم می کند؛ لذت وافری از حضور خورشید خانم می بری ،تازه به این درک میرسی که چرا شهروندان اینجا اینقدر ذوق زده می شوند وقتی  آفتاب خودنمایی میکند،چنانکه یادشان میرود چیزی بر تن کرده و میدوند برای عرض ادب به خورشید و چه زود خورشید خجالت می کشد با تکه ای ابر  چشمانش را می پوشاند  و گاهی  هم از زیر ابرها یواشکی نگاه می کند و وقتی هم خسته میشود کلا می رود پشت کوه ها.     
ساعت یازده و نیم با شل (همسر آن)قرار داریم باید برویم استکهلم.آنها دیشب از بوداپست بازگشتند و آن از صبح در استکهلم برنامه داره .او گفته بود که برنامه صبحش ممکن است برای من  جالب نباشد به همین خاطر قرار شد ما از ظهر به او بپیوندیم و شل برای اینکه ما راحت او را پیدا کنیم با ما همراه شده بود.      
شل جایی وسط اتوبان نورتلیه به استکهلم خودرو را پارک کرد و ما آمدیم تا سوار اتوبوس شویم.جایی که تصور نمی کردیم اتوبوسی بایستد. اما آمد و ایستاد. در فاصله سه چهار  دقیقه ای تا آمدن اتوبوس ما در مورد خیلی چیزها صحبت کردیم؛ از جمله طول عمر مردم اینجا و دیدن این همه پیر مرد و پیرزن شاد و سرحال که خودشان کارهای خود را انجام میدهند و اگر نتوانند دولت از آنها حمایت می کند. دیشب که به مهمونی عمومی کمپوس روسلاگن دعوت شده بودیم گروهی از همین افرادکه اکثرا بالای شصت سال سن داشتند برای  ما برنامه های مو سیقی متنوعی اجرا کردند. 
سرانجام سوار اتوبوس شدیم و بعد از یک ساعت رسیدیم و چون کمی  زود آمده بودیم شل ما را در شهر چرخاند  و گفت که اینجا محله های بالا نشین شهر استکهلم است و کلی از سفارت خانه ها در اینجا هستند و دور کوچکی هم در پارک مرکزی زدیم  و برگشیم و به آن پیوستیم.
اینجایی جایی است  که مواد و محتوای آمو زشی الکترو نیکی برای مدارس تولید می کند. حدود صد نفر بر ای آن کار می کنند و در همین حین فهمیدیم که یک ایرانی هم برای آنها کار می کند که با او سلام و علیک کردیم. بعد از اینکه به دو تن از همکاران آن معر فی شدیم به نوشیدن قهوه دعوت شده و بعد جلسه ی آن با آنها شروع شد که به زبان سوئدی بود و طبق معمول قرار شد بعدش آن برای من توضیح دهد. قبل از شروع جلسه من از آنها سوال هایی پرسیدم مثل اینکه هر چند وقت یکبار مطالب را بروز می کنند که آنها گفتند هر لحظه. آنها ارتباط آنلاین با کاربران دارند و به سرعت تغییرات را ایجاد می کنند و بموقع به در خواست ها و سو الها جواب میدهند. مثلا می گفتند که اگر  دانش اموزی بگوید که سوال یا مطلبی برای او قابل فهم نیست انها به سرعت به این درخواست واکنش نشان می دهند. مدارس و اشخاص با هزینه بسیار ناچیزی برای اشتراک سالانه می توانند از این امکانات مجازی استفاده کنند.    
جلسه خیلی به درازا کشید. برخلاف روزهای دیگر خبری از نهار هم نبود و ما با ماشین آن برگشتیم نورتلیه . وسط های راه همانجا که صبح شل ماشینش را پارک کرده بود، پیاده شدیم و بقیه راه را با شل بازگشتیم .وقتی رسیدیم به کمپوس روسلاگن مریم رو پیاده کردیم و من و شل به بانک برای حل مشکل خرید اینترنتی رفتیم که حل نشد. L

 ===== 
گزارش نهم سفر به فنلاند؛ بخش اول کشتی ماریه لا    
12تا ۱۵ سپتامبر
از وقتی که به سوئد آمدیم درصدد بودیم تا هوا مناسب است کشورهای اسکاندیناوی را ببینیم، ابتدا تصمیم گرفتیم با خط ویکینگ لاین و کشتی کروز برویم فنلاند، با کارت اعتباری که اخیرا از بانک سپارا گرفته بودم بلیط ها را رزرو کردیم اما نمی شد پرداخت را کامل کرد .وقتی رفتیم بانک گفتند چون شما شماره ملی سوئدی ندارید نمیتوانید اینترنتی خرید کنید. خلاصه از طریق تلفن فهمیدیم که همانجا می توانیم پرداخت حضوری انجام دهیم ، از صبح شنبه در تدارک سفر و آماده کردن وسایل سفر بودیم و ساعت یک ظهر رفتیم ایستگاه اتوبوس نزدیک کمپوس روسلاگن که اتوبوس به طور منظم و طبق ساعت اعلام شده می رفت استکهلم. ساعت سه رسیدیم به استکهلم و با مترو رفتیم ایستگاه سولنسو و از آنجا پیاده تا ترمینال خط وایکینگ لاین قدم زدیم . همچنان نگران بودیم که نکند بوکینگ ما باطل شده باشد چون پرداختمان کامل نشده بود؛ خوشبختانه مشکلی پیش نیامد و ما یک ساعت زودتر سوار کشتی شدیم.کشتی ماریلا بسیار زیبا بود و آدم را یاد کشتی تایتانیک می انداخت.یک کشتی هشت طبقه با همه امکانات ،هر چه شما تصور کنید در آن پیدا می شد،فروشگاهها، انواع رستورانها ،بارها،سونا اتاق بازی کودکان و کلی جا برای نشستن و دیدن مناظر.  
به
  محض ورود به محوطه اصلی کشتی طبق روال اکثر مکان های تفریحی عکسی به یادگار از ما انداختند ،خوشمان آمد و  19 یورو بابتش پرداخت کردیم، چهار نفری حس کنجکاویمان را با وارسی همه طبقات کشتی ارضا کردیم تا بدانیم چی به چیست و دنیا دست کیست؟ اخرش فهمیدیم که دست ما که نیست. به همین  دلیل و به دلیل پایان یافتن حس کنجکاوی اولیه کنار پنجره ای نشستیم و به دریا و کلی جزیره کوچک و بزرگ فراتر از دو هزار  جزیره سوئد خیره شدیم .انها خیلی زیبا  و سر سبز بودند و  رویایی و از دور میدیدیم تک توک خانه هایی زیبا احتمالا با صاحب خانه هایی خوش سلیقه در خود نمایی می کنند. گاهی هم جزیره ای میدیدیم که هیچ درختی در آن نبود و سوال پیش می امد که چر ا انها درخت ندارند؟ وقتی خورشید به تدریج می رفت که غروب کند، سوالمان این بود که بقیه شب را چگونه سپری کنیم؟ موسیقی و  رقص شبانه هم برپا بود، از انجایکه مریم نسبت به اتاق بدون پنجره حساس است و خوابش نمی برد تا پاسی از شب بیدار ماندیم تا حسابی خسته شود و خو ابش ببرد. رفتیم اتاق را عوض کنیم برای یک اتاق پنجره داره باید ۱۰۰یورو اضافه می دادیم که نمی صرفید. در هر حال ساعت را روی هفت صبح تنظیم کردم تا برخاسته و مناظر دریایی فنلاند را ببینیم .انقدر خوابمان می امد که به سختی هشت و نیم از اتاقمان خارج شدیم و یک پنجره خالی پیدا کردیم و کنارش نشستیم و یک ساعتی مناظر نرسیده به هلسینکی را تماشا کردیم و راس ساعت مقرر به ترمینال رسیدیم.کشتی شبیه تایتانیک را ترک کردیم و اتوبوسی  که ظرف دوساعت ما  را با همه مناظر هلسینکی اشنا می کرد سوار شدیم هزینه حدود۱۰۰ یورو شد که انصافا می ارزید .چیزی که برای من خیلی جالب بود ،تعداد زیاد افراد مسن و بالای ۷۰ سال بود که سوار کشتی و همسفر ما بودند و بسیار شاد و سر حال بودند و من از خودم می پرسیدم که اینها چطور اینگونه اند؟    
برگشت به استکهلم هم با همین کشتی و در همان اتاق بودیم.خسته از گردش در هلسینکی یک ساعتی زودتر آمدیم و کشتی تفریحی سوار شدیم، از بس که خسته بودیم دو ساعت خوابیدیم و بعد امدیم پنجره ای پیدا کردیم و دریا و جزایر دریا را تماشا کردیم، خب من از این تماشا سیر نمی شدم.این اولین باری است که با چنین کشتی ای سفر می کنم .قبلا چند بار قایق های تفریحی در فاصله های کوتاه سوار شده بودم اما این چیز دیگری بود. از خیره شدن به دریا بویژه هنگامی که خورشید غروب می کند هرگز سیر نمی شوم. نگریستن به دریا فکر آدم را پرواز می دهد. بی اختیار می گویی چقدر آب؟بعد به فکر کمی آبی و جنگ های احتمالی بر سر آب می افتی. بار دیگر به پیدایش وجود و نقش آب در آن فکر می کنی .بسته به اینکه چقدر خودت رها کنی ذهنت به هرجایی ممکن است برود.خوب بیشتر وقت ها به دریای جنوب می رود بیشترین تجربه های من در انجا بوده است؛کیش ،قشم ،عسلویه، بندر پارسیان و بندر خمیر و جاهای دیگر.شاید به همین دلیل که دلم می خواهد مقصد اخری زندگیمان در یک بندر باشد .بعدها با دریای خزر نیز
  فامیل  شدم و هر بار که می روم شمال  هر فصلی که باشد سری به دریا می زنم و دل تنگی هایم را به او می دهم و تازگی می گیریم.خب ین روزها همه به من می گویند تو چقدر عاشق رودخانه و دریاهستی؟خوبی شهرهایی که تا حالا در اینجا دیده ام این است که یک رودخانه وسطش جاریست و دوطرفش پراز مکان های تفریحی. همین امر من را به یاد زاینده رود و اصفهان هم می اندازد البته روزهایی که پر آب بود. اولین باری که بعد از آن دوران رفتم اصفهان و زاینده رود خشک رو دیدم برای لحظاتی خشکم زده بود، مبهوت شدم از و آرزو کردم ایکاش یک کابوس موقت باشد . ای کاش …
=======
گزارش سفر فنلاند؛هلسینکی       
گزارش شماره نهم /بخش دو       
13 سپتامبر ۲۰۱۵      
22شهررور۱۳۹۴
وقتی از ترمینال خط وایکینگ در هلسینکی خارج شدیم، کمی پیاده رفتیم. دنبال اتوبوس هایی می گشتیم که مخصوص توریست ها هستند و آنها را در شهر می چرخانند. اولین اتوبوسی که دیدیم سوار شدیم که رویش نوشته شده بود پاناروما و دیدن مناظر .بعد فهمیدیم که اون دقیقا همانی چیزی نبود که ما می خواستیم، ولی دیگر سوار شده بودیم و هزینه را پرداخته بودیم و نمی شد کاری کرد. دو ساعت بدون توقف به جز یکی دو جا ما را دور شهر و از کنار مکان های دیدنی می چرخاند و با هدفونهایی که به گوش داشتیم توضیحاتی به زبانهای مختلف در مورد انها می داد. زبان فنلاندی،سوئدی،انگلیسی،روسی،چینی ،ژاپنی و فرانسوی.البته توضیحاتی در مورد فرهنگ و موسیقی و زبان و جمعیت و سایر چیزها نیز میداد.مثلا فهمیدیم که فتلاند ابتدا بخشی از سوئد بوده بعد به اشغال روس ها در امده و بعدا مستقل شده.به همین دلیل جمعیت زیادی از مردم به  زبان سوئدی صحبت می کنند و رد پای روسیه هم هنوز هست. این داستان اشغال و تجاوز انسانها به یکدیگر هم عجب داستانی است.به همین دلیل دانش اموزان فنلاندی علاوه زبان مادریشان( سوئدی یا فنلاندی)باید دو ربان خارجی یاد بگیرند که یکی از انها سوئدی یا فنلاندی است. روی تابلوی شهر هم زبان سوئدی و فنلاندی و انگلیسی هست. هر موقع که در هدفون چیزی بیان نمیشد من به سیستم آموزشی فنلاند و اینکه در اروپا درجه یک است فکر می کردم و دراین مدت در سوئد هم درباره اش بسیار شنیدم و اینکه معلمی جز مشاغل اول دومی است که افراد برای خودشان انتخاب می کنند البته دوره تربیت معلم هم هفت سال طول می کشد و معادل فوق لیسانس است.              
در مورد آب و هوا توضیح می داد در گوشی که در تابستان و بهار هوا بسیار روشن است و در زمستان بویژه و پاییز تاریک سرد و برفی؛ من در سوئد هم شنیدم این مساله را و منتظر هوای ابری و تاریک زمستان هستم.             
درکنار یک کلیسا ایستادیم .کلیسایی که در دل صخره ساخته شده بود و معماری زیبایی داشت.ا ز کنار دانشگاه ها ،اسکله های پر از قایق و کشتی،پارک ها ومجسمه ها عبور کردیم .تراموا،اتوبوس برقی و مترو حمل و نقل عمومی را انجام می دادند.در نهایت نزدیکی های مرکز شهر و در کنار یک کلیسا پیاده شدیم کلیسای بسیار بزرگ و زیبایی بود با یک میدان بسیار بزرگ در بیرون.بعد رفتیم که یک مک دونالد پیدا کنیم در مسیر  مردی را دیدم که با بطری های شیشه ای موسیقی زیبایی می نواخت که صدایش تا دور دست ها می رفت گروه دیگر ارف می نواختند.
از انجا که هنوز وقت داشتیم پیاده آمدیم تا ترمینال کشتی ها که وسط شهر بود. در راه خیابان ها و ادمها و ومکانها را تماشا کردیم.از یک بازارچه محلی یادگاری فنلاند خریدم .رفتیم کنار آب و کمی با پرندگان که اصلا نگران حضور آدمها نیستد سر گرم شدیم ؛گنجشکهای چاق و چله ای را دیدیم که تا روی کفشها هم پیشروی می کردند، یک ساعتی  زودتر سوار کشتی و عازم سوئد شدیم.

 
 =======  
گزارش دهم 
شانزده سپتامبر ۲۰۱۵   
از دیروز تا همین چند ساعت پیش باران باریده است، صبح دل انگیزی است آسمان صاف و روشن ،درختان خیسی شان را به زمین می بخشند.هنوز صدای قطره های آب که از برگها فرو می ریزد شنیده می شود. نسیم خنک صبگاهی صورتمان را نوازش می کند، تازگی همه جا پراکنده شده است؛ما مقابل ساختمان منتظر آن هستیم. او سر ساعت شش ونیم که قرار داشتیم می رسد و به سوی استکهلم راه می افتیم. جاده بسیار زیبا است، پر از درختان  و کمی مه که دارند کم کم سطح زمین را ترک می کنندو اتوموبیلهایی که همانند ما به سوی پایتخت روان هستند.  
برنامه امروز با آن  متنوع است. اولین برنامه در یک مدرسه و برای «معلمان بعد از مدرسه» است .بتدریج متوجه می شوم که افتر اسکول سنتی سوئدی-دانمارکی است که خیلی جدی گرفته شده است.کودکان را صرفا برای مراقبت در مدرسه نگه نمی دارند و یا حتی برای سرگرم شدن ،بتدریج برنامه های آموزشی تقویت شده ای برای این کار پدیدار شده و معلمان و مدیران مدام تحت آموزش هستند.
در راه که می آمدیم. با آن در مورد برخی مشکلات آموزشی صحبت کردیم، آن از تغییر مدیران افتر اسکول گله می کرد و می گفت برخی مدارس ظرف دو سال چهار مدیر عوض کرده اند .گویا درد مشترکی است بین ما و سوئدی ها ! در اینجا وقتی احزاب جدید حاکم می شوند تغییرات به مدیران مدارس هم کشیده می شود هنوز در این باره مطمئن نیستم. به همین دلیل قرار است در روزهای آینده با اعضای برخی احزاب در نورتلیه صحبت کنم تا به مکانیزم های کارشان پی ببرم .در هر حال سیستم آموزشی سوئد گرچه در مقایسه با ما مزیت های مختلفی دارد اما مشکلات خودش را هم داراست و سیستمی بی عیب و نقص نیست.         
امروز ترافیک نبود ما زودتربه مقصد رسیدیم. مدرسه ای در حومه شمال غربی استکهلم و به گفته آن یکی از قدیمی ترین حومه ها. درهای مختلف مدرسه  را آزمودیم تا یک در باز پیدا شد.گرچه ما زود آمده بودیم باز هم تعدادی شاگرد در مدرسه بودند که من به شوخی به آن گفتم اینها قبل از مدرسه هستند. بلاخره به قهوه  با شیر و شکر رسیدیم و با مدیر آشنا شدیم ، با برخی معلمان که می آمدند احوال پرسی می کردیم .امروز هشت گروه از معلمان و مدیران در برنامه آموزشی شرکت  داشتند که قرار بود هر گروه یک فصل از کتاب ان در مورد آنتولوژی افتر اسکول را مطالعه و بحث کنند. ابتدای جلسه آن ما را معرفی کرد و معلوم شد بازهم یک ایرانی دیگر جز شرکت کنندگان است. وقت استراحت متوجه شدم که دو خانم معلم دیگر هم ایرانی هستند و ی; میزگرد پنج نفره تشکیل دادیم و با هم گفتگو کردیم.     
چیزی که تلاش کردم امروز درک کنم معنای کاری است که آن با برخی از معلمان و مدیران انجام می دهد.آن کتابهایی را به این گروهها معرفی می کند و از آنها می خواهد که در فاصله زمانی مشخص بخش هایی از آنها را مطالعه کنند و سپس دور هم جمع شوند و در مورد آن بحث کنند.کاری که در ایران نه من دوست دارم انجام دهم و نه کسی استقبال می کند. تلاش کردم در این مورد با آن صحبت کنم. او می گفت در اینجا بسیاری از معلمان بیشتر مهارت های معلمی را انجام می دهند ولی نمی           توانند آنها را با زمینه های مفهومی مرتبط کنند. به عبارت  یگر نمی توانند مفهوم سازی کنند. داشتم فکر می کردم که درایران ما زیاد می خوانیم  ولی نمی توانیم عمل کنیم.گرچه تصور می کنم نه آن عمل کردن به تنهایی مفید است نه این خواندن معلومات نظری. به یک جریان دو طرفه عمل و نظر نیاز است مفهوم سازی بنیاد تفکر است و بدون آن تفکر ممکن نیست.از سویی تفکر  باید زندگی ما  را پیش ببرد وگرنه سودمند نخواهد بود. تفکری که زندگی  واقعی ما  را پیش نبرد تفکر نیست.در اینجا  دوباره مناقشه دایمی شکاف نظر و عمل به ذهنم آمد. جالب است یکی از ایرانی های شرکت کننده مدعی بود که چیزهایی که ان می گوید را از قبل می داند در حالیکه بقیه چنین تصوری نداشتند.
=======
  گزارش یازدهم
جیمنازیوم( دبیرستان)
۲۶سپتامبر۲۰۱۵

نوشته :مهران قائدی

توضیح: برای این گزارش از مهران خواستم که تجاربش را در این دو هفته ای که به رودان اسکول رفته بنویسد

هیچ ایده ای نداشتم مدرسه قراره چجوری باشه . شنیده بودم کیفیت تحصیل خیلی بالاست ولی زیاد منظورشونو نمی فهمیدم . بلند پروازانه ترین تصویرم درباره ی چگونگی مدرسه این بود؛ شاید یکم بزرگتر از مدرسه های ایرانی باشه و ممکنه دختر و پسر تو یه کلاس باشن ! تو اون زمان هیچ ایده ای نداشتم که قراره چه چیزایی رو تو این مدرسه تجربه کنم . نمیدونستم تنها بعد از دو هفته مدرسه رفتن تمام تمایلم رو برای برگشتن به ایران از دست میدم .من معمولا در هر شرایطی زیاد از مدرسه خوشم نمیومد ولی نگاهم به مدرسه و فرایند آموزش و پرورش خیلی تغییر کرد.

 

روز اول

قبلا چند بار از کنارمدرسه ام رد شده بودم ولی هیچ وقت واقعا بهش دقت نکرده بودم .اولین چیزی که قبلا از وارد شدن توجهمو جلب کرد محیط اطراف مدرسه بود , هیچ دیواری اطراف مدرسه نبود ! چطور ممکن بود ؟ دانش آموزا فرار نمی کردن؟ !! بعد از وارد شدن حتی بیشتر از قبل شوکه شدم . این مدرسه واقعا بزرگ بود . شاید به اندازه ی یه دانشکده ی خیلی خیلی بزرگ . کوچکترین دانش آموزان، حدودا هم سن من بودن برزگاشون هیجده سال رو داشتن . با یه نگاه سطحی میشد چندتا نکته رو درباره وضعیت کلی مدرسه فهمید : برای دانش آموزا خیلی ارزش قایل هستند و اونطور که به نظر میومد براشون اینترنت وای فای راه اندازی کرده بودند -ظاهرا بین هر کلاس وقت زیادی برا استراحت داشتن برای همین انواع صندلی ها و مبل های مختلف تو جا های مختلف مدرسه گذاشته بود این مدرسه واقعا بزرگه ! – دختر و پسر با آرامش کنار هم درس میخوندن

چند لحظه بعد از وارد شدن ما یکی از معلما به نام سایمن به استقبالمون اومد (اونجا با معلما خیلی راحت تر از ما هستند. یعنی صدا کردن یه معلم با اسم فامیلش مثلا گفتن آقای قائدی بجای استفاده کردن اسم کوچیک کار خنده دار و بیخودیه .آدم باید در هر شرایط راحت باشه!! ) . سایمن خودشو معرفی کرد و شروع کرد به نشون دادن بخش های مختلف مدرسه . هر موضوع درسی یک یا چند کلاس مخصوص داشت و اینطور نبود که یک کلاس خاص رو برای پایه تحصیل ما مشخص کرده باشند . سایمن بعدا توضیح داد که برای اینکه ممکنه حمل کردن وسایل دور مدرسه سخت باشه ما به هر دانش آموز یه کمد میدیم . بعد دیدن چند تا از بخش ها ی مختلف مدرسه از جمله سالن ناهار خوری ( که از کل مدرسه ی ایران من هم بزرگتر بود , تازه ناهار هم میدادن! ) و دیدن چندتا از کلاس ها ما راهی دفتر معلم ها شدیم . چیزی که درباره دفتر معلم ها عجیب بود این بود که بنظر میومد نسبت به بقیه کلاس ها اهمیت کمتری به این یکی داده شده و مدرسه بجای بزرگ کردن شکم معلم ها و چرب کردن سیبیلاشون بیشتر به فکر دانش آموزاست . بعد از دادن یه توضیح کلی پدر و مادر من راهی خونه شدن و من موندم با کلی استرس و هیجان و البته , سایمن !

سایمن پیشنهاد داد که منو به چندتا از همکلاسیام معرفی کنه ولی من گفتم که ترجیح میدم خودم اینکارو انجام بدم . وقتی سایمن رفت متوجه شدم که در اون لحظه معلم به دانش آموزا یه استراحت ۲۰ دقیقه ای بین کلاسشون داده، برای همین تصمیم گرفتم یه سر به کتاب خونه مدرسه بزنم . وای . کتابخونه ی این مدرسه از سالن غذا خوریشون هم بزرگتر بود ! با اینکه اکثرا سوئدی بود ولی بازم بخش انگلیسی شون خیلی بزرگتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم . با استفاده از کارت کتابخانه ای که قبلا به همراه سایمن و والدینم گرفته بودم دو تا کتاب گرفتم و تو کمدم گذاشتم . حدودا ده دقیقا تا شروع کلاس مونده بود . شلوغ ترین میزی که اونجا بود رو انتخاب کردم . خودمو به دانش آموزایی که نشسته بودن معرفی کردم و نشستم . حدودا ۱۵ نفر بود . شاید ۶ تا دختر و بقیه پسر. با قیافه ها و پوشش های عجیب و مختلف و متفاوت , مثلا یه دختری بود که موهاشو کلا بنفش رنگ کرده بود و لباس چرمی سیاهی پوشیده بود ( بعدا فهمیدم اسمش ایزاس ) یا پسر بلوندی که کل گوششو گوشوار کرده بود . البته همه ایجوری نبودن . یه سری هم مثل من بودن , لباس ساده و موی ساده . ولی همشون بنظر آروم و خوشحال میومدن . همه کنجکاو بودن که من کی هستم ولی چون سوئدی بلد نبودم سعی می کردن اصلا کنجکاو بنظر نیان . همراه بقیه سرمو انداختم پایین و وارد کلاس شدم . کلاس تکنیک و برنامه ریزی. همه ی دانش آموزا با لپ تاپا شون نشسته بودن و مدار طراحی میکردن . همینجوری رفتم توی یه گروهی که تعدادشون کمتر بود نشستم که شامل یوعل , مارکوس و آزما بود . آزما برام توضیح داد که چطور تقریبا هیچ کتابی ندارن و تمام تکالیف و برنامه های درسیشون به ایمیلی که مدرسه براشون درست کرده فرستاده میشه و همه ی این لپ تاپایی که دانش آموزا دارن رو مدرسه بهشون داده . کلاس تموم شد , کیف خالی ام رو ورداشتم و از کلاس خارج شدم که یه پسر درشت هیکل سیاه پوست با لهجه ی آمریکایی اومد و خودشو به من معرفی کرد . اسمش اریک بود . اریک گفت که ساعت ۱۲ هست و وقت ناهاره . موقع ناهار خوردن بیشتر باهم آشنا شدیم . به من گفت که اهل یه جایی نزدیک واشنگتون هستش . بعد از من پرسید که اهل کجای آمریکام؟ !! وقتی فهمید ایرانی هستم تعجب کرد . میگفت لهجه ی بدون نقص آمریکایی داری !!!!!!   اطلاعاتش درباره سیاست ایران خیلی کامل بود که باعث تعجب من بود . همینطور که حرف میزد کم کم از چیزایی که میگفت متوجه شدم اونجا تو آمریکا هم هیچکس از تنش هایی که بین آمریکا و ایران هست راضی نیست . اونها هنوز روز های رو یادشن میاد که ما کشور هایی داشتیم که رابطه ی خیلی خوبی باهم داشتن. و بقیه روز من صرف حرف زدن با اریک شد.

روز های بعدی

در روز های بعد من با آدم های مختلفی آشنا شدم که یه سریاشون هم مثل من از کشور های دیگه اومده بودن , مثلا سزار , پسر کردی که تو بچگی از عراق اومده یا امیر یه چند سالی بود از عراق اومده بود . یا آزما , دختر سیاه پوستی که تو بچگی بعد از مرگ پدرش از سومالی اومده بودن سوئد . بعد ها با دوستای سوئدی اریک   که اکثرا دختر بودن هم آشنا شدم . روزای اول بودن بین اینهمه دختر بسیار سخت و نا خوشایند بود و به خوبی نمی تونستم با هیچ کدوم از دخترا ارتباط برقرار کنم ولی کم کم متوجه شدم که دلیل همه ی اینها اینه که از بچگی تا حالا از دخترا دور بودم و فقط به زمان نیاز دارم . شاید اگه تو ایران میشد با یه دختر بدون اینکه گشت ارشاد بیفته دنبالت حرف زد این اتفاق نمیفتاد ! به هر حال , بعد از یه مدتی، بودن بین اینهمه دختر برام تبدیل به یه چیز کاملا عادی و جزو روتین زندگی من شد .

یکی از چیز هایی که بیشتر از همه منو جذب سیستم آموزشی اینجا کرد این بود که معلم تنها وظیفه ی خودشو درس دادن و رسیدگی به نیاز های دانش آموز میبینه , یعنی نه داد میزنه , نه کتک میزنه , نه پند و اندرز ناخواسته میده و نه تنبیه میکنه . تا زمانی که آرامش کلاس بهم نخوره آزادی هر کاری که میخای بکنی .

معمولا صندلی ها و میز های اندازه ی متوسط برای هر نفر داره , به طوری که هر میز جای یه لپ تاپ و چندتا کتاب را داره . کلاس ما حدودا ۳۰ نفر دانش آموز داره ولی کلاس اونقدر بزرگه و چیدمانش خوبه که متوجه این جمعیت نمیشی. یه تخته یه وایت برد خیلی بزرگ روی دو تا از دیوار ها وجود داره و یه پروژکتور بزرگ هم هست که وصله به لپ تاپ معلم که کتاب ها رو از روی اون به بقیه نشون میده .معمولا کلاس ها پنجره های خیلی بزرگی دارن که بنظر من دلیل وجودشون اینه که بچه ها یادشون بمونه نباید خودشونو توی درس گم کنن و همیشه باید سعی کنی از زندگی نهایت لذت رو ببرند , نه اینکه عذاب بکشی برای یه زندگیه بخور و نمیر و بنظر من چون جنگل های اینجا همیشه زنده و سبزه، نگاه کردن به یه جنگل از پنجره کلاس یاد آور خوبی برای این موضوعه .

با وجود اینکه یک هفته از رفتنم به مدرسه میگذشت ولی هر روز یه بخش جدیدی از مدرسه رو کشف میکردم . چیزایی که حتی انتظار نداشتم ببینم . مثلا اینکه یک راهرو کامل از کلاس ها به نجوم و اختر شناسی اختصاص داده شده بود . یا مثلا یه راهرو کاملا بزرگ دیگه که به ۵ زبان زنده دنیا (بجز اینگلیسی که زبان دوم همه سوئدی هاست) میتونی مشاوره و آموزش ببینی . مدرسه در کل برام خیلی جالب بود مخصوصا روز هایی که ورزش داشتیم . دو تا سالن ورزشی خیلی بزرگ و یک سالن ورزشی کوچک به همراه یک بدنسازی خیلی مجهز هم توی یکی از قسمت های پشتی مدرسه هست که بدون شک یکی از قسمت های مورد علاقه ی منه . ولی یه جای مدرسه هست که بیشتر از بقیه ی مدرسه دوستدارم . درسته که ناهار رو مدرسه کاملا مجانی و با بهترین مزه و کیفیت سرو میکنه! ولی به هر حال ممکنه بعضی ها بعد یا قبل از ناهار احساس گشنگی کنند . برای همین یه کافه تریا توی مدرسه وجود داره . توی این کافه همیشه موزیک های زیبا و ملایم در حال پخشه و دیوار ها به رنگ هایی تیره تر از بقیه مدرسه رنگ شده , پنجره های کمتری داره و محیط آرامش بخشی داره . میتونی از کافه یه لیوان قهوه به همراه نون تست و گوشت بگیری و با آرامش بشینی و کتاب بخونی یا آهنگ گوش بدی . کافه ی مدرسه جاییه که اکثرا برای آرامش و تنها یی بهش رجوع میشه مخصوصا وقتی یه دختر و پسر بخوان یکم باهم تنها باشن . مدرسه سعی میکنه بچه ها را از همه جهت راضی نگه داره حتی وقتی میخان یکم وقت رو باهم خصوصی بگذرونن . به همین خاطر کافه ی مدرسه رو بیشتر از بقیه ی جاهاش دوست دارم . چون بین اینهمه چیزهایی که دیدم , این بیشترین تازگی رو برام داره .

تجربه ی درس خوندن تو سوئدی چیزی نیست که به سادگی بتونم فراموش کنم . تجربه هایی که تا اینجا بدست آوردم یک عمر همراهم میمونه . با وجود چیزایی که اینجا دیدم واقعا احساس میکنم پخته تر شدم و شاید وقتی برگردم ایران دیگه نتونم زیر بار خیلی از چیزا برم.

   سفر برون کند از مغز مرد خامی را                                              کباب پخته نگردد مگر به گرداندن
========

گزارش دوازدهم
۱۶سپتامبر ۲۰۱۵         
بعد از پایان یافتن
  جلسه صبح به اتفاق آن به سمت شهر سولنتا راه افتادیم. برای نهار دوباره آمدیم رستوران زرتشت. اینبار من باقالی پلو با ماهیچه سفارش دادم و مریم با ماهی و آن کوبیده سپس هرکدام کمی از  غذای یکدیگر را به دیگری دادیم.در حال نهار  خوردن در مورد مدارس آزاد یا فری اسکول صحبت کردیم، مدرسه آزاد نوعی مدرسه است که شمایل خصوصی دارد ، اما والدین شهریه نمی پردازند بلکه شهرداری به ازای هر شاگرد به مدرسه پول می دهد. با تصویری که من از مدرسه خصوصی داشتم از او پرسیدم پس در چه چیزی خصوصی اند؟ او گفت: در شیوه آموزش ، محتوا و جذب معلمان. به ۵ نفر هیات امنا احتیاج دارد و یک طرح که نشان  دهد قرار است کار تازه ای در مدرسه انجام شود و نیز آنها باید بتوانند  والدین  را قانع کنند تا بچه هایشان را به آن مدرسه بفرستند.مدرسه فرنه که ماهان در آنجاست و مدرسه منتوسوری هر دو فری اسکول هستند؛ خوب این برای من جالب بود، به همه کسانی که ادعایی در آموزش و پرورش دارند فرصت  داده می شود تا ایده  هایشان را به محک تجربه و آزمایش بگذارند.         
چون نیم ساعتی زودتر به محل جلسه رسیده بودیم من و آن در باره کتابی که قرار است با هم بنویسیم صحبت کردیم.من قرار شده ۹ داستان کوتاه ایرانی را به شیوه فلسفه برای کودکان آماده کنم و آن ۹ شعر و ۹ نقاشی و بعد این امکان فر اهم شود که معلمان با سه روش فلسفه برای کودکان ،سمینار سقراطی و روش نلسون
  بتوانند با شاگردان کار کنند. جلسه با چند تن ار مدیران مدارس تا ساعت ۵ ادامه پیدا کرد و ما بعد  از جلسه استراحت رفتیم در شهر گشتی زدیم. سپس به اتفاق آن آمدیم جای دیگری که قرار بود در مورد چگونگی تمایز دادن حقوق معلمان صحبت شود. برای ما سوال بود که آن چه می خواهد بگوید؟ به همین خاطر از او پرسیدم که دقیقا چکار می کند؟ او گفت طرحی را ارایه کرده است که به کمک آن می توان معلمان را در سه سطح تقسیم بندی کرد و بر اساس آن حقوق معلمان متمایز می شود حدود ده هزار کرون بین سطح پایین و بالای حقوق معلمان تفاوت هست. شیوه اجرای آن خودارزیابی معلم و ارزیابی مدیر مدرسه است. البته مدیر مدرسه مدام  با معلم در تعامل هست، معلم ابتدا اعلام می کند که در کدام سطح کار می کند و سپس مدیر مشاهده می کند و با او در ارتباط با مشاهده هایش گفتگوی سقراطی انجام می دهد .تصمیم نهایی با مدیر هست. همزمان این سوال در ذهن من بود که در ایران هم ما چنین کار هایی می کنیم ولی هیچ وقت درست از آب در نمی آید. به همین خاطر از او پرسیدم در مواقعی که اختلاف نظر پیش بیابد یا معلمان اعتراض کنند؛ چه مکانیزمی در پیش گرفته می شود؟ او گفت که برای اینکه کسی مدیر شود باید سخت تلاش کند و سه سال اموزش ببیند و به چند اصل بویژه اخلاق حرفه ای پایبند باشد. اگر معلمی چیزی را نمی پذیرد باید شواهدش را ارایه دهد به نحوی که در کلاس قابل مشاهده باشد به علاوه به معلمان در صورت تمایل فرصت داده می شود و اعتماد دو جانبه نیز وجود دارد.

   =======
گزارش سیزدهم
۱۹سپتامبر ۲۰۲۵         
از طرف آن و شل دعوت شدیم به گردش در استکهلم. قرار شد شنبه ساعت ده و پانزده دقیقه در کمپوس روسلاگن  منتظرشان باشیم و از آنجا که ما تصور می کردیم ده و نیم قرار داریم کمی معطل شدند. شش نفر بودیم و در یک اتوموبیل جایمان نمیشد و به سبک ایران هم نمی شد بگوییم یه جوری جا می شیم. آنها یک اتوموبیل هشت نفره کرایه  کردند ،کمی کوچکتر از مینی بوس. سرانجام از نورتلیه به سمت استکهلم راه افتادیم هوا قرار بود ابری باشد اما باران می زد.گاهی تلاش می کرد خوب باشد اما زورش نمی رسید .این تلاش وقتی جواب داد که ما به منزل بازگشته بودیم!در راه به معنای واژه «هلم» فکر می کردم؛ شهرهای زیادی دیدیم که پسوندشان هلم  داشتند.سرانجام از شل پرسیدم؛هلم یعنی جزیره و استکهلم یعنی جزیره استک.هنوز نمی دانم استک یعنی چه؟ ولی حداقل معنی هلم را می دونم   با دانستنش بسیاری از پرسشهای دیگرم هم پاسخ پیدا کردند روزهای اول که رفته بودیم استکهلم فکر می کردم چقدر رودخانه دارند و حالا فهمیدم این دریاست با جزایر کوچک  که روی هم پایتخت را تشکیل می دهند و بعضی ها هم خلیج هستند و به ندرت رودخانه وجود دارد .آخر وسط دریا رودخانه ها چکار دارند ؟البته می گویند برخی جاها دریاچه هم هست که من هنوز تجربه اش نکردم.
به استکهلم که رسیدیم اتوموبیل را جایی پارک کردیم و با قایق رفتیم موزه وسا ، وسا اسم یک کشتی است که ۳۳۳سال پیش کمی پس از به اب انداختن غرق شد و سال ۱۹۵۷ آن را از  آب بیرون آ وردند.این موزه و این کشتی برای سویدی مثل پرسپولیس ماست که هر توریستی میاد ایران باید ان را ببیند .آن می گوید نمی شود اینجا را ندید و سوئد را ترک کرد. حدود بیست دقیقه طول کشید تا راهنمای تور بیاد و در ۲۵ دقیقه کل داستان راتوضیح دهد. جالب اینکه حدود نود وهشت درصد کشتی سالم مانده و وقتی آن را از اب بیرون کشیدند اوردند کنار ساحل و بعد   موزه رویش ساختن چون دیرک های کشتی خیلی بلند بود. ان زمان دو طبقه فقط مخصوص توپها بود،کشتی به لحاظ معماری هم خیلی زیبا بود و تماما از چوب ساخته شده بود وکلی مجسمه چوبی روی کشتی حکاکی شده بود.کشتی به این دلیل غرق شد که سازنده اشتباه کرده بود،گویا زیاد بلند و باریک بود. کافی بود یک متر پهن تر باشد تا غرق نشود.    
همان نزدیکی های موزه وسا نهار خوردیم ضمن اینکه آن و شل در مورد ساختمان  ها و موزه ها توضیح می دادند. دوباره سوار قایق  شدیم و به بخش قدیمی تر شهر و آنجایی که اول بار استکهلم ساخته شد رفتیم یعنی به جزیره ای دیگر. البته شهر از طریق پل ها  به هم وصل شده  و با ماشین و سایر وسایل هم می شود رفت؛ بخش قدیمی شهر شلوغتر بود و پراز توریست.کوچه ها باریک تر ساختمانها قدیمی تر و نمدار تر، به میدانی تاریخی رسیدیم که موزه جوایز نوبل هم در آنجا بود.  گروهی هم داشتند موسقی محلی می زدند و سنتی می رقصیدند(همان حرکات موزون). یک آن حس کردم چقدر به جایزه نوبل نزدیکم و قرار شد آن را هم شریک کنم      
بعد رفتیم کلیسا و کاخ سلطنتی را هم بازدید کردیم و از آنجا تا محل پارک اتوموبیل پیاده آمدیم، در حال چرت به نورتلیه برگشتیم. در راه که بازگشت داشتم فکر می کردم که این  زن و مرد نازنین چقدر تلاش میکنند تا از ما مراقبت کنند .همین دیروز شل ما را برد به یک فروشگاه زنجیره ای  به نام یولا و چون تازه در نورتیله باز شده بود قیمتها خیلی ارزان بود و ما کلی لباس زمستانی بسیار ارزانتر از ایران خریدیم.او اطلاعیه فروشگاه را دیده بود و منتظر باز شدنش بود تا مارا بیاورد و ما هم اطلاعیه را دیده بودیم اما به زبان سوئدی بود. جالب است که فاصله فروشگاه تا منزل ما پانصد متری میشود و ما چند بار از مقابلش رد شده بودیم و توجهی نکرده بودیم .
=====
گزارش چهاردهم        
21 سپتامبر ۲۰۱۵      
30 شهریور ۱۳۹۴       
امروز دوباره آمدیم والنتونا ،روزهای اول هم یک بار آمده بودیم همانجایی که قبلا گفته بودم کمی امنیتی بود(گزارش سوم) .همان گروه از مدیران مدارس  بودند البته سه عضو جدید هم امروز به ما پیوستند. قرار بود در مورد مامور تی که چند هفته قبل در مورد آن توافق کرده بودند بحث کنند و اقدامات انجام شده را ارزیابی کنند در طول این دو سه هفته و بعدش هم در مورد فصل هایی از دو کتاب آن بحث کنند. هر دو کار در نوع خودش جالب است. یک اتاق جلسه کوچک و کنفرانس مانند در شهرداری والنتونا میزبان این جلسه بود جایی  دنج و آرام و بدون هر گونه استرس، محیطی خوب برای یادگیری. همچنین این که کتاب هایی خوانده شود و در مورد آنها بحث شود هم در نوع خودش جالب است.دردنیای دیجیتالی بویژه سوئدکه از این لحاظ میان کشور های اروپایی از برترین هاست ،هنوز کتاب کاغذی چاپ می شود و ارزشمند است. باز هم از هفت مدیر شرکت کننده ،شش تا خانم بودند(در یکی از گزارش ها به این موضوع پرد اخته بودم).اما امروز به ایفای نقش جدی زنان در همه عرصه ها فکر می کنم و تا حالا و این یک ماهی که اینجا هستم نتوانستم تمایزی بیابم زنان همه نقش های سنتی مردان و مردان همه نقش های سنتی  زنان  را انجام می دهند مردانی که بچه داری می کنند و با کالسکه بچه ها  را به گردش می برند و مردانی که آشپزی می کنند و البته این اساسا موردی برای اینکه به آن توجه کنند نیست. چیز  جالب دیگر اینکه زنان کمی دیدم که صورتشان را آرایش کنند ولی همه یک ماتیک در کیفشان دارند و مدام لبشان را ماتیک می زنند و این کار  در جلسه در حال پیاده روی  و در جمع  قابل انجام است.
در راه که می آمدیم به هوا فکر می کردم که امروز قرار بود ابری و بار انی باشد؛ ولی هنوز آفتابی است.ا ینجا اساسا پیشبینی اب و هوا دشو ار است، به همین دلیل درصد می دهند  شانش باریدن باران،  آفتابی بودن و درخشیدن آفتاب و … همچنین داشتم فکر می کردم ک هدر این مدت هنوز شانس دیدن تصادف و دعوا را پیدا نکردم . چند روز پیش که در استکهلم بودیم با مریم در همین باره صحبت می کردیم، به صورت مردم نگاه کردیم کسی را اخمو و گرفته و  شتابان ندیدم. صدای بوق هم که به هیچ وجه.راستی حوصله شان سر نمی رود!             
ساعت بعد از استراحت ما رفتیم در والنتونا گشتی زدیم و نزدیک سوئد بانک از وای فای مجانی استفاده کردیم، تا آن کارش تمام شد و ما به سمت دانشگاه استکهلم راه افتادیم. امروز قرار است به کتابخانه دانشگاه سری بزنیم و من به مسئولین برای استفاده از کتابخانه معرفی شوم. ابتدا رفتیم دریکی از غذاخوریهای دانشگاه غذا خوردیم و  ساعتی همانجا  گپ زدیم و بعد رفتیم کتابخانه. دانشگاه استکهلم بسیار بزرگ و زیباست .البته ساختمانها از بیرون خیلی زیبا به نظر نمی رسیدند اما داخل ساختمانها و محوطه دانشگاه خیلی زیبا بود، با طراحی خاص و دسترسی های متفاوت.
وقتی کارمان تمام شد به نورتلیه برگشیم و یک راست رفتیم کتابخانه شهر نورتیله و در عرض چند دقیقه من عضو کتابخانه شدم با یک کارت الکترونیکی برای گرفتن و پس دادن الترونیکی کتاب بدون درخواست عکس و کپی شناسنامه و  و حق عضویت و غیر از آن … برای خودش در شهری کوچک کتابخانه بزرگی بود و با امکان امانت گرفتن کتاب از همه جای سوئد. دو نفر هم بیشتر آنجا کار نمی کردند. حالا ما یک کتابخانه دانشکده داریم و دو نفر که هر موقع لازم باشد دیگران هم به آنهاکمک می کنند ولی هیچی به راه نیست.               
حدود ساعت سه بر گشتیم به کمپوس روسلاگن.            
ساعت شش باید می رفتیم مدرسه مهران به  نام رودان جیمنازیم ؛برای شرکت در جلسه والدین ، از خانه تا مدرسه نیم ساعتی پیاده راه بود و ترجیح دادیم پیاده برویم و از طراوت بارانی که تازه بند آمده استفاده کنیم.
======
گزارش ۱۵

۲۲ سپتامبر ۲۰۱۵  
31شهریور۱۳۹۴
امروز ساعت شش و سی دقیقه صبح باید منتظر آن می بودم ،دقایقی زودتر آمدم پایین تا از تازگی و فرحناکی هوای صبحدم لذت ببرم گرچه هنوز آفتاب خود را نشان نداده بود اما می شد تصور کرد که روز آفتابی قشنگی پیش رو داریم. باران همیشگی چهره درختان و علفها را شسته و آنها انگار زودتر بیدار شده بودند. بوی تازگی و علف را میشد به خوبی حس کرد و شبنم صبح گاهی که منتظر آفتاب بودند تا کوچ کنند .روی صندلی چوبی جلوی ساختمان روی چمن ها نشستم و کمی با موبایلم سرگرم شدم تا اینکه آن آمد. امروز مریم با ما نیست، از همینجا تا استکهلم در مورد چیز های مختلف از جمله سیستم آموزشی صحبت کردیم. 
برنامه امروز باز هم معلمان افتر اسکول بودند اینبار ناحیه ای در شرق استکهلم . ناحیه ای که آن می گفت افراد طبقه متوسط و کارگری در آن زندگی می کنند و شکل خانه ها که کمی کوچکتر و فرسودتر بودند هم این را نشان میداد(البته این تفاوت خیلی برای من محسوس نبود)محله ها قدیمی و مدرسه نیز قدیمی بود .اما بزرگ و دارای همه امکانات مدارس دیگر.ساعت هشت ونیم بالاخره معلمان آمدند ،حدود سی پنج نفر می شدند، پس از خوشامد و معرفی من برنامه شروع شد البته من هم کمی صحبت کردم .در این جلسه آن قرار است با آنها در مورد سیستم ارزشیابی کار کند؛ بویژه اینکه معلمان چگونه کار خود را ارزیابی کنند و چگونه با والدین مواجه شوند.
در فاصله وقت استراحت با خانمی که کنار من نشسته بود شروع به صحبت کردم،او گفت که یک ایرانی قرار است با دخترش ازدواج کند و چند روز پیش مراسم حنا بندان داشتند، آن ایرانی یک هموطن بلوچ بود .این خانم معلم خیلی از بلوچستان می دانست و خیلی به  فرهنگ و موسیقی انجا علاقه مند بود و می گفت که برخی از آهنگ ها را تکرار می کند بدون آنکه معنایشان رو بداند .او همچنین اظهار  علاقه کرد که در مورد کارهای من در باره فلسفه برای کودکان بداند. من هم آدرس سایت و ایمیل  را به او دادم تا با من در ارتباط باشد .فرهنگ چقدر می تواند آدمها رو با هم مرتبط کند.حین صحبت به این نتیجه رسیدیم دنیا به این دلیل زیباست که دارای فرهنگ های مختلف است؛ ما با هم موافق بودیم که دنیا چقدر خسته کننده می شد اگر دارای یک فرهنگ بود.       
امروز دیگر برنامه ای نداشتیم، چون آن قرار بود برود بیماستان برای چکآپ. من را جلوی ایستگاه اتوبوس نورتلیه پیاده کرد. اتوبوس هم آماده حرکت بود.کمی از اینترنت وای فای رایگان اتوبوس استفاده کردم، اما به دلیل خستگی فراوان تا خود نورتلیه خوابیدم.

======

گزارش شانزدهم // فرایند آموزش

مهران قائدی

برنامه درسی هفتگی:

دوشنبه : ریاضیات (۸٫۵۰ تا ۱۰٫۱۰) تاریخ (۱۰٫۲۰ تا ۱۱٫۴۰ )   ناهار (۱۱٫۴۰ تا ۱۳) انگلیسی (۱۳ تا ۱۴٫۱۵ ) مشاور و درس خواندن (۱۴٫۳۰ تا ۱۶٫۱۵)    

سه شنبه: تکنیک (۸٫۵۰ تا ۱۱٫۳۰) ناهار (۱۱٫۳۰ تا ۱۲٫۱۰ ) ریاضیات (۱۲٫۱۰ تا ۱۳٫۲۰) شیمی (۱۳٫۵۰ تا ۱۵٫۱۰) شیمی آزمایشگاه (۱۵٫۲۰ تا ۱۶٫۴۰)

چهارشنبه : فیزیک (۸٫۵۰ تا ۱۰٫۱۰) ورزش (۱۰٫۲۵ تا ۱۱٫۴۰ ) ناهار (۱۱٫۴۵ تا ۱۲٫۳۵) انگلیسی(۲۱٫۱۰ تا ۱۳٫۲۰ ) سوئدی (۱۴ تا ۱۵٫۱۵) سوئدی برای مهاجران( ۱۵٫۲۵تا ۱۶٫۴۰)

پنجشنبه: شیمی(۸٫۵۰ تا ۱۰٫۱۰) فیزیک (۱۰٫۲۵ تا ۱۱٫۴۵) ناهار(۱۱٫۵۵ تا ۱۲٫۳۵) ریاضیات (۱۲٫۲۵ تا ۱۳٫۴۰) ورزش(۱۴٫۰۰ تا ۱۵٫۳۵)

جمعه : سوئدی برای مهاجران(۸٫۵۰ تا ۱۰٫۱۰) تکنیک (۱۰٫۱۵ تا ۱۲٫۱۰ ) ناهار (۱۲٫۱۰ تا ۱۲٫۵۰ ) سوئدی(۱۲٫۵۰ تا ۱۴٫۰۵)
  

نگاهی به نحوه درس خواندن در دبیرستان های سوئد :

درس خواندن در مدارس سوئد فرایند خاص خود را دارد . مدارس بر این باورند که دانش آموزان باید تمام مطالبی را که به آنها آموزش داده می شود را یاد بگیرند و به خوبی در زندگی خود بکار بگیرند , به همین دلیل درس خواندن در دبیرستان های سوئد با آن تصوری که ما از دبیرستان داریم خیلی فاصله دارد . آموزش و پرورش سوئد بر ابن باور است که استفاده از تکنولوژی برای تدریس نه تنها فرایند تحصیل را شیرین تر میکند , بلکه آن را مفید تر و به صرفه تر هم میکند . به همین دلیل در ابتدای سال تحصیلی به هر دانش آموز یک لپ تاپ از طرف مدرسه داده می شود . اکثر مطالب درسی با استفاده از نرم افزار های دراپ باکس و وان درایو به لپ تاپ دانش آموزان آپ لود می شود. دانش آموزان می توانند با استفاده از اینترنت وای فای که در مدرسه وجود دارد برای دروس خود تحقیق کنند و در مواقع دیگر برای تفریح از آن استفاده کنند . معلمان مدارس کاملا در استفاده از لپتاپ ها و وسایل الکترونیک دیگر مدرسه مهارت دارند و به خوبی آنها را برای تدریس بکار میگیرند . هر گاه دانش آموزی احساس کرد به هر دلیلی نمی خواهد در کلاس حضور داشته باشد می تواند از کلاس خارج شود . اگر دانش آموزی تصمیم بگیرد که به هر دلیلی می خواهد درسی را از دروس خود حذف کند می تواند با رجوع به مدیر این کار را انجام دهد (البته برخی دروس مانند ریاضی و شیمی و فیزیک را باید تا سال آخر ادامه داد) . دانش آموزان می توانند هر موقع که خواستند از مدرسه خارج شوند و آنجا را ترک کنند

ریاضی , شیمی , فیزیک و تاریخ کتاب هایی دارند که در صورت نیاز به کلاس برده می شوند.

تمام دروس به آرامی و ملایمت درس داده می شوند و هیچ گونه خشونت و تهدیدی در کار نیست معلم درس خود را چندین بار تکرار میکند و در نهایت اگر دانش آموزی احساس کرد در مبحثی ضعف دارد می توان در کلاس های خاصی به معلم برای توضیح اضافه مراجعه کند .

ریاضی

برای درس ریاضی دو کلاس وجود دارد. کلاس اول کلاس بزرگی است که در آن همه ی صندلی ها به سمت تخته قرار گرفته و از این کلاس بیشتر برای تدریس استفاده می شود . معلم با استفاده از پروژکتور توضیحات لازم را به دانش آموز داده و سپس مثال های مختلفی از درس را برای دانش آموزان حل میکند . در کلاس دوم میز های دایره ای وجود دارد که بر هر میز ۵ تا ۱۰ دانش آموز مینشیند و پس از توضیحات لازم معلم ،دانش آموزان تمرینات کتاب ریاضی خود به صورت گروهی یا انفرادی حل میکنند

 

تاریخ

برای هر یک از مباحث درس تاریخ معمولا فیلمی آماده شده که دانش آموزان پس از تماشای آن باید پاسخ سوالاتی که معلم در اختیار آنها قرار می دهد به او ایمیل کنند .   پاسخ این سوالات میتوانند چند کلمه ای باشند یا میتوانند برای خود یک مقاله باشند ! برای پاسخ دادن به این سوالات دانش آموزان می توانند به کتابهای خود یا اینترنت و یا فیلمی که به آنها نشان داده شده رجوع کنند . در برخی روز ها ممکن است که معلم تصمیم بگیرد فقط از روی کتاب مطالعه کنند یا درمورد موضوعی که به تاریخ سوئد یا جهان مربوط است بحث کنند .

شیمی و فیزیک

روش آموزشی فیزیک و شیمی تقریبا شبیه به هم اند . ابتدا معلم در کلاس یا فیلم مربوط به مبحث درسی را به دانش آموزان نشان میدهد . یا از کتاب توضیحاتی میدهد و یا مطلبی برای دانش آموزان ارسال می کند و با استفاده از آن تدریس میکند . سپس در جلسه ی بعدی آزمایشگاه دانش آموزان به گروه های سه یا چهار نفره تقسیم می شوند و آزمایش یا آزمایش هایی را انجام داده و محتوا و نحوه ی انجام آزمایش و نتیجه ی خود را بصورت یک گزارش چند صفحه ای در می آوردند و برای معلم خود می فرستند . معلم با بررسی محتوای گزارش و نحوه ی انجام و نتیجه گیری به دانش آموزان نمره میدهد .

 

ورزش

بر خلاف آموزش و پرورش ایران , نظام آموزشی سوئد ارزش زیادی برای ورزش و آمادگی جسمانی قائل است . هدف اصلی از این درس این است که دانش آموزان یاد بگیرند برای بدن و سلامت خود ارزش قائل باشند و بتوانند سلامت بدن خود را حفظ کنند و اگر از مشکلاتی مانند ضعف عضلانی یا اضافه وزن رنج میبرند بر مشکلات خود غلبه کنند . همچنین مدراس سعی دارند تا استعداد های ورزشی خود را شناسایی کنند و آن را پرورش دهند تا شاید بتنوانند از دانش آموزان ورزشکارانی ماهر بسازند.

برای درس ورزش هر مدرسه سالن های ورزشی و رختکن , استخر (در صورت مناسب بود آن منطقه برای شنا کردن ) , کلیه وسایل بدنسازی و لوازم لازم برای انجام تمام ورزش ها مثلا انواع راکت ها و توپ ها و طناب و …   وجود دارد . هر چند جلسه یکبار ورزش های مختلفی از طرف معلم پیشنهاد می شود . در برخی از جلسات دانش آموزان باید از مدرسه خارج شوند و خود را به ورزشگاهی که معلمشان برایشان مشخص کرده برسانند . دانش آموان باید وزن و قد خود و ضربان قلب خود را در هنگام صبح برای معلم ورزش خود ایمیل کنند.

تکنیک

کلاس تکنیک شاید جالب ترین کلاس در مدارس سوئد باشد . این کلاس به دو بخش مهارت های کامپیوتری و مهارت های زندگی تقسیم می شوند . در بخش مهارت های کامپیوتری به دانش آموزان طراحی مدار , برنامه ریزی ساده , کار با اتوکد و برنامه هایی همانند این ها یاد داده می شود . در برخی موارد هم مطالبی در باره افرادی که در زمینه تکنولوژی بسیار تاثیر گذار بودنند یاد می گیرند ( مثلا نیکلا تسلا و نیلز بور و …) . در کلاس مهارت های زندگی مطلب مختلفی مانند طراحی و نقاسی , ماکت سازی زندگی بهینه و…. یاد داده می شوند . که همه ی این موارد به هم مربوط اند . برای مثال :ابتدا از دانش آموزان خواسته می شود تصویر کمد یا میز یا صندلی را به صورت پرس پکتیو از جهات مختلف طراحی کنند و پس از طراحی اندازه های آن را در مقیاس طبیعی مشخص کنند . سپس ماکت دقیقی را از آن طراحی کنند و در آخر همانند یک فروشنده و استفاده از لپ تاپ خود آن را به بقیه هم کلاسی های خود معرفی کنند و بفروشند .

انگلیسی و سوئدی

دانش آموزان سوئدی چند ماه مانده به پایان سال تحصیلی خود بایدیک آزمون زبان انگلیسی بدهند . این آزمون چیزی شبیه به آزمون تافل در سطوح مختلف آن می باشد . معلم با استفاده از فعالیت های مختلف مانند بحث کردن با دانش آموزان , برگذاری جلسات کتابخوانی , مشخص کردن موضوعات مختلفی برای نوشتن ویا تماشای فیلمی با دانش آموزان و تحلیل آن با دانش آموزان مهارت های آن ها را در زبان انگلیسی تقویت میکند . معلم دیگری همین فرایند را برای آموزش دادن سوئدی آکادمیک به دانش آموزان به کار می برد .

 
سوئدی برای مهاجران

درس سوئدی برای مهاجران فقط برای مهاجران و کسانی که سوئدی بلد نیستند می باشد و بقیه دانش آموزان اجباری برای حضور در آن ندارند . در این کلاس هم از تکنیک های آموزشی که در کلاس انگلیسی و سوئدی بکار می رود استفاده می شود .

مشاور و درس خواندن

دراین کلاس دانش آموزان در ابتدا در مورد مشکلات درسی خود با مشاوری که مسئول آن هاست حرف میزنند , سپس تا نیمه ی کلاس دروسی که در آن نیاز به کار دارند به صورت انفرادی مطالعه می کنند . در نیمه ی دوم کلاس دانش آموزان به معلمی که در درس او مشکل دارند برای توضیح بیشتر مراجعه می کنند .

 

وقت ناهار و استراحت

وقت دانش آموزان در هنگام استراحت و ناهار متعلق به آنهاست و هرجور که صلاح میدانند می توانند آن را سپری کنند و هیچ گونه نظارتی از جانب هیچ کدام از مسئولین مدرسه بر آنان نیست . پسران و دحتران آزادند که هرجایی از مدرسه می خواهند بروند و حتی میتوانند از مدرسه خارج شوند و بعدا بگردند یا اصلا برنگردند !
=====
گزارش هفدهم     
     
شورای شهر نورتلیه     
29سپتامبر ۲۰۱۵         
از روزی که در مسیر  برگشتن از استکهلم به نورتلیه با آن در مورد سیاست و احزاب سیاسی در سوئد صحبت کردم تا دیروز باید صبر می کردم تا در جلسه شورای شهر نورتیله شرکت کنیم. آن با ایمیل من را با دو تن از اعضای شورای شهر مرتبط کرده بود؛ آنت و ایرین که نروژی الاصل بود.
ساعت چهار و نیم پس از چاشت جلوی  ساختمان منتظر آنت بودیم که قرار بود با حامد بیایند دنبال ما. از روی نام حدس می زدیم که حامد باید ایرانی باشد .هوا آفتابی و کمی سرد بود و باد شاخه  و برگ های درختان را نوازش می کرد .برخی از درختان  به شادی آمدن پاییز برگهای زرد خود را به زمین تقدیم می کردند و امیدوار به استراحت زمستانی و بر تن کردن لباس نو در بهار. آنت آمد ولی تنها، باهم خوش  وبش کردیم به سختی انگلیسی صحبت می کرد .او گفت که حامد و ایرین در محل جلسه به ما می پیوندند .آنت زنی حدودا پنجاه و پنج ساله به نظر می رسید. بسیار سر حال و سرزنده؛ اینجا تا هشتاد و نود سال میانسال به حساب می آیند.به مرکز ورزشی نورتلیه که محل جلسه شورای شهر بود رفتیم من قبلا آنجا برای فوتبال ماهان و نام نویسی مهران و ماهان در باشگاه بدنسازی رفته بودم. در پارکینگ با ایرین و ماشین الکتریکیش آشنا شدیم دقایقی با هم صحبت کردیم و از اوضاع واحوال خودش گفت واینکه  در اصل نزدیکی های قطب زندگی می کنند. در راهرو بساط پذیرایی بر پا بود،انجا حامد (جوانی حداکثر سی ساله) را دیدیم که یک افغان بود و عضو شورای شهر نورتلیه و چون در ایران بزرگ شده بود خیلی قشنگ فارسی رابا لهجه ما صحبت می کرد. او یک عضو موثر وقابل احترام حزب محافظه کار بود و همه اعضای حزب از پیر و جوان به او مراجعه می کردند.پ در حامد پزشکی در بیمارستان نورتلیه بود. سر میز پذیرایی با پیر مردی هشتاد ساله آشنا شدیم که می گفت تو ماه ژانویه می خواهد به ایران سفر کند به ویژه به شهر فرش (کاشان) و اصفهان می رود. او از من پرسید که اینجا چه کار می کنید. در واکنش به پاسخ های من می گفت اینجا هیچ چیز برای یادگرفتن وجود ندارد. شما یک تمدن چند هزار ساله هستید! امیدوارم پس از سفر  نظرش تغییر نکند. ولی چند روزی است که من سخت به چیزی که او گفته فکر می کنم،گاهی هم حالم بد است . باحامد در مورد شورای شهر و تعداد اعضا و احزاب و نحوه انتخاب شدنشان صحبت کردم .شورای شهر نورتلیه ۶۱عضو دارد که بر اساس میزان رای  احزاب انتخاب می شوند، حدود یازده حزب در نورتیله هست که  اکثر حزب ها در سطح کشور فعالیت می کنند و یکی دو حزب هم محلی اند. در حال حاصر حزب سوسیال دموکرات (چپ یا کمونیست های  سابق) حدود ۲۰ کرسی دارد و حزب مدرات( محافظه کار) که ما از طرف آنها دعوت بودیم و حامد و آنت و آیرین و آن و شل هم در آن حزب هستند، شانزده کرسی.جلسه امروز در مورد کلی طرح و پروژه که قرار بود در موردش تصمیم بگیرند برگزار شد و ما در یک بخش ماندیم تا ببینیم چه می کنند. اولین بحث در مورد اختصاص یک میلیارد و ششصد کرون به پروژه ساخت پل و تعدادی ساختمان در کنار رودخانه نورتلیه بود که ما  آنرا وقتی در شهر قدم می زدیم دیده بودیم.رهبر هر حزب که عضو شورای شهر هم هست نظر مخالف و موافق خود  راپشت تریبون خیلی کوتاه و آرام بیان می کرد  و در پاسخ به او هر حزب دیگر می توانست برود پشت تریبون.اگر نام  کسی آورده می شد او خارج از نوبت می رفت و پاسخ می داد .چون  تنها حزب محلی نورتلیه مخالف بود طرح تصویب شد. پس از کمی دیگر و بحث در مورد سیستم مکش زباله از خانه ها به مرکز زباله،ما از حامد خداحافظی کردیم و آنت تا دم در سالن ما را بدرقه کرد .در راه برگشت با مریم در مورد این تجربه صحبت کردیم.چیزی برایمان جالب بود  سکوت و احترامی بود که اینها برای رقبای خود قائل بودند. وقتی انهاصحبت می کردند به سختی از قیافه کسی می شد تشخیص داد که آیا او مخالف است یا موافق و نیز چیز جالب دیگر پذیرش ما در جلسه  شورا بود همه به  مالبخند میزدند و هیچ کس معترص نبود که ما چرا به  عنوان بیگانه اینجا هستیم؟ ما ممکن است اطلاعات مهم کشورشان را به بیگانگان بدهیم، در کشوری که اصلا کشور ما نیست، بلکه از همسایگان دور ما هست، یک دانشجو وقتی می خواهد برای انجام پژوهش اش به یک مدرسه برود تا کل اجدادش را جلوی چشمش نیاورند به او اجازه نمی دهند. 
قدم زنان و در حال گفتگو  به سمت خانه برگشتیم .هوا کمی سردتر شده بود.مابه خود پیچیده بودیم تا گرمایمان را به هوا ندهیم.سر راه سری به فلیگ فیرن زدیم  چیزهایی خریدیم و دوباره راهمان ادامه دایم، تا به خانه رسیدیم؛ دیگر شب شده بود.
=======

گزارش هجدهم
با فاضل دلفی بخش اول         
29سپتامبر ۲۰۱۵

این اولین باری است که باید خودمان بدون آن به سولنتونا برویم. چند بار دیگه رفته بودیم اما با ماشین آن . حالا پرسش اصلی این بود که چگونه باید به سولنتونا برویم. پس از پرس وجو معلوم شد که باید اتوبوس استکهلم سوار شویم و یک ایستگاه مانده به استکهلم(داندرید) پیاده شویم. ما با فاضل دلفی ساعت ده در ایستگاه روتبروی سولنتونا قرار داشتیم. اتوبوس بعدی راسوار شدیم و حدود ده به سولنتونا استیشن رسیدیم. انجا فهمیدیم که باید مترو سوار شویم تا ایستگاه روتبرو. این را خانمی که ما را راهنمایی کرد گفت و چون به انگلیسی نتوانست خوب حالیمان کند، از سر مهربانی مارا تا ایستگاه قطار همراهی کرد و بعد برگشت به جایی که اول بود. کمی که بیرون ایستگاه منتظر ماندیم فاضل تلفن زد و بعد از ۵ دقیقه ما او را ملاقات کردیم.

از روی صدای فاضل از پشت تلفن ما تصویری از او ساخته بودیم که با انچه دیدیم تفاوت داشت. ما تصور می کردیم فاضل باید حدودا سی ساله دارای قدی متوسط و لاغر اندام باشد. هیچکدام از اینها نبود . فاضل حدودا پنجاه ساله، قدی بلند و دارای اندامی متناسب و ورزیده بود. هنوز افتاب سوختگی شهر اهواز بعد از سی سال که در سوئد هست تو چهره اش پیدا بود و او رو جذاب کرده بود. به سبک جنوبی ها بسیار خون گرم و خوش صحبت بود. ما سوار ماشین ائودی مشکی بسیار تمیز و شیک او شدیم و به سمت مدرسه او راه افتادیم. فاضل در واقع در دو مدرسه است یک مدرسه ای که خودش مدیر ان است مخصوص کودکان پایه یک تا سه و مدرسه دیگر برای بقیه پایه هاست. و چون مدیر مدرسه دیگر، نبود و قرار بود فاضل ان روز صبح جای او هم باشد ابتدا رفتیم به اون مدرسه. بلافاصله در دفتر مدیر نشستیم و فاضل شروع کرد به صحبت و ما نیز مشتاقانه گوش دادیم:

اسم من فاضل دلفی است. من معاون ارشد مدرسه هستم به غیر از معاون ارشد مدرسه با سولنتونا کمون با یک یگروهی همکاری می کنم به اسم اتویگن گروپ که در اون هم کار های تحقیقاتی میشه و هم کار هایی که موجب پیشرفت مدارس می شود. به غیر از آن مسولیت بچه های یک تا شش سال را هم به عهده دارم و پس از ان از ساعت یک و نیم بعد از ظهر تا ده شب مسولیت تمام مدرسه رو دارم به این صورت هستش که …

من: منظورتون افتر اسکول هستش که من در برخی از گزارش هایم بهش اشاره کرده بودم(فاضل گزارش ها را در سایت دیده بود)

مریم: اره ما رفته بودیم چند جا و معلم های افتر اسکول رو دیده بودیم

فاضل: اره همان افتر اسکول هست منتها من تا ساعت ده و نیم شب مسئول هستم. این مدرسه و مدرسه ای که در قسمت دیگر هست و اگر شد بعد از ظهر انجا در خدمتتان خواهیم بود. حدود ۱۷ ساله که کار می کنم. البته نه اینجا بلکه در جاهای مختلف کار کردم، ۵ سال اول زمانی که لیسانس گرفته بودم اینجا کار کردم . بعد یه مسولیت به من دادند که تو استکهلم ولی در بخش دیگری بود.حدود ۶-۷ سال پیش فوق لیسانس رهبری آموزشی رو گرفتم( دوره یکساله بعد از لیسانس که کارمندان می توانند تا یک و نیم سال آن را کش دهند) و الان دارم مستر می خونم( انگار این دو دوره سرجمع می شود یک فوق لیسانس دو نیم تا سه ساله . با این تفاوت که یک سال اول هم منجر به ارتقا و کسب مدرک و حقوق می شود). الانم اینجا به کمک خانمی دیگر معاون ارشد مدرسه هستم و او کلاس های ۴-۹ و من ۱-۳ رو دارم. حدود ۶۰۰ شاگرد در این دو مدرسه هستند این مدرسه خیلی بزرگ هست و در سولنتونا فقط دو مدرسه به این بزرگی هست. اون یکی مدرسه بزرگ هم من ۷-۶ سال پیش آنجا هم کار کرده بودم.مدرسه پایه ۱-۳ خیلی پیش رفته و مدرن هست.

مریم: به نظرم مدارس اینجا خیلی متفاوت با مدارس ما متفاوت هست.

فاضل:این مدرسه تازه ساخت هست و طبق استاندارد اتحادیه اروپا ساخته شده است. یعنی تمام تجهیزات وجود دارد معلم هایی که در این مدرسه کار می کنند همه مدرک لیسانس و فوق لیسانس دارندو معلم ارشد هم داریم.

من: منظورتان همان بست تیچر هست؟ما چند جلسه هم با انها بودیم.

فاضل: آره یعنی معلم ممتاز.اینجا تنها مدرسه ای است که حدود ۱۲-۱۳-معلم ممتاز دارد معلمان ممتاز گروهها را تشکیل می دهند مثلا در میان ۵ معلم ریاضی یک معلم ممتاز هست که به کمک یکدیگرامور درس ریاضی را از طریق گفتگو و پژوهش به پیش می برند. و ایده های جدید را مورد بررسی قرار می دهند

مریم: یعنی معلمان ممتاز خلاق تر هستند؟ انها چگونه تعیین می شوند؟

فاضل: انها باید در کارشان خیلی مهارت داشته باشند.

مریم: معلمی رو بلد باشند.

فاضل: بله و از خودشون ایده های جدید ارایه دهند. انها به یکباره انتخاب نمی شوند. رئیس مدرسه و معاونانش به تدریج آنها را شناسایی می کنند. و می دانند که اینها معلمان زبده هستند

مریم:یه جورایی حرفه ای هستند

فاضل بله. ما به کلاس های این معلمان می رویم ما یک راهنمای آموزشی داریم که اداره آموزش و پرورش سوئد آنها را تهیه کرده و ما طبق آن بررسی می کنیم که ایا این معلمان تمام گزینه ها را رعایت می کنند یا خیر.بعد دو رئیس از مدارس دیگر می آیند و به کلاس های این معلمان می روندتا ببینند که انها کارشان واقعا درست هست و طبق همان راهنما به آنها امتیاز می دهند و بر اساس انها انتخاب می شوند و ممکن هم هست انتخاب نشوند

من: یه اتفاقی که مثلا تو مدارس ایران ممکنه بیفته اینه که که همه ادعا می کنند که ما بهترین هستیم. اگر کسی معلم ممتاز شود. بقیه ممکن است بگویند که او حقش نبود

فاضل: نه جناب قائدی اینجا نظم و قانون حرف اول رو میزنه

مریم: و صداقت

فاضل:بله و راستگویی حرف اول را میزند. اینجاکشوری دموکرات هست. شما نمی دونم تو این مدت چقدر پلیس دیدید؟

مریم: ما که تا حالا ندیدیم.ما از آن هم پرسیدیم او هم می گفت که منم نمی بینم.

من:دیروز رفته بودیم جات خالی تو شورای شهر نورتلیه انها یه جلسه ای داشتند و ما دعوت شده بودیم و ببیتم چگونه کار می کنند و چگونه انتخاب می شوند.

فاضل: شاگردان اینجا خیلی تصمیم می گیرند و شاگردان تصمیم گیرنده نیز توسط کلاس انتخاب می شوندهر کلاس یک نفر را انتخاب می کند به عنوان نماینده کلاس . بعد ما این نماینده ها را جمع می کنیم در ماه یا هر سه هفته یکبار. انها ایده ها و پرسش های شاگردان رامطرح می کنند.ما همه انها را می نویسیم و اینبار انها را با والدین که هر ترم دو بارجمع می شوند مطرح می کنیم. بعلاوه از هر کلاس هم یک نفر نماینده والدین هست که توسط خودشان انتخاب می شود.ما هیچ دخالتی در انتخاب های والدین و شاگردان نداریم.یک انتخابات کاملا ازاد برگزار می شود.

من: جالب است به شما بگویم که همین شکل را ما در ایران هم داریم یعنی نماینده کلاس داریم، شواری دانش آموزی داریم، انجمن اولیا و مربیان داریم ولی هیچکدامشان واقعی نیست.یعنی نه نماینده شاگردان واقعی است به این معنا که مدرسه به آن گوش دهد. نه اولیا واقعی اند و مشارکت جدی نمی کنند.مثلا شما ۲۰۰ شاگرد دارید و باید ۲۰۰ تا از والدین شرکت کنند، نهایتا ۳۰ نفر شرکت می کنند.از ان سی نفر هم هیچکس حاضر نیست مسئولیت قبول کند و لاجرم دو نفر قبول می کنند و بعد می بینند هیچکس همکاری نمی کند انها هم رها می کنند.

مریم:خوب این همکاری نکردن هم علت دارد

من: خوب همین رو می خواهم ببینم که چه باعث میشه اینجار کار کنه و اونجا کار نکنه؟

مریم. خوب اونجا همه چی در حد شعاره.

من: به عبارت دیگر اینجا همه چیز واقعی است من این مطلب رو بارها گفته و نوشته ام ما صورت چیز ها را داریم.

یعنی اینجا ماشین هست اونجا هم هست.اینجا جاده است اونجا هم هست .ولی اینجا قانون حاکم است یعنی افراد تو خط اتوبوس حرکت نمی کنند همین را امروز صبح دیدم با اینکه در دو لاین دیگر ترافیک بود اما به ندرت کسی لاین اتوبوس رو اشغال می کرد ولی تو ایران همه میرن تو خط اتوبوس و ان را هم مسدود می کنند و کل جاده بسته میشه. وقتی من این ها می نویسم گاهی اوقات میگن اقا اینها رو که ما هم داریم،؟ خوب داری ولی واقعی نیست.

فاضل: عملی نیست، عملی نمیشه.بعد پدر مادر ها و بچه ها با همدیگر همکاری می کنند و مدرسه را ارتقا میدهند این خیلی مهم است که پدر و مادر ها همکاری کنندیعنی بدون انها نمی شود کار کرد و اساسا قانون است یعنی مدرسه رو تعطیل می کنند اگر چنین چیزی وجود نداشته باشدمن به عنوان یک مسئول یا رئیس مدرسه نمی توانم کاری از خودم انجام دهم . ما فقط نماینده دولت هستیم که به مردم سرویس بدهیم همه امور آموزشی طبق استانداردهای کمون انجام شود.هر از گاهی بازرس میاد و بررسی می کندکه ایا ما تمام این مسایل را رعایت کردیم و ایا کیفیت آموزشی در حد استانداردها رعایت شده است یا خیرحدود ۱۱۰ کارمند داریم اینجا که حدود ۶۵-۷۰ نفرمعلم هستندحدود ۳۰ نفر برای افتراسکول کار می کنند و حدود ۱۵ نفر هم با بچه های ۱-۳ ساله کار می کنند. یک مهد کودک داریم که زیر نظر مدرسه هست

مریم: در هر کلاس چند نفر هستند؟

فاضل:بستگی دارد. ما می توانیم تا ۲۸ نفر را در یک کلاس جا دهیم. البته فقط ۲۸ نفر همیشه در یک کلاس قرار نمی دهیم . فقط هفته اول این ۲۸ نفر با هم هستندچون هنوز هیچ اطلاعاتی در مورد انها نداریم. بعد از یک هفته گروه بندی می شوند. برای هر کلاس حداقل سه معلم داریم که به انها می گویند معلمان ویژه. که کارشان فقط با بچه هایی هست که در یک زمینه خاص مشکل دارند. مثلا کسانی که ریاضی شان ضعیف است . معلم ویژه با انها کار می کند . در یک روز ممکن است فقط دو ساعت با کلاس اصلیشان باشند در ساعات دیگر با معلم ویژه هستند. به عبارت دیگر برنامه آموزشی با توجه به توانایی های شاگرد به پیش می رود

مریم: بر اساس استعداد بچه تا او دلزده نشود.

فاضل: دقیقا به همین شکل است.ما تمام اینها را دسته بندی می کنیم

من: پس در کلاس ها گروه بندی وجود دارد؟

فاضل : بله

من: برنامه های مختلف برای افراد مختلف وجود دارد. حتی اگر یک نفر نیازمند برنامه خاص باشد؟

فاضل: حتی اگر یک نفر مشکل داشته باشد ما برای آن یک نفر معلم در نظر می گیریم تا به یک سطح حداقلی برسد.

مریم: ایا از خود دانش آموزان و هم کلاسی هایشان هم استفاده می شود؟

فاضل:بله آنها کار گروهی دارند و شاگردان در گروههاکوچک قرار می گیرند و کار یا فعالیتی را از معلم می گیرند و به صورت یک کار پژوهشی ان را انجام می دهند. حالا در مدرسه بعدی می بینیم. هر کدام از بچه های شش ساله یک آی پد دارد که مال خودش و به اسم خودش هست در طول یک سالی که در یک کلاس هست و تمام برنامه در ان ایپد هست

مریم: یعنی مدرسه به آنها می دهد؟

فاضل:بله در تمام سوئد چنین است.از زمانی که برنامه دیجیتالی در سوئد اجرا شده است چنین است همه معلمان و کارمندان نیز به ان مجهز هستند.

فاضل. در اینجا بویژه برای بچه های کلاس هشتم و نهم که ساعات ورودشان به مدرسه متفاوت هست هم برنامه داریم.یعنی انها مثلا ساعت ده برنامه شان شروه می شود اما ساعت هشت به مدرسه می آیند. ما برای انها هم برنامه داریم. گرچه اینجا جامعه بازی هست اما به این شکل نیست که بچه ها همه بروند دنبال کار های خلاف. شاگردان رها نمی شوند. انها ازادند اما ازادی کنترل شده. لازم است به شما بگویم که شاگردان به چه صورت کنترل می شوند؟ بچه ها از همان اول که به مدرسه می ایند کنترل می شوند. گروههای بزرگتر از کلاس هفتم تا نهم که در برنامه های شب ما هستند. انها از هفت شب تا ده شب از تگ استفاده می کنند. که در مدرسه و در کل شهر معلوماست که اینها کجا هستند و به کجا می روند. یعنی در واقع جامعه کنترل شده است

من: شاگردان مقاومت نمی کنندکه اون تگ رو نداشته باشند؟

فاضل: نه نه اینجا صحبت کردن با شاگردان خیلی راحت است.

مریم: می دونید علت چیه/ وقتی بچه ها از این سن پایین با این روش تربیت پیش می روند ساختار شخصیتشان شکل می گیردبچه معمولا در سنین پایین شخصیتاشان شکل می گیرد.

من: یک بحثی هم هست اگر در این ایران به فرض همین وضعیت بود احتمالا یک مدیر یا معاون می نشست پشت سیستم و مدام به اون بچه اخطار می داد که هی یه ذره راست رفتی هی یه ذره چپ رفتی. اون موقع بچه ها شروع می کنند به مقاومت. من حدسم اینه که شما مدام به اینها اخطار نمی دین . با اینکه می دونید الان کجا هستند و چکار می کنند؟

فاضل: دقیقا. ما البته ما به خود شاگردان اخطار نمی دهیم بلکه به والدین آنها می دهیم.. مثلا یکی از قوانین این هست که شاگردان نباید سیگار بکشند اگر بچه ای چنین کند. وظیفه ما این است طبق استاندارد تعیین شده از طریق تلفن به والدینش خبر می دهداگر بچه صدایش را روی شما یا کس دیگری بلند کند باز به پدر و مادر اطلاع می دهیم. ما در اینجا یک دستور العمل چند مرحله ای داریم که اگر شاگردی مشکلی پیش اورد اول باید معلم صحبت کندبعد نوبت مشاور مدرسه است. در مرحله سوم با پدر و مادر تماس گرفته می شود و بعد نوبت مدیر است که به کمک معلم و مشاور و پدرو مادر فرایند را به پیش می برند و در نهایت کمون است که تصمیم می گیرد باید چکار کرد.البته مرحله ۵ به ندرت اتفاق می افتد

مریم: این مراحل معمولا چقدر طول می کشد؟

فاضل:بستگی دارد.معمولا چنین موادری خیلی کم است در این سال هایی که من کار کرده ام شاید دو مورد اتفاق افتاده باشد. و اون هم معمولا به پدر و مادر هایی مربوط می شده که خودشان مشکل داشته اند مثلا الکلی بوده اند.

مریم: همین رو می خواستم بپرسم که در مرحله سوم اگر پدر و مادر ها خودشان مشکل داشته باشند دیگر نباید حل مشکل کودک را به انها واگذار کرد ایا همه پدر و مادر ها می دانند باید چکار کنند؟

فاضل: تشخیص آن دیگر با مدیر است اگر بدانیم که کودکی در معرض خطر است. تصمیم دیگری می گیریم. وقتی با ما در مدرسه هستند تمام صدمات روانی و بدنیشان کنترل می شود حتی موقع ورزش در رختکن هم بدنشان برای اسیب های احتمالی توسط هم جنسشان کنترل می شود.اگر ببینیم بچه ای ناراحت است بررسی می کنیم در اینصورت ما یک تیم داریم که با این بچه ها کار می کنند.

مریم: ایا اون یک تیم مشاوره است؟

فاضل: چند نفر در این تیم حضور دارند؛ رئیس مدرسه ،معاون ارشد و معاون دوم یک روان شناس و یک پرستار ،سه معلم زبده؛ این افراد   روی بچه های مشکل دار کار می کنند و در جلسه شان تصمیم می گیرند که چه کمکی به انها می توانند بکنند. این کمک می تواند درسی باشد، می تواند عاطفی باشد. اگر بدانیم که پدر و مادر در خانه به بچه اهمیت نمی دهند؛( خیلی چیز ها هست که از روی ان می شود به میزان توجه پدر و مادر به بچه پی برد مثلا وقتی بچه ای شش ساله میاد و دوش نگرفته است می فهمیم که اورا تمیز نکرده اند و یا به او نرسیده اند اینها مواردی هستند که ما انها را لیست می کنیم و معلمان هم به ما کمک می کنند ممکن برای هر مورد فورا پدر یا مادر را مورد باز خواست قرار ندهیم) در صورت نیاز با انها صحبت می کنیم. معلمان ما به خوبی می دانند که باید چکار کنند ما مرتب انها را به دوره آموزشی می فرستیم. معلمان هیچ کاری را بدون اموزش انجام نمی دهند.

مریم: یعنی هیچ چیزی نادیده گرفته نمی شود حتی چیزی مثل دوش نگرفتن یا نامرتب بودن لباس و …

فاضل :همه چیز دیده می شود هیچ چیز نمی تواند پنهان شود و این یکی از مواردی است افراد را به سوی راستگویی و صداقت سوق می دهد. من به عنوان یک مسئول در اینجا اگر بخواهم چیزی را پنهان کنم مطمئن باشید حداکثر می توانم یک تا دو ماه انرا مخفی کنم بعد همه چیز اشکار می شود. ان موقع برای فرد خیلی بد خواهد شد. به همین دلیل از بچگی با دروغ گفتن مقابله می شود و اگر بچه ای یادگرفته باشد با او کار می کنند طوری که دروغ گویی در او محو شود. به نحوی که وقتی رسید به کلاس دوم و سوم دیگر دروغ گویی در وجودش نباشد. همچنین بچه ها یاد می گیرند که یک ویژگی بد تنها به انها مربوط نیست بلکه به همه مربوط است و بخاطر ان ویژگی ممکن است برچسب بخورند. ما در این مدرسه چهار گروه داریم که اینها مخصوص گروههای سنی مختلف هستند انها در گروه پیرامون مسایل مختلف مدرسه و شاگردان با هم صحبت می کنند. هر کدام از این گروهها یک رئیس دارد. که معلمان دیگر در درجه اول به اومراجعه می کنند به جای اینکه مستقیم به مدیر مدرسه مراجعه کنند.زمانی مدیر وارد   مشکلی می شود که مشکل خیلی بزرگ باشد. مدیر بیشتر کنترل می کند که همه چیز طبق روال خودش پیش برود.

مریم:بین معلم ها آیا رقابت و حسادتی وجود دارد مثلا یکی بگوید من برترم… من باید تصمیم بگیرم . …؟

فاضل: اگر اینگونه باشد به او می گویند شما روی قوانین دولت پا گذاشتی و ارزش اون شخص را پایین اوردی. حتی ممکن است فردی با چنین ادعایی پایش به زندان کشیده شود. یعنی اگر شما به کسی بگویی که موهایت سیاه است و او تصور کند که این یک توهین است امکان دارد که حتی کارت به زندان کشیده شود اینجا همه چیز پی گیری می شود و می گویند هرکس در جایش خودش باشد و همه باید به همدیگر احترام بگذارند. این احترام گذاشتن از بچگی آموزش داده می شود.

مریم: یعنی اون تیمی که درس مشاوره و روان شناسی خوندن هم نمی تونن بگن فقط ما؟ چون ما درسشو خوندیم؟

فاضل: حتی من که ۳۰ نفر مستقیم تحت سرپرستی دارم حتی یکبار اجازه ندارم بگویم من بیشتر از شما می دانم، من رئیس شما هستم، هرچه می گویم انجام دهید.من تنها از طریق آنچه در قانون برایم تعیین شده می توانم دستور بدهم. مدیران هم بطور مرتب از سوی کمون بررسی و نظارت می شوندو کمون پرسشنامه هایی را طراحی کرده است که مستقیم برای زیر دستان مدیر ارسال می شود و انها مستقیم به شهرداری بر می گردانند.بدون اینکه مدیر بداند یا در آن دخالتی داشته باشد. منتهی در همه موارد کارکنان باید نظراتشان را مستدل و مستند بنویسند.

مریم: برای شما مشکل نبودید که از نظام آموزشی ایران به این نظام بیایید؟ شما ظاهرا در ایران دیپلم گرفته اید؟

فاضل: خوب من تا ۲۶ سالگی در اینجا لیسانسم را گرفتم بعد فوق لیسانس و و الان در حال گرفتن مستر هستم.( این موضع در بالا به آن اشاره شد). ( مقداری از بحث در مورد تفاوت فوق لیسانس و مستر گذشت)

20150929 1235511

گزارش نوزدهم

با فاضل دلفی بخش ۲

مریم: آیا بچه ها که از هشت صبح بیایند تا بعد از ظهر و ۵ روز در هفته خسته نمی شوند؟

فاضل:من مستقیم به شما می گویم که نه. اولا بچه ها خیلی پر انرژی هستند.نهار مفصلی داده می شود سه چهار نوع غذا هست . غذای مورد علاقه اش را انتخاب می کند. هشت صبح که می آید ، نه و نیم میوه اش را می خورد از ساعت ده و نیم سالن غذا خوری باز است و تا دوازده ادامه دارد. و معمولا با کلاس های خودشان نهارشان را می خورند.طبق برنامه ای که برایشان اعلام شده و به دیوار نصب است باید غذا بخورند . بچه ها یاد می گیرند که پرخوری نکنند. هم اندامشان را حفظ کنند و هم سالم باشند. از همان بچگی در باره سلامتیشان با آنها کار می کنند. بعد از غذا، بازی می کنند و یک کلاس دارند تا ساعت یک و نیم که افتر اسکول شروع می شود. در برنامه افتر اسکول ۵-۶ فعالیت تعریف شده است. هر شاگرد می تواند یکی از این فعالیت ها را انجام دهد. فعالیتی که مورد علاقه اش باشدبه همین دلیل بچه ها خیلی شاداب و سرحال هستند. پس وقتی می روند منزل دیگر نیاز به کاری دیگری نیست و فورا به رختخواب می روند. بچه ها نباید بیشتر از ساعت ده بیدار باشندبه جز روزهای تعطیل.اگر بچه ای چند بار بیاید به مدرسه و خسته و خواب الود باشد . معلم به پدر و مادرش تلفن خواهد کردداستانهای زیادی زیر این سقف خوابیده است.من مایلم کتاب مفصلی در باره این داستانها بنویسم.

نزدیکی های ظهر رفتیم به نهار خوری مدرسه و انجا سر نهار هم پیرامون موضوعات مختلف صحبت کردیم. یک خانم ایرانی در اشپزخانه کار می کرد و یک اقایی هم امور تدارکات مدرسه رو انجام می داد.از انجا به سمت مدرسه ای که خود فاضل مستقیما آن را اداره می کرد رفتیم قبل از آمدن بخش های مختلف مدرسه را بازدید کردیم.طبق معمول مدرسه بسیار بزرگ و دارای ساختمان های مختلف با قدمت های مختلف بود. وقتی به مدرسه رسیدیم ابتدا فاضل قهوه با شیر را آماده کرد و سپس بخش دوم گفتگوی ما اغاز شد.

بخشی از صحبت های فاضل در مورد نحوه اداره مدرسه و مدیریت اش بر مدرسه بود. از صحبت هایش بر می آمد که فرایند برنامه استراتژیک را در مدرسه اش پیاده می کند. شناسایی تهدید ها و ضعف ها و تبدیل آن ها به فرصت ها و قوت ها.همه این برنامه ها در تعامل و گفتگو با معلمان و سایر کارکنان مدرسه صورت می گیرد و البته که جدی است و حالت صوری ندارد.

مریم:آیا این کار بیشتر در زمینه تدریس و یادگیری است؟

فاضل:نه می تواند شامل هرچیزی باشد مثل تدریس، رفتار با شاگردان، رفتار با پدر و مادر.اگر یک پدر و مادری امد و ناراحت بود، من به عنوان کارمند اینجا حق ندارم صدایم را روی والدین بلند کنم.روی تمام اینها کار می شود( یک تجربه در این مورد مثال زده شد). ما اینجا برنامه های مختلفی برای والدین داریم.از جمله جلسات آموزش و نیز توضیح در مورد سازمان مدرسه و … و انها شرکت می کنند یعنی جز وظایفشان هست.. ( فاضل یک تجربه برخورد مدیریتی در ایران به یاد اورد و با اینجا مقایسه کرد)در اروپا یک مدیر باید در خدمت کارکنان و مراجعان باشد.ما اینجا با کارکنانمان خیلی سخت کار می کنیم.خودشان هم گاهی می گویند خسته کننده است.هر چند هفته یکبار جلسه می گذاریم و در مورد مسایل مدرسه گفتکو می کنیم.ما حتی برای معلمان فرصت مطالعاتی خارج از کشور داریم.هر سال از هر مدرسه مان حدود ۶-۷ نفر را برای مطالعه به خارج می فرستیم.مثلا برای همین سری جدید ما شش نفر را به انگلیس می فرستیم.این سفر ها برای اوردن ایده های جدید است.اینگونه نیست که آنها بروند و فقط تفریح کنند .برای انها ۴روز کاری در نظر گرفته می شود که باید بروند در مدارس تحقیق کنند و ایده ها را بیاورند و ایده ها را برای بقیه معلمان تعریف کنند.

مریم: ایا انها را به جاهای خوب می فرستید؟

فاضل: معتقدم جاهای بد رو هم باید ببینند. از هر جایی ممکن است بتوان ایده هایی رو استخراج کرد. من حتی بعضی چیزها از اموزش و پرورش ایران را در اینجا پیاده می کنم. مثل اینکه در ایران وقتی معلم به کلاس می رود همه باید ساکت شوند از نظر من چیز خوبی است که ما در اینجا از آن استفاده کردیم. یا رئیس اموزش و پرورش اینجا با چند نفر از مدیران رفته بودند تانزانیا و یا افریقا جنوبی و انجا هم ایده هایی وجود دارد.

من: موضوعات درسی شما چیست و چه پایه هایی در این مدرسه دارید؟

فاضل : ما اینجا از سن ۶سال داریم تا کلاس سوم و در مدرسه قبلیمان هم علاوه بر پایه های ۴-۹ ،یک سال تا ۵سال هم دارند که از ۶سالگی می ایند اینجا. هر کدام از مدیران مدارس با هم همکاری می کنند و ما هفتگی با هم جلسه داریم. و در مورد نحوه همکاریمان صحبت می کنیم

من : کلاس یک تا سه که شما اینجا دارید موضوعات درسیشان به چه صورت است؟

فاضل:الان من یک برنامه کاریشان را به شما نشان می دهم.معلمان باید در سال ۱۲۶۰ ساعت تدریس کننداین ساعت ها کلاس بندی می شود مثلا ۲۰۰ ساعت زبان سوئدی۱۵۰ ساعت ریاضی، و … هیچ معلمی نمی تواند از ساعات تدریشس کم کند من به عنوان مدیر مرتب چک می کنم( برنامه یک معلم را نشان می دهد). این ساعت هایی است که معلم ها باید کار کنند مثلا هنر، در هفته باید ۳۰ دقیقه نقاشی کار کنند و این برای این است مهارت های حسی حرکتیشان رشد کند. بعد برنامه اشپزی است البته این برنامه برای کلاسهای پایه های بالاتر است.

من: این برنامه برای کل پایه هاست؟

فاضل :بله. ساعت ورزش سه ساعت در هفته است که آنها باید فعالیت بدنی داشته باشند.ساعت موسیقی ،دو نیم ساعت در هفته است. مجموعه زبان سوئدی ۴۵۰ ساعت است(به انضمام ۲۰۰ ساعت بالا که شامل ادبیات و تاریخ و … نیز می شود.

مریم:ایا اینجا زبان فارسی هم آموزش داده می شود؟

فاضل: بله. البته اینجا معلم زبان فارسی نداریم. مرکزی در سولنتونا کمون هست که وظیفه اش تامین معلمان زبان مادری است و ما از انجا می گیریم. مثلا تصور کنید ما اینجا سه شاگرد ایرانی داریم.قانون می گوید که هفته ای یک ساعت آموزش به زبان مادری اجباری است ولی می توان انرا به دو ساعت هم افزایش داد. ما اینجا از کشورهای مختلف شاگرد داریم.. برنامه بعدی زبان انگلیسی است که دو ۳۰ دقیقه در هفته کار می کنند

مریم: سوالی داشتم ، پسرهای من که به مدارس سوئدی می روند می گویند که ریاضیاتی که برای پایه انها در نظر گرفته شده خیلی ساده است و شبیه چیزی است که ما در دو سه سال قبل و حتی در پایه پنجم دبستان خوانده ایم، چرا اینجوری است؟

فاضل: دقیقا، در ایران به ما خیلی سخت می گرفتند بویژه برای ریاضیات و فیزیک و شیمی. وقتی من ۲۵-۶ سال پیش آمده بودم اینجا. برای اینکه دیپلمم را قبول کنند باید یک سری دروس را در دبیرستان می گذراندم. انموقع هم ریاضی اینجا برای من مثل اب خوردن بود. امتجانی که در حد دیپلم از ما گرفتند برای من در حد کلاس ۸-۹ بود.

مریم: خوب تصور نمی کنید که این یه مشکل است؟

فاضل: بله متاسفانه سوئد در ریاضیات در اتحادیه اروپا درجه خوبی ندارد.

مریم: علتش چیست؟

فاضل: دقیق نمی دانم، یعنی در این زمینه تحقیق نکردم. البته همه هم به سوی ریاضیات یا رشته های مرتبط با آن نمی روند مثلا فقط مستعد ها می توانند به دانشگاه پادشاهی بروند.

من: البته ممکن است این ضعف دلیلش فرهنگی هم باشد. اینجا دانش اموزان و مردم بطور کلی خیلی ریلکس هستند در حالیکه ریاضی و فیزیک کار سخت و بیشتری از دانش اموزان می طلبد و خیلی به این مایل نیستد. البته من برای چنین وضعیتی ایده هایی دارم.به نظرم لازم نیست همه شاگردان در همه پایه ریاضی را در یک سطح بخوانند باید سطوح مختلف تعریف کرد و بر اساس آن ریاضی را آموزش داد حتی در رشته ریاضی لازم نیست همه دریک سطح ریاضی بخوانند. حتی ریاضی را می شود در سه سطح تعریف کرد حداقل برای همه، متوسط برای کسانی که رشته و مشاغل ایندشان مقداری با ریاضی مرتبط است و و بالا یا تاپ برای کسانی که اختصاصا به ریاضی می پردازند و یا مشاغلشان خیلی مرتبط است.

من:بعد آموزش ریاضی چه موضوعی هست؟

فاضل: دروس علوم اجتماعی مثل تاریخ وجغرافیاکه درسال ۹۰ ساعت را به خود اختصاص داده است.بعد درس کارهای عملی است.

من در آن درس چه چیز هایی هست؟

فاضل: کار دستی، حرفه و فن، صنایع دستی ، البته نجاری خودش فعالیت جداگانه ای است. دختر و پسر فرقی نمی کند همه باید در این دروس عملی شرکت کنند. درس بعدی زبانهای دوم غیر از انگلیسی است که از پایه ششم شروع می شود بعد یک درسی هست که بچه باید به انتخاب خودش کاری را انجام دهد یعنی معلم وظیفه اش این است ۱۰-۱۵ کار یا رشته را فهرست کند که می تواند زمینه ورزشی باشد کار در جنگل باشد مثلا کار با قطب نما در جنگل.هدف از این کار این است که بچه ها فعال بار بیایند مثلا به آنها یاد می دهند که در جنگل چگونه از برگ درخت کاج چای درست کنند. بچه یاد می گیرند که اگر در جنگل گیر افتادند چکارکنند یا چگونه و کجا آتش روشن کنند.شنا بویژه خیلی مهم است و اگر بچه ها تا کلاس نهم یاد نگیرند بزور به آنها یاد خواهند دادچون سوئد کشوری روی آب است و نزدیک ۱۷-۱۸ هزار جزیره داردمدرسه در سوئد اجباری است و هیچ پدر و مادری نمی تواند مانع شوداگر بچه ای تا یک هفته مدرسه نیامد بدون عذر موجه ما این مطلب را به موسسه مددکاری اجتماعی گزارش می کنیم انها وظیفه دارند مساله را بررسی کنند بویژه امنیت و سلامت کودک. انها پدر و مادر را احضار می کنند. حتی اگر مشکل از مدرسه باشد پی گیری می کنند.در هر حال نهایتا پلیس دخالت می کند.

مریم: با توجه به اینکه بچه ها کتاب ها را به خانه نمی برند امتحان ها چگونه است؟

فاضل: هر سال ورقه های امتحانی از اداره آموزش و پرورش می فرستند و ما نمی دانیم که در پاکت ها چه سوال هایی هست. این سوال ها همان روز دست معلم می رسدالبته اینها امتحان هایی برای نمره نیست بلکه برای ان است که میزان یادگیری و پیشرفت را بسنجند. دفترچه ها در اختیار بچه ها قرار می گیرد و انها چند روز وقت دارند که به انها جواب دهند. مثلا یک روز سوئدی را جواب می دهند و ما انها را جمع می کنیم و از طریق سیستم برای آموزش و پرورش ارسال می شود اگر سطح پاسخ ها مناسب نباشدموضوع بررسی می شود که آیا به مدرسه مربوط است یا به چیز دیگر و مدیر باید بتواند توضیح دهد.

مریم: برای من سوال است که بچه ها یه چیز هایی را اول سال می خوانند و یه چیزهایی آخرسال اینها چگونه در حافظشان می ماند اگر انها مدام مطالعه نکنند و کتابها را به خانه نبرند؟

من: امتحان کیفی است و بر مهارت ها متمرکز است نه بر معلومات امتحان متمرکز بر اندازه گیری حافظه نیست.

فاضل: دانش آموزان هرروز دارند به صورت عملی با همان سوال ها کار می کنند. مهارت مهم است اینقدر با کودکان کار می کنند تا بر مهارت ها تسلط یابند.

من، بیشتر ،هدف اندازه گیری میزان دست یابی به مهارت هاست مثلا هدف ممکن است تسلط کودک به مهارت جمع و تفریق تا پایان سال سوم باشد و آموزش و پرورش می خواهد بداند که ایا کودکان به آن رسیده اند یا نه.

مریم: ولی ما تو ایران …

من: اره تو ایران هدف ها خوبند ولی اندازه گیری ها غلطند. تو همین کتاب من که اخیرا چاپ شده من در مورد فلسفه ارزشیابی صحبت کرده ام. ما فراموش می کنیم که باید هدف ها را اندازه گیری کنیم ما به جایش محتوا را اندازه گیری می کنیم.

مریم: خوب نه، من منظورم درس های حفظی مثل زیست شناسی تاریخ و .. است

من: همان ها هم می توانند از صورت حفظی در بیایند و به سمت مهارت بروند. زیست شناسی می تواند مهارت بررسی امور زیستی باشد تاریخ می تواند مهارت انجام بررسی تاریخی در مقیاس های کوچک تر باشد.

فاضل:ما اینجا حتی بچه های شش ساله را روز های چهار شنبه می بریم جنگل از ساعت نه صبح تا یازده. هر کدام یک سبد دارند و حالت شیشه ای دارد که از پشت بتوانند هر چیزی را در ان ببینند و یک بیلچه کوچک و با ان خاک را در سبد شیشه ای می ریزند و بعد در مدرسه ان را روی یک سفره بزرگ می ریزند و با ذره بین به ان نگاه می کنند تا ببیند که چه حشراتی در ان هستند. گرچه انها در ریاضی کمی ضعیف هستند اما در بسیاری از رشته ها سرامد هستند.

من: من می خواهم بگوییم که معلومات دیگر انقدر ها اساسی نیست. انها را می شود در کتاب ها و اینترنت پیدا کرد اما چیزی که شاگرد ندارد و کتاب و کامپیوتر هم نمی تواند به انها بدهد مهارت است اگر شما بلد باشی بروی در جنگل و بدانی چگونه مشاهده کنی می شود یک مهارت. ان در کتاب ها نیست.

فاضل: مثل این است که تجهیزات را داشته باشی ولی بلد نباشی از ان استفاده کنی.

هنوز حرف های زیادی بود که می شد گفت و به گفته فاضل داستانهای زیادی زیر این سقف خوابیده است. با این حال وقت رفتن بود. فاضل ما را تا ایستگاه اتوبوس سولنتونا آورد، خداحافظی گرمی کردیم و به هم قول دادیم که ارتباطمان را ادمه دهیم. اتوبوس صبح را دوباره تکرار کردیم منتها این بار سمت راست جاده را تماشا می کردیم. چنان خسته بودم که ندانستم چرت بیداری را شکست داده است یا بیداری چرت را.
=======

گزارش بیستم

گفتگو با ماهان قائدی (۱۵ ساله): مدرسه فرنه: ساختن خانه درختی در جنگل

۹اکتبر ۲۰۱۵

یک جنگلی بود به نام فارشنا. اول صبح رفتیم اونجا. از قبل به ما اعلام کرده بودند. خانمی بود که مسئول اون بخش از جنگل بود.یه سری وسایل را از انها تحویل گرفتیم؛ چاقو ، طناب …. که با انها بتوانیم خانه درختی بسازیم. کمی پیاده روی کردیم.به یک خانه درختی کوچکی رسیدم و در ان اطراق کردیم.خانم مسئول جنگل امد و به سوئدی حرف زد که من متوجه نشدم چی گفت. ولی به نظر می رسید که دارد در باره نکات ایمنی و نحوه استفاده از وسایل توضیح می دهد و اینکه مثلا چگونه از چاقو استفاده کنیم که زخمی نشویم. اون خانم خیلی ما را تحویل گرفت و خوش و بش کرد و برای من جداگانه به انگلیسی توضیح داد و خیلی به من توجه کرد.. سپس به چهار گروه تقسیم شدیم و به جنگل فرستاده شدیم.

من: هر گروه باید چکار می کرد؟

ماهان: همه کارهای گروه ها شبیه هم بود. انها باید خانه می ساختند. ابتدا باید یه جایی پیدا می کردیم که برای خانه درختی مناسب باشد. چندتا درخت کنار هم باشد که بشود خانه درختی ساخت و کنارش یک فضای باز داشته باشد که بشود آتش درست کرد که دود از انجا خارج شود. و به اب هم نزدیک باشد.

من: چرا باید اتش درست می کردید؟

ماهان: این البته بایدی نبود. این برای این بود که اگر به جنگل رفتید تجربه آتش درست کردن در مکان مناسب را داشته باشید.سپس هر گروه شروع کرد به درست کردن خانه درختی. در گروه ما دونفر مسئول آوردن چوب ها شدند و بقیه آنها را مرتب کرده و به هم می بستند.

من: با چوب ها چکار می کردید؟ چوب ها به چه اندازه هایی بودند؟ ایا خیلی بزرگ بودند؟

ماهان: چوب اصلی که قرار بود برای سقف استفاده شود، چوبی حدود دو متر و نیم بود که حدود یک متر و نیم از زمین فاصله داشت خیلی هم کلفت و محکم بود

من: چوب ها رو جمع می کردید یا از درخت ها می بردید؟

ماهان: قبلش یه جایی به ما نشان دادند که در آنجا درخت های پیر را گرده اوری کرده بودند و با اره آنها را قطعه قطعه کرده بودند.انگار انها را برای مدرسه و گروههایی که ار مدرسه می امدند، آماده کرده بودند.. اما گاهی اوقات هم به یک سری چوب احتیاج داشتیم که از قبل وجود نداشت.در هر گروه دو نفر هم بودند که اره داشتند و کار با ان را بلد بودند و تراشکاری و کار با چوب را انجام می دادندانها چوب هایی به اندازه مورد نیاز را درست می کردند و می اوردند.یک نفر دیگر در گروه هم وظیفه اش اوردن برگهای شبیه کاج بود برای سقف. انها جلوی نفوذ اب به داخل خانه را می گرفتند. وقتی کار خانه سازی تمام شد. رفتیم کمی دورتر حدود دویست متر در عمق جنگلی بزرگتر و بلوبری و چیزی دیگر شبیه ان که قرمز رنگ بودرا چیدیدم. قرار بود با انها مربا و چای درست کنیم. بعد که اینها را چیدیم با یک ون از مدرسه برای ما نهار آوردند.نهار بسیار خوشمزه ای بود.

من: چای بلوبری را چگونه درست کردید؟

ماهان: حالا صبر کن.می رسیم به اونجا. بعد که غذا را خوردیم. دو کوره آتش درست شده بود که همه گروهها می توانستند از آنها استفاده کنند.سه نفر مشغول درست کردن خمیر و پختن نان شدند دونفر هم مسئول پختن مربا و آماده کردن چای شدند. برای ساختن مربای بلوبری ابتدا در یک کاسه و با یک قاشق مقداری شکر روی بلوبری ها می ریختم و انرا با شکر به هم می زدیم.یه کم پودر وانیل می ریختیم و دوباره به هم می زدیم. یه نوع چراخ نفتی های کوچک داشتیم که انگار مخصوص اینکار بود انرا روشن کردیم و مربا روی آن گذاشیم. خودش تا یا مدتی کار می کرد، هرموقع اتشش خاموش می شد یعنی باید مربا را برمی داشتیم برای ساختن چای هم حدود ۱۰ عدد دانه بلوبری را در قوری می ریختند و با یک مقداری اب. مقداری که اب می جوشید و بلوبری ها له می شد ان را از روی آتش بر می داشتند.

من: نان را چگونه می پختید؟

ماهان: ماهی تابه هایی بود که دسته اش جای فروکردن چوب داشت و چون آتش خیلی حرات داشت باید دسته اش چوب بلندی می بود که دستمان نسوزد. بعد چند قطره روغن ته ماهی تابه ریخته می شد و و خمیر های اماده شده را در ان می گذاشتند و با دسته بلند انرا کمی روی اتش نگه می داشتند و بعد میاوردند عقب و نون را بر می گرداندند و دوباره در اتش می بردند. یه چیزی مربوط به قبل از نهار را فراموش کردم بگویم. گروهها بطور مجزا در معرض این آموزش قرار گرفتند که اگر روزی در جنگل بودید و کسی صدمه دید یا جایش شکست چگونه با باند کار کنیم که فرد صدمه دیده احساس درد نکند و ارامش پیدا کند. و اگر کسی اوضاعش خیلی وخیم بود و نمی توانست راه برود و مجبور بودید که حملش کنید یاد دادند که چگونه برانکارد درست کنیم.دو چوب می گذاشتیم و بعد یه کاپشن را باید دور ان چوب ها می پیچاندیم و گره می زدیم و بعد یک نفر روی ان دراز کشید و دو نفر ان را عملا حمل کردند.خوب همین چیزا دیگه … بعد وقتی غذا را درست کردیم از تک تک سرگروهها می پرسیدند که نظرشون در مورد غذا و کل برنامه چیست. و از بقیه اعضا گروه نیز می پرسیدند که از کدام بخش برنامه بیشتر خوششان آمده است. و دوست دارند چه چیزی به این بخش اضافه شود؟

من: آیا دختر و و پسربا هم بودید؟

ماهان:آره دیگه.

من: چه تمایزی وجود داشت بین دختران و پسران؟ یعنی دختر ها و پسرها همه، همه کار ها را انجام می دادند؟

ماهان: جالبش این بود که در گروهی که توش چهار دختر و یه پسر بود خانه بهتری ساخته بودند.

من:آیا در کار اشپزی همه مشارکت می کردند؟ مثلا فرقی نمی کرد که دختر یا پسر باشد؟

ماهان: نه اصلا.بیشتر هم پسر ها اشپزی می کردند. معلم ها خیلی دخالتی نمی کردند و چیزی نمی گفتند

من: چند معلم همراهتان بودند؟

ماهان:یه معلم و مسئول چنگل فارشنا که اوهم مواظبمان بود. البته بچه های اینجا هم آدمترندخودشان حالیشون بود و اگر معلم هم نبود خودشان می توانستند اداره کنند. .. بعد … همین دیگه …. بعد بلوبری ها را خوردیم هرکه رفت سمت خونه درختی خودش و چند نفر هم مامور شدند ان دورو بر ها که اتش ها را خاموش کنند و وسایل را تمیز و جمع اوری کنند و اشغال ها را جمع آوری کنند و منم حالا چون خارجی بودم یک چیزی شبیه کاسه به من هدیه دادند که روی ان نوشته بود جنگل فارشنا و در نهایت یک دایره تشکیل دادیم و خانم مسئول ان بخش جنگل آمد و از همه تشکر کردو او هم پرسید که چی ضعیف بود و چکار کنیم که پیشرفت کنیم.تقریبا همه راضی بودند و ما با حالتی دوستانه و صمیمی به سمت شهر برگشتیم.

  ======
گزارش ۲۱ ؛ دانمارک

دوم تا چهار اکتبر ۲۰۱۵ 
بعد از سفری که به هلسینکی داشتیم، دانمارک و پایتخت آن کپنهاگ ما را به خود دعوت کرد .برای گرفتن بلیط و انجام سایر امور باید به آژانش مسافرتی در نورتلیه مراجعه می کردم .به دلیل عدم مجوز خرید اینترنتی با کارت بانکی ام محبور هستم به آژانس مراجعه کنم. بلاخره با سبک سنگین کردن هزینه ها و زمانی که در اختیار داشتیم قرار شد از استکهلم به کپنهاگ را با اتوبوس و برگشتش را با قطارتندرو بیاییم.جمعه از صبح درتدارک سفر هستیم. ساعت سه پس از چاشت به سمت ایستگاه اتوبوس کمپوس روسلاگن رفتیم و سه و نیم با اتوبوس به سمت استکهلم حرکت کردیم. خیلی زودتر رسیدیم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم تا ترمینال اتوبوس (سیتی ترمینالن)پیاده برویم .کوگل مپ گوشی کمک خوبی برای پیدا کردن محل مورد نظر بود که طبق ادعایش بیست دقیقه طول می کشید و همینطور هم شد. در راه رسیدن به ترمینال با جلوه های دیگری از استکهلم
  هم آشنا شدیم. ترمینال اتوبوس  درست وسط شهر، حداقل از نظر من بود اگر می گویید نه به گفته ملا نصرالدین ثابت کنید! …ساختمانی شیک پر از مغازه و رستوران و بار …ما هنوز ساعتی وقت داشتیم.در کافه ای نشستیم و بستنی وانیلی خوردیم و در حال خوردن آدمها را تماشا کردیم.ازمانیتوری که به دیوار نصب بود تبلیعات پخش می شد و یه بار دیدیم تبلیغی به زبان فارسی هم بخش شد که می گفت اگر مایل به مهاجرت هستید امورتان را به ما واگذارکنید. اتوبوس سر موقع راه افتاد .مسافری نداشت با ما پنج شش نفری می شدیم تازه بعد از کپنهاگ می خواست برود بخارست. دیگر شب شده و خیلی نمیشد دید بیرون چه خبر است.اما میشد فهمید که تا اینجای راه که دو سه ساعتی میشد  زمین کاملا خالی و ول افتاده وجود نداشت.اتوبوس هر نیم ساعت چهل دقیقه ،یک ربع می ایستاد و خیلی هم با سرعت نمی رفت .سیزده ساعت قرار بود در راه باشیم، سعی کردیم بخوابیم تا فردا برای کپنهاک گردی سر حال باشیم، وقتی هوا کمی روشن شد،زمانی بود که به مالمو رسیده بودیم شهری در جنوب سوئد که با پلی روی دریا به کپنهاگ وصل است. پل بسیار زیبایی برای تردد ماشینها و قطارها.یک سمت جاده را مه گرفته بود و سمت دیگرش قایقی در دور دست دیده می شد.سر ساعت مقرر به کپنهاگ رسیدیم.هوا سرد بود.لباس های گرممان را پوشیدیم و بی هدف به سمتی راه افتاد. شهر هنوز کاملا بیدار نشده بود تازه روز تعطیل هم بود.جلوی یک موزه که صندلی هایی برای نشستن داشت ،صبحانه هایی که با خود داشتیم راخوردیم.بعد دنبال دستشویی گشتیم.اینجا و در سوئد اگر نمیتوانی دستشویی مجانی پید ا کنی.اتفاقی در کنار ساحلی که در شهر پیشروی کرده بود رستورانی بود که دستشویی داشت و کسی هم نبود، تا کسی پیدا شود ما راحت شده بودیم.بعد از کمی پیاده روی کنار ساحل های رود مانند و تماشای مناظر و ساختمانها و مرغابی ها .اتوبوس هایی را پیدا کردیم که افراد را در شهر شان می چرخاندند و اسمش هاف اند هاف بود . به همراه آن بلیط قایق را هم گرفتیم که آنهم از طریق کنال های آبی توریستها را در شهر می چرخاند.ابتدا تصمیم گرفتیم یک  دور کامل با اتوبوس بدون پیاده شدن بزنیم و سری بعد کنار هر جای دیدنی پیاده شویم.در ضمن بلیط ما دو روزه بود ،مهمترین چیزی که از قبل درباره اش می دانستیم مجسمه  سنگی پری دریایی بود ؛که خیلی بازدید کننده داشت و از داستان هانس کریستین اندرسن الهام گر فته شده بود. آنقدر برای من جالب بود که مجسمه سنگی کوچکش را به  عنوان سوغات دانمارک خریدم.بسیاری از مکانهای  دیدنی حول وحوش همین مجسمه شکل گرفته و ما یکی دو ساعت را صرف گشتن در انجا کردیم و کلی عکس به یادگار گرفتیم. بعد که کم کم خسته شده بودیم به فکر پید ا کردن هتلمان افتادیم.در مسیر از بزرگترین خیابان سنگ فرش کپنهاگ گذشتیم و بسیاری از برندهای مشهور را تماشا کردیم. بلیط مترو از سون الون گرفتیم.ولی هیچکس هیچ جا از ما بلیطی نخواست اگر خودت می خواستی می توانستی با دستگاههایی که بود بلیطت را چک کنی.این چیزی بود که من همانجا به تربیت ربطش دادم و اینکه چقدر به مردمشان اعتماد دارند و ناچار مقایسه ای هم با وطن گرامیمان به میان آمد.هفت یا هشت ایستگاه که رفتیم فهمیدیم که هتلمان در حومه شهر است.با اینکه سه ستاره بود (خوش به حالش که سه ستاره داشت بعضی یک  ستاره هم ندارند)اما بسیار شیک و مجلل و تمیز بود.یک ساعتی استراحت کریدیم بعد آمدیم یک مرکز خرید بزرگ نزدیک هتل.مغازه ها و آدمها را تماشا کردیم.نوبت شام که رسید و ما مدام محاسبه کردیم که به مک دونالد برویم یا کی اف سی یا کینگ برگر.اخر ما باید تو سوئد هر کرون را در چهارصد و هشتاد اینجا در ۴۸۰ ضرب کنیم.تازه اگر واحد پولمان تومان باشد .اگر درریال بخواهی ضرب کنی، ریاضیت باید کلی خوب باشد.گاهی فکر می کنید این واحد پول ریال چقدر بی خودست.همان تومان خوب است.تازه می شود الفش را هم انداخت و بشود تومن، بلاخره همان مکدونالد شیطان بزرگ به صر فه تر  بود.

صبح کمی دیرتر از خواب بیدار شدیم.دوش گرفتیم و رفتیم بر ای صبحانه که روی  قیمت هتل بود و ما قبلا پرداخت کرده بودیم. صبحانه مفصلی خوردیم و با همان متروی مسیر دیروز به مرکز شهر برگشتیم. در همان خیابان سنگ فرش سوغاتی خریدیم.دوباره آدمها و مغازه ها را تماشا کردیم و  وقتی خسته شدیم دوباره اتوبوس های هاف اند هاف را سوار شدیم تا محل سوار شدن قایق را پیدا کنیم. چون حواسمان نبود ایستگاه مورد نظر را رد کردیم و بعد تصمیم گرفتیم پیاده و با گوگل مپ آنرا پیدا کنیم .این خودش شد داستانی برای ما.یک ساعت طول کشید تا پیدا کنیم. از حالا فقط دو ساعت نیم وقت داشتیم .در عین حال نمی خواستیم قایق را از دست دهیم چون پول داده بودیم و از طرفی می تر سیدیم قطار برگشت را از دست دهیم که پول خیلی بیشتری  برایش داده بودیم.تازه ناهار هم هنوز نخورده بودیم.خوب شد  صبحانه مفصلی خورده بودیم .به هر حال قایق را سوار شدیم.اولین قایق  نوبتمان نشده بود.یک ساعتی ما را چرخاند. مناظر و مکان هایی را دیدیم که ندیده بودیم.۴۵  دقیقه مانده به چهارنیم پیاده شدیم  و با چه عجله ای و پرسان و پرسان و به کمک گوگل مپ ترمینال قطار  ا پیدا کردیم  وقتی محل دقیق سوار شدنمان را پیدا کردیم و کمی خیالمان راحت شد آمد یم  دوباره به یک مک دونالد شیطان بزرگ دیگر که در همان ترمینال بود. قطار به موقع راه  افتاد و چقدر سریع می رفت قر ار بود ما را پنچ ساعته برساند به استکهلم که رساند.  
یکساعتی مانده به استکهلم از بلندگوی قطار از جمله انگلیسی ،عربی و فارسی اعلام می شد که اگر کسی قصد پناهندگی دارد می تواند هنگام پیاده شدن خود را به افرادی که لباس مخصوص پوشیده اند، لباس هایی با نوار نارنجی دارند،معرفی کنید.یک نفر که خود ش را حنیف معرفی می کرد این اطلاعیه را برای افغانها خواند و یک سوئدی هم که تازه فارسی یاد گرفته بود برای ایرانی ها و هر چه
  زور زد نتوانست واژه پرتقالی رنگ را بگوید. نهایتا هم چند پلیس به  داخل قطار آمدند و کسانی که حدس می زدند ممکن است پناهندگی بخواهند را ورانداز کردند .سراغ من هم آمدند فکرمی کنم یکی از کارکنان قطار به انها گفته بود .پس از توضیح کوتاه من بی خیال شدند و ما زورکی  پناهندانده نشدیم. وقتی که پیاده شدیم در راهروها کلی آدم از اداره مهاجرت با نوارهای پرتقالی رنگ منتظر بودند.این قطار چون از  دانمارک میآمد  و موج اخیر مهاجران هم به دانمارک رسیده بود، باعث چنین تمهیداتی شده بود.در راهرو مترو کارت های چند کاره مان را که می شد باهاش هر چیزی سوار شد را شارژ کردیم.به ایستگاه تکنیسکا هسکولان که رسیدیم ،سوار اتوبوس نورتلیه شدیم و دوازده شب به خانه رسیدیم.

==========
گزارش ۲۲

دیدار با اوا کین

A meeting with Eva Kane

۸اکتبر ۲۰۱۵(تاریخ ملاقات) تاریخ نوشتن گزارش ۱۲ اکتبر

از زمانی که آن ما را با اوا کین مرتبط کرده بود یک ماهی می گذشت و ما در فراغتی که پدید آمده بود دیدارمان با اوا کین که تز دکتری خود را درباره نقش بازی در تربیت نوشته است، برای تاریخ هشت اکتبر ساعت ده صبح هماهنگ کردیم. این دیدار البته بیشتر به کار مریم می آمد که اخیرا کتابی در باره بازی درمانی به انتشارات داده است. چون مسیر را بلد نبودیم کمی زودتر از خانه راه افتادیم تا از ایستگاه کمپوس روسلاگن سوار اتوبوس استکهلم شویم.آنجا که رسیدیم معلوم شد که من کارت اتوبوسم را فراموش کرده ام و قرار شد از کارت مریم استفاده کنیم که آن هم پول برای دو نفر نداشت. من برگشتم به خانه تا کارتم را بردارم. از ایستگاه اتوبوس تا خانه یک ربع رفت برگشت می شد.بلاخره اتوبوس استکهلم را سوار شدیم . در ایستگاه مورد نظر پیاده شدیم. گوگل مپ گوشی را روشن کردیم و آدرس فرسکاتی هاگ ۲۴ را وارد کردیم. نشان می داد که ۵ دقیقه بیشتر با پای پیاده را نیست . ما که باورمان نمی شد فلش را جوری نشان میداد که ما فکر نمی کردیم. از یکی دو نفر پرسیدیم لی در نهایت سر ساعت ده جلوی ساختمان دانشکده مطالعات کودکان و جوانان بودیم.

در راه که می آمدیم انگار یک دریاچه وسط این بخش از دانشگاه استکهلم باشد، در حالیکه اینها همه جزیره و خلیج هستند. در ذهنمان بود که هنگام برگشتن کمی کنار ساحل این جزیره قدم بزنیم. ساحلی بسیار زیبا و و شادی بخش با آبی درخشان بازتابان خورشید آن روز افتابی و درختان سر فرود آورده در آب و درختان سر بر آورده به خورشید. و خورشید که داشت دوش اول صبحش را در آبهای جزیره می گرفت و خستگی دیروز را از تن خود دور می کرد. هنگام برگشتن دلمان نیامد از این صحنه های زیبا عکس نگیریم.

وقتی به جلوی در دانشکده رسیدیم اوا کین منتظرمان بود ما را به درون راهنمایی کرد و تا اتاق مورد نظر خالی شود ما به قهوه و شیرینی دعوت شدیم. و پس از آن صحبت های ما آغاز شدو ابتدا کمی در مورد خودمان صحبت کردیم و او از همان اول گفت که کارش در باره فلسفه یا بازی درمانی نیست بلکه در مورد بازی و تربیت است.

من : شما آیا به این علاقه ندارید که بازی زمینه ای برای بحث و دیالوگ باشد؟

اوا کین: این بستگی دارد به زمینه و سابقه علمی شما.( او در اینجا به افسانه فیل اشاره کرد و تصور می کرد داستانی از هند است ؛ که من به او گفتم از مولوی است. او می خواست بگوید هر کسی ممکن است به جنبه ای از بازی اشاره کند و همان را کامل و بهترین بداند.) ازین رو بستگی به نوع زاویه دید شما دارد که بازی را چه بدانید. مثلا روان شناس ممکن است بگوید بازی درمان است یک بیولوژیست یا یک تکامل گرا ممکن است بگوید بازی برای بقا است و یک مربی یا متخصص تربیت ممکن است بگوید بازی یادگیری است. خوب وقتی به من می گویید بازی چیست من می گویم کودکان وقتی بازی می کنند مانند همان فیل هستند هر کس ممکن است به گونه ای بنگرد. البته بازی کردن از جنبه فلسفی مورد نظر شما اگر بخواهم پاسخ دهم، می توانم بگویم بازی زندگی است.چیزی که که شما نمی توانید کنترلش کنید چیزی که شما نمی توانید سازماندهی ا ش کنید آن چیزی است که فقط اتفاق می افتد.

من: این دقیقا چیزی نیست که به فلسفه مرتبط باشد؛ می دانید،پرسش من در باره امکان ها و احتمال های بازی بود پرسش من در این باره نبود که آیا بازی به فلسفه مربوط است یا نه و اینکه آیا بازی فقط برای فلسفیدن خوب است یانه؟ پرسش من در مورد امکان ها و احتمال های نگریستن به بازی بود.

اوا:نه نه من دارم می گویم که بازی گونه ای بودن است.

من: بله با شما موافقم

اوا: همچنین بودن ، بازی است. بودن می تواند با من بازی کند و بازیگر می توانند با آن بازی کند.

من: این گونه ای نگریستن فلسفی است.

اوا: بله برای مثال گادامر، نیچه ، برخی از این فیلسوفان در باره بازی نوشته اند.

من: ویگنشتاین و …

اوا: هایدگر که می گوید بودن گونه ای بازی است و بازی گونه ای بودن است. بسیاری از فلاسفه بزرگ از هومر گرفته تا ارسطو در باره بازی فکر کرده اند.بنابر این سنتی فلسفی در باره اندیشیدن در باره بازی وجود دارد اما من خیلی در باره آن نمی دانم. ازینرو من دارم می گویم بر اساس اینکه روی چه صندلی ایی نشسته باشید شما به چیز های متفاوتی فکر می کنید و می توانید برای چیز های متفاوت بحث کنید همچنین بخاطر انکه بازی درمان نیز هست، بودن هم هست، زندگی هم هست و همچنین بازی فرصت یادگیری هم به شما می دهد. بنابر این دشوار است که بگویم کدام درست یا نادرست است یا کدام بیشتر بهتر است تا دیگری.

من: خوب ما بر سر این گزاره توافق داریم که؛ بازی می تواند نقش های مختلفی داشته باشد. که متفاوت هستند و این بستگی دارد به ادمی که از بازی استفاده می کند.

اوا: گاهی وقت ها بازی از فرد استفاده می کند.

مریم: بازی با بازی درمانی متفاوت است.همه کودکان نیاز دارند که بازی کنند مثلا فوتبال یا بازی های دیگر. اینگونه بازی ها نوعی سرگرمی هستند. افرادی که آن بازی ها را انجام می دهند از ان اذت می برند. اما در بازی درمانی   برای لذت بازی نمی کنند بلکه انها مشکلی دارند و مثلا عصبانی هستند. ما به عنوان درمانگر تلاش می کنیم از طریق بازی به انها کمک کنیم تا مثلا در باره مشکلات شان از طریق ان بازی صحبت کنند.

اوا: بله اما من همچنین فکر می کنم. سنتی در باره بازی درمانی وجود دارد که الزاما نیاز نیست یا منجر نمی شود به اینکه کودک صحبت کند..بلکه به انها فرصت می دهد تا به شیوه ای که عصبانی می شوند بازی کنند. ازینرو تصور می کنم نقش اصلی بازی مد نظر قرار نگر فته است. پس اگر سنتی وجود دارد که می گوید بازی درمانی برای این است کودکان بتوانند در مورد مشکلاتشان صحبت کنند. دیگران می گویند خود بازی کافی است. البته این شاید به این خاطر باشد که دانش من در این زمینه محدود است.

مریم. من تلاش کنم بازیها را به سمتی ببرم که منجر به گفتگو بویژه گفتگوی سقراطی بشود.

اوا: در سوئد مدارسی وجود دارد که که کسانی را برای بازی استخدام می کنند البته بازی درمانگر نامیده نمی شوند و به انگلیسی می شود کارگر بازی(پلی وورکر). انها بچه ها را از کلاس ها خارج می کنند و با آنها بازی می کنند برخی ها هم شن بازی درمانی استفاده می کنند. البته فکر کنم بازی درمانگر هم وجود دارد اما خیلی مرسوم نیست. اما در انگلیس خیلی قوی است و دوره هایی در این باره وجود دارد.

من. خوب مایلم در باره تز دکتری شما صحبت کنم؟

اوا کتابش را به ما نشان داد. در واقع تزش بود که به انگلیسی توسط دانشگاه استکهلم چاپ شده بود او گفت هر چه درباره تز من بخواهید بدانید در این کتاب هست و او یک جلد به ما هدیه کرد و یکی هم به آن پیلگرن که بعد ما آنها را در مترو جا گذاشتیم.

همچنین اوا از این صحبت کرد که کتابش در مورد نقش بازی در مراقبت از کودکان است. او گفت که بسیاری از کودکان بعد از تمام شدن زمانی معمولی مدرسه باز هم در مدرسه می مانند و این کودکان نیاز به به مراقبت دارند. به همین خاطر مراقبت از کودکان بعد از زمان معمول مدرسه یک سنت قوی است بسیاری از پدر و مادر ها به دلیل گران بودن هزینه زندگی باید کار کنند و به همین دلیل نمی توانند از کودکانشان مراقبت کنند. مراقبت از کودکان به تدریج از حالت صرف مراقبت خارج شده است.امروزه تقریبا تمام کودکان در بعد مدرسه می مانند. نه فقط انهایی که تک والدینی هستند یا پدر و مادرشان کار می کنند.بنابر این فعالیت های مختلفی طراحی شده است که شما می توانید انتخاب کنید. همچنین کودکان بازی می کنند. همچنین بر اساس برنامه درسی کارکنان وظیفه دارند به کودکان اجازه بازی دهند. نه فقط به خاطر حق کودک که باید بازی کند بلکه به خاطر اینکه این بخش از مدرسه جز خدمات اجتماعی است. البته بچه ها که بزرگتر می شوند می توانند بین ماندن در مدرسه و رفتن به خانه یکی را انتخاب کنند این بستگی به کارکنان مدرسه داردو اگر آنها کاری کنند که بچه ها خوششان بیاید در مدرسه می مانند و گرنه می توانند به خانه بروند.

خوب مدارس سوئد امروزه نتیجه محور هستند و چون مراقبت از کودکان در پس از مدرسه هم جزیی از مدرسه شده است مدارس تحت فشار هستند تا برنامه هایی برای افزایش نتیجه داشته باشند.در چنین فضایی هر چیزی باید به یادگیری مرتبط باشد. خوب حالا سوال این است که با این شرایط ایا وقت آزادی می ماند که کودکان بازی کنند؟ بویژه اگر بازی فعالیتی باشد که خود کودکان انجام می دهند و برایش برانگیخته می شوند و نباید تحت کنترل باشد، نقش بزرگسالان در ان چیست؟

من : بله این نوعی پارادوکس و تضاد است؟

اوا: به همین خاطر ما بازی را در مدرسه به عنوان یادگیری تعریف کردیم. بنابر این نقش من این شد که به بازی آنها نگاه کنم و سپس در ارتباط با یادگیری ان را تفسیر کنم. مثلا اینکه آیا آنها یاد می گیرند از طریق بازی مسایشان را حل کنند، مهارت های تصمیم گیری و مهارت های تشخیصی و .. را یاد می گیرند. اینها هم به برنامه درسی مربوط هستند و این راهی بود که من در ان کار کردم.به همین دلیل نقش مراقبتی بعد مدرسه به سمت صلاحیت های اجتماعی تغییر جهت داده است. چون در برنامه درسی خیلی در باره صلاحیت های اجتماعی صحبت می شود و در سوئد بسیاری از افراد به بازی به عنوان یک شایستگی اجتماعی می نگرند.

من: یعنی انها فکر می کنند بازی یک شایستگی اجتماعی است؟

اوا: بله از طریق بازی شما می توانید شایستگی اجتماعیتان را نشان دهید. از طریق مشاهده بازی کودکان می توانید پی ببرید که انها چقدر شایستگی اجتماعی دارند. اگر کودکی برای خودش بازی می کند ممکن است لازم باشد او با دیگران نیز بازی کند.اگر شما بازی را به عنوان امری اجتماعی در نظر اورید و خواستید کودکان انرا انجام دهند او نیاز به انتخاب فضایی دارد که که در ان با دیگرا ن مشارکت کند و سپس ان مشارکت را عملی کند. من به عنوان یک بزرگسال باید به این فضا احترام بگذارم.

من: سرانجام چه نوع بازی ایی شما ترجیح می دهید؟ چه نوع بازی برای کودکان ترجیح می دهید؟ بازی ای که کودکان برای خودشان انجام دهند و بزرگسالان در ان دخالت نکنند؟

اوا: تحقیق من یک تحقیق عملی( اکشن ریسرج) بوده است. در انگلیس کودکان و بزرگسالان در مدرسه می توانند با هم بازی کنند زیرا معلمان برای ان، چون یک کارمند یا کارگر بازی اموزش دیده اند.بازی در انگلستان یک سنتی است که از زمین بازی می اید و از بعد از جنگ جهانی دوم شروع شده است. پس در انجا با هم بودن و دادن فضایی به کودکان برای بازی یک ضرورت محسوب می شود و تمرکز بر اموزش یا چیز دیگری ندارد این فضا فقط برای بازی است. انها به کودکان اجازه می دهند برای خودشان باشند به همین دلیل فضایی که برای بازی لازم دارند به انها داده می شود.به همین دلیل انها فضاهایی دارند که ممکن است شما در سوئد نبینید زیرا کمی خشن تر ، پر سر و صدار تر و … هست و کارکنان پرهیز دارند که در بازی انها دخالت کنند. انها نمی خواهند کودکان ادای بزرگسالان را در بیاورند به همین خاطر تلاش می کنند تا حد ممکن آنرا در بازی کودکان کاهش دهند. به همین دلیل بازی ایی که من ترجیح می دهم بازی برای خود بازی و دخالت کمتر بزرگسالان است.

   بحث ما تقریبا داشت به پایان می رسید کمی هم در مورد اینکه آیا مشاوران از بازی درمانی در فرایند مشورتشان استفاده می کنند یا نه صحبت شد که او خیلی اطلاعی نداشت . سپس ما از اوا خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون و کنار دریچه ای که پیشتر شرحش رفت و تعدادی عکس به یادگار گرفتیم و   نحوه یاقتن مکان ملاقات عصرمان با دیک هولمگرن را بررسی کردیم.

====
گزارش ۲۳

داستان سفری برای فلسفیدن: با دیک هولمگرن؛ رئیس و بنیانگذار انجمن فلسفه ورزی در سوئد(فیلوسوفیسکا)

۸اکتبر ۲۰۱۵( تاریخ ملاقات) تاریخ نوشتن ۱۵ اکتبر

هنگامی که جلسه صبح با اوا کین را به پایان بردیم ، سه ساعتی وقت داشتیم تا به محل نشست با دیک هولمگرن برسیم. چون محل را نمی شناختیم ترجیح دادیم اول آنجا را پیدا کنیم. از ایستگاه جلوی دانشگاه تا ایستگاه تکنیسکا هوسکولن رو پیاده امدیم و دنبال جایی بودیم که کارت های مترو رو شارژ کنیم. این کارت ها تند تند گرسنه می شوند و هی باید پول بهشان داد. سرانجام به کمک گوگل مپ محل مورد نظر که ایستگاه اسکارپناک بود را پیدا کردیم. قرار بود دیک مارا از دم ایستگاه به محل جلسه ببرد.. وقتی به ایستگاه رسیدیم هنوز ساعتی وقت داشیم دنبال جایی برای نهار خوردن گشتیم. جایی پیدا شد که تصور می کنم به شیوه ترکی ( ترکیه) غذا سرو می کردند و خیلی ارزانتر از مک و دونالد و بقیه فامیل هایش بود یک دیس غذا شامل کباب، سیب زمینی، ماست کمی سالاد   و .. به سختی توانستیم تمامش کنیم. بعد دیک آمد و ما را تا مدرسه که پنجاه شصت متر انورتر بود برد.

اینجا هم یک پیش دبستان بود که حدود ۴۰ کودک یک تا ۵ ساله در آن بودند. پر از فضا و امکانات و کودکان سر حال و شاد. سرانجام در اتاقی مستقر شدیم و شروع به گفتگو کردیم:

دیک: خوب برای شروع می توانیم در باره فیلوسوفیسکا صحبت کنیم.

من: بله ایده خوبی برای اغاز است.

دیک: دلیل و هدفی که باعث شد من فلیوسوفیسکا را آغاز کنم(من معلم نیستم) از تجارت و کار در کمپانی های مختلف می آیم. من یک شخص مالی هستم مدیر مالی شرکت های مختلف بودم. ۵ تا بچه دارم که چهارتاشان دیگر بزرگ شدن و حالا یک دختر کوچک هم در خانه دارم. بیشتر از بیست سال پیش من احساس اندوهی داشتم در باره توسعه و پرورش در دنیا و هم چنین در سوئد …

من: منظورتان از دِوِلوپمنت تربیت است یا چیز دیگر؟

دیک: نه . اندوه من در باره کل جامعه و کل دنیا بود که هر روز بیشتر و بیشتر خالی از عمق می شد.

من: و شما در باره این اندوهگین بودید؟

دیک: بله من می دیدم که کودکانم و دوستانشان با همدیگر خوب نیستند و چیز های زشت به هم می گویند. به نظر من دنیا داشت سخت تر و سخت تر می شد و کمتر و کمتر به فکر کردن می پرداختند. و دنیا در این سال ها بدتر هم شده است. البته دلایل مختلفی برای اینکار وجود دارد و خیلی مشکل است که ظرف این چند دقیقه من آنها را تحلیل کنم اما در این سالها به این نتیجه رسیدم که ما اگر می خواهیم دنیای قابل تحمل تری برای موجود انسانی داشته باشیم باید از کودکان آغاز کنیم ما باید کودکانی قابل انعطاف تر و قابل تحملتر بسازیم.

من: بسیاری از فیلسوفان از قدیم نیز گفته اند که اگر می خواهیم جامعه را اصلاح کنیم باید از کودکان آغاز کنیم

دیک: همه مردم از جمله کودکان می توانند به مسیر های مختلفی بروند به عنوان یک موجود انسانی برای من این امکان وجود دارد که خودم را تعریف کنم به راههای مختلف. همچنین من به عنوان یک فرد می توانم تغییر کنم وقتی که در باره چیز ها آگاه می شوم. در یک محیط درست شما به راهی می روید و در محیط غلط به راه دیگر.پس احتمالات گوناگون وجود دارد که کودکان را در انها قرار دهیم و یه عالمه چیز وجود دارد که شخص را تحت تاثیر قرار می دهد. اینترنت، تلویزن، مصرف و امور تجاری و پول… خب در چنین جهانی با همه با محرک های گوناگونش شما مجبورید که چیز دیگری را نشان دهید. اگر شما بخواهید جهان قابل تحمل تری بسازید کودکان باید به شیوه بهتری فکر کنند( من و شما نیز). انها باید بتوانند به صورت انتقادی تری فکر کنند انها باید خلاق تر باشند و بیشتر همدلی کنند.

من: منظور شما این است که شخص مراقب و مسئول تری باشند( در ارتباط با همدلی پرسیدم)

دیک: بله ، اگر شما فکر می کنید همچنین باید مراقب مسئول و همدل باشید من تصور می کنم این ریسک بزرگی است اگر تحمل رشد نکند. تصور می کنم بدون تحمل پذیری موجودیت انسانی به خطر می افتد و یکی از چالش های آینده این است که چگونه از ان جلوگیری کنیم. ازینرو بسیاری پرسش های اخلاقی بروز می کند که ما به صورت تکنیکی چگونه می توانیم این کار را انجام دهیم. علم خودش به صورت خود انگیز رشد می کند ولی در نتیجه آن، پرسش های قوی تر اخلاقی نیز پدیدار می شود. ازینرو یکی از ابزار ها که به ما کمک می کند فلسفه است. فلسفه به ما کمک می کند که سوال های بهتری بپرسیم و بهتر به سوال ها پاسخ دهیم و فلسفه به ما کمک می کند بهتر فکر کنیم. فلسفه به کودکان کمک می کند که   افراد اهل دلیلی باشند در کنار این انها را اهل عمل نیز بار می آورد. البته منظورم به شیوه سنتی نیست بلکه انها باید بخواهند که یاد بگیرند این باید همچون اتشی باشد که در خرمنشان می افتد. در این صورت آنها به شیوه بهتر و عمیق تری خواهند آموخت.

فیلوسوفیسکا یک موسسه غیر انتفاعی غیر دولتی است. به عنوان صاحب یا مالک آن من نمی توانم چیزی بخرم یا بفروشم به عبارت دیگر من نمی توانم با ان پولدار شوم. این برای من خیلی مهم است که نخواهم بین پولدار شدن و کار با کودکان یکی را انتخاب کنم

من : شما چگونه این پیش دبستان را بدون پول اداره می کنید؟

دیک: ما پول را از جامعه ( اینجا منظور دولت یا شهرداری ) می گیریم. در سوئد می توانید پیش دبستان خصوصی یا دولتی داشته باشید. اما فقط مقدار مشخصی شما برای هر کودک پول دریافت می کنید.

من: برای همه، شهرداری یا دولت پول می پردازد.

دیک: بنابراین هیچ تفاوتی بین دولتی و خصوصی نیست و ما قواعد مشابهی داریم و دولت می توانند بیاید و ما راکنترل و ارزیابی کند

من: البته ابتدا انها باید پیشنهاد شما را برای تاسیس این مرکز قبول کنند.

دیک:بله قبل از تصویب آنها می ایند و بررسی می کنند.البته ما باید برنامه درسی سوئد را دنبال کنیم اما هنوز هم جاهای باز زیادی وجود دارد که شما می توانید ایده های خود را پیش ببرید. یک چیز می تواند به شیوه های مختلفی اتفاق بیفتد. حتی شما اگر روش ویژه ای داشته باشید باز هم باید برنامه درسی را پی گیری کنید.

من: شما روش اموزشی را تغییر می دهید برای دستیابی به آن هدف ها؟

دیک: نه نه با اینکه در برنامه درسی اشاره ای به فلسفه یا فلسفه برای کودکان نشده است اما تمرکز زیادی روی تفکر است تمرکز روی موضوعاتی است که می تواند زمینه ای برای تفکر باشد. به شیوه دموکراتیک برای دستیابی به چیز ها تاکید شده است. با اینکه ما اولین هستیم در سوئد که فلسفه برای کودکان را بکار می گیریم. وقتی این مدرسه را تاسیس کردیم فلسفه یکی از موضوعات ما بود و این اولین بار بود در چنین سطحی فلسفه دایر می شد و بخشی از آن هم گفتگوی سقراطی است.

من: خوب تا اینجا شما درباره هدفهای فیلوسوفیسکا صحبت کردید. من مایلم در باره یک کلاس که در آن فلسفه استفاده می شود از ابتدا تا انتها بدانم.

دیک: در پیش دبستان یا در دبستان؟

من: تفاوتی نمی کند.

دیک: من ترجیح می دهم در باره پیش دبستان صحبت کنم، می توانم از یک یا دو ساله ها شروع کنم که آنها نمی توانند صحبت کنند ولی انها به روش های متفاوتی صحبت می کنند با بدن یا با چشمهایشان . ما تلاش می کنیم برای آنها پیش فلسفه داشته باشیم. ما تلاش می کنیم آنها گوش دادن به یکدیگر را یاد بگیرند. ان خیلی مهم است. گوش دادن به روشی همدلانه؛ من می خواهم بدانم که تو چه می گویی. من می خواهم بدانم منظورت چیست؟ و اگر ندانم تو چه می گویی، مایلم پرسشی بپرسم. همچنین تلاش می کنیم توانایی صحبت کردنشان را گسترش داده و تقویت کنیم. اگر گفتگو ، گفتگوی خوبی باشد، گوش دادن و فهمیدن هم به دنبال آن خواهد بود و در این صورت شما گشوده خواهید بود برای تغییر. ما به تدریج به کودکان یاد می دهیم که این یک ضعف نیست اگر شما بخواهی ذهنت را تغییر دهی. و این برای توسعه موجود انسانی بسیار مهم است. که انها گشوده ذهن باشند و برای این احترام قایل شوند. این کار باید صدها و شاید هزاران بار تا انها به سن ۱۷-۱۸ سالگی می رسند انجام شود.برای داشتن یک گفتگوی خوب باید سخت کار کرد.

من: شما کارتان را معمولا با چه پرسش هایی آغاز می کنید؟

دیک: برای من و انچه که خیلی به آن علاقه مند هستم و با ان سر وکار دارم، پرسش های اخلاقی است.

من : می توانید مثال بزنید: چه نوع پرسش هایی اخلاقی شما استفاده می کنید؟

دیک: ان می تواند هر چیزی باشد. شما تصور کنید که یک زنبور پشت شیشه کلاس هست و برخی افراد تلاش می کنند انرا بیرون کنند به نحوی که زنده بماند و بعضی دیگر به ان ضربه می زنند و شاید به خاطر گرما بمیرد. و کودکان این ها را می بینند. انها همه این چیز ها را می بینند و شاید هم نا آگاهانه و بدون اینکه تحلیلی داشته باشند برای انها اتفاق هایی بیفتد. خوب سوالی که این جا بر می آید این است ما چه کاری می توانیم انجام دهیم؟ ایا ان بیرون بیندازیم یا بگذاریم بماند؟ پاسخ ها درکتاب ها نیستند و شما نمی توانید آنها در کتاب ها پیدا کنید که مثلا پاسخ درست ان است که ما باید مثلا انرا بکشیم. انها مجبورند بررسی کنند، مجبورند بحث کنند. که چه چیزی را درست انجام بدهند و شما به عنوان معلم هم نباید به انها بگویید شما باید بیرون از بحث تماشا کنید و اجازه دهید که پاسخ های انها بجوشد این نوع پرسش هاست که من خیلی دوست دارم. بچه ها که بزرکتر می شوند ( ۵ساله ها) سوال های دشوارتری هم در همین زمینه پدیدار می شود کدام بهتر یا بهترین است؛ سگ یا گربه؟البته پرسشهای اخلاقی همیشه در مورد محیط زیست یا طبیعت نیست. این فقط یک مثال بود البته من به اخلاق زیست محیطی خیلی علاقه دارم.

دیک به یک تجربه دیگر اشاره کرد که نشان می داد چگونه از موقعیت ها پرسش بویژه پرسش های اخلاقی بر می خیزد. او می گفت سال گذشته که بچه ها را به جنگل برده بودیم. انها برای اولین بار مردمی را دیدند که در چنگل کمپ می کنند و معمولا خانه و کاشانه ندارند اینها کولی هایی هستند که از رومانی و بلغارستان می ایند.برای آنها پرسش بزرگی پدید امده بود و واقعا می خواستند در مورد ان بحث کنند. بسیاری از ما فکر می کنیم که کودکان به چنین چیز هایی علاقه ندارند اما کودکان بسیار مایلند به عمق بروند.

من: خوب شما به نمونه ایی از فرصت ها که پرسش ها از ان بر می ایند اشاره کردید که یکی در مورد حیوانات بود و دیگری در مورد انسان ها. شما بر این باورید که موقعیت های مختلفی وجود دارند که می توانند منجر به طرح پرسش های اخلاقی شوند.؟

دیک: من معتقدم که طبیعت پر از فرصت هایی برای پرسیدن است. اما هدف در هر صورت گفتگو است . خوب است انها وقتی به دبیرستان میرسند یاد گرفته باشند به شیوه بهتری فکر کنند.انها وقتی بزرگتر می شوند موضوعات مختلفی هست که باید بهتر به ان نگاه کنند از جمله اینتر نت. این موضوع بویژه برای زنان که تحت فشار های گوناگون قرار دارند نیز مفید است.. همچنین ما می توانیم از این شیوه برای یادگیری بهتر و بیشتر در مورد موضوعات ویژه هم استفاده کنیم.چنانکه آن پیلگرن اشاره می کند از گفتگوی سقراطی می توان برای همه موضوعات استفاده کرد.

من: در ایران هم ما از این روش برای موضوعات مختلف استفاده می کنیم مثل تاریخ ،علوم ،ریاضی و … در هر حال می شود از تمرین فلسفی برای موضوعات مختلف استفاده کرد.گرچه در کشور های مختلف ممکن است نام های مختلفی داشته باشد اینجا به نام گفتگوی سقراطی مشهور شده است . در جاهای دیگر فلسفه برای یا با کودکان و … در ایران بیشتر تحت نام فلسفه برای کودکان مشهور شده است. من هم با شما موافقم که نام خیلی مهم نیست کاری که انجام می دهیم اهمیت بیشتری دارد من همچنین با این مخالفم که فلسفه به خواندن عقاید فیلسوفان محدود شود بسیاری از دانشجویان برخی عقاید فلسفی را می دانند اما توانایی و مهارت های فلسفه ورزی ندارند انها نمی توانند یا جرات ندارند در باره انچه که خوانده اند پرسش های اساسی مطرح کنند من قویا با چنین چیزی مخالفم.اگر هم چنین کاری لازم باشد یعنی خواندن ارا فیلسوفان برای عده کمی که می خواهند در دانش فلسفه تخصص بگیرند لازم است. گرچه انها هم اگر توانایی تفکر و تحلیل و سایر مهارت های فلسفه ورزی نداشته باشد سودمند نخواهد بود. اما به نظر من همه مردم به فلسفه ورزی احتیاج دارند. من بسیار خوشحال شدم که شما گفتید کار فلسفی تان را با تمرکز بر مهارت گوش دادن اغاز می کنید من هم در کار هایم در ایران بر این مهارت تاکید ویژه ای دارم. من هم با شما موافقم که گوشش دادن کلید بنیادین برای موجود انسانی است برای گفتگو   برای … بیشتر جنگ هایی که بین مردم وجود دارد یا بوجود می اید بخاطر این است که انها نمی توانند به یکدیگر گوش دهند تصور می کنم این نکته اصلی در فلسفه ورزی است. ابتدا ما باید بتوانیم به یکدیگر گوش دهیم بطور صحیح و دقیق و پس از ان است که باید برای فهمیدن و پرسیدن تلاش کنیم. و پس از ان سایر مهارت ها ست مثل تفسیر کردن، تحلیل کردن و ….

دیک: اگر شما به اینترنت یا فیس بوک نگاه کنید به انبوهی از چیز ها مواجه می شود که ناشی از گوش ندادن و نفهمیدن یکدیگر است و به همین خاطر من به شدت از ان اجتناب می کنم. خیلی وحشتناک است شیوه ای که ادمها با یکدیکر در این شبکه های اجتماعی بحث می کنند. انها اصلا تلاشی برای گوش دادن به یکدیگر به عمل نمی اورند. به همین خاطر تصور می کنم این خیلی خطرناک است بویژه اگر شما بخواهید در یک جامعه دموکراتیک زندگی کنید. اگر ما بخواهیم جامعه دموکرات و شهروند دموکرات بسازیم، گوش دادن بنیادی است.

من: شاید هر روز من مشکلاتی با شبکه های اجتماعی دارم. فیس بوک، تلگرام و .. همیشه مواردی هست که شما را ناراحت می کند و ادم واقعا متاسف می شود. ادمهایی در این شبکه ها وجود دارند که چیز هایی می گویند بدون استدلال بدون منبع و …

دیک: و خیلی خطرناک است که آدمها خود را گرفتار ان کنند. به همین دلیل من تلاش می کنم مناقشه ای با کسی نداشته باشم.

من: بله منم تلاش می کنم ولی گاهی گرفتار ان می شوم.

دیک: به همین دلیل و دلایل دیگر فلسفه در مدارس ضروری می شود. به همین دلیل گشوده بودن بسیار مهم است گشوده بودن نسبت به دنیا و نسبت به کودکان. ازینرو رویای فیلوسوفیسکا راه اندازی شبکه از پیش دبستان و دبستان است جایی که ما بتوانیم با هم کار کنیم در سراسر دنیا. به همین دلیل ما باید ذهنمان باز باشد نسبت دیگر کشور ها و دیگر فرهنگ ها و از یکدیگر یادبگیریم.چیز مهمی که باید یاد بگیریم این است که ما مثل هم هستیم. بخاطر مشکلاتی که امروزه در دنیا وجود دارد حتی مهم تر است که ذهنی باز و گشوده داشته باشیم.

من: برای پایه های بالاتر ایا شما از موادی نظیر کتاب ، فیلم ، کارتون، نقاشی و … برای فلسفه ورزی استفاده می کنید؟

دیک: بله می تواند هرچیزی مورد استفاده قرار گیرد. من تصور می کنم همه کتاب های کودکان به شیوه ای در فلسفه ورزی قابل استفاده است

من: بله من هم تصور می کنم روش بسیار مهم تر از محتوا و درس ها هستند. به همین دلیل من تصور می کنم فلسفه ورزی بیشتر روش مند است تا محتوایی. ان گونه ای روش است تا فقط محتوا باشد. به همین دلیل فکر می کنم لفظ فلسفه نوعی عنوان درس و محتوا است ولی فلسفه ورزی یک فرایند است. به همین دلیل من فرایند و روش را در قالب فلسفه ورزی ترجیح می دهم تا فلسفه به عنوان یک رشته از معلومات بشری

دیک: آیا این تفکر شما در ایران مرسوم است، این روش از فکر کردن؟

من: نه دقیقا! من جز اولین کسانی بودم که فلسفه برای کودکان را در تز دکتری ام کار کردم که حدود ۱۲ سال قبل از ان دفاع کردم. بعد من تلاش کردم کتاب ها و مقاله هایی در این باره بنویسم. جلساتی برگزار کنم در باره این وضعیت فلسفه . بتدریج برخی از دانشجویان و اساتید دانشگاه ان را به عنوان موضوع رساله یا پایان نامه شان انتخاب کردند امروزه ما چند مجله داریم که مقالات مرتبط را چاپ می کنند و تا حالا ۵۰-۶۰ کتاب مرتبط با این موضوعات تالیف یا ترجمه شده است. همچنین ما انجمن های علمی داریم که در بخش هایی از کارشان به فلسفه برای کودکان می پردازند. مثل انجمن فلسفه تعلیم و تربیت ایران و انجمن مطالعات برنامه درسی. در حال حاضر نزدیک به ۲۰-۳۰ نفر از دانشجویان ارشد و دکتری هم هستند که روی این موضوع پژوهش می کنند. امروزه در ایران فلسفه برای کودکان با سایر رشته ها مرتبط شده است و خودش یک وضعیت بین رشته ای پیدا کرده است مثل ارتباط با مشاوره، روان شناسی ، ادبیات داستانی ،علوم اجتماعی ریاضی و علوم تجربی. من دانشجویی دکتری مشاوره داشتم که مشاوره را با فلسفه برای کودکان مرتبط کرده بود یا دانشجوی دکتری در رشته پرستاری که فلسفه برای کودکان کار می کند و ….. تصور می کنم فلسفه برای کودکان رشد سریعی در ایران دارد.

دیک: ( با اشاره به مریم) آیا شما با هم کار می کنید یا با این موضوع مرتبط هستید؟

مریم: بله من هم گاهی اوقات از روش سقراطی در مشاوره هایم استفاده می کنم و همچنین تلاش کرده ام در بازی درمانی نیز از شیوه کاوشگری فلسفی استفاده کنم.

من : همچنین کارگاههایی را برای معلمان و سایر داوطلبان ترتیب داده ام. کارگاههای ده روزه . برای معلمان که البته انها داوطلبانه در آن شرکت می کنند ان هنوز جز برنامه رسمی وزارت آموزش و پرورش نیست. شاید انها هنوز ان را قبول نکرده باشند . با این حال فلسفه برای کودکان پیش می رود.

دیک: بله من می فهمم . این موضوع حساسی است حتی در اینجا. شروع کردن به تربیت منتقد چیزی نیست که همه دوست داشته باشند حتی برخی خانواده ها هم دوست ندارند.

من: هم چنین سیاست مداران ممکن است استقبال خوبی از این روش بعمل نیاورند زیرا این روش مردم را منتقدتر بار می آورند و انها مردم منتقدتر را دوست ندارند به همین دلیل شاید در درجه اول هیچکسی خوشش نمی آید از جمله والدین دوست ندارند کودکان منتقدی داشته باشند که در باره ارزشهایشان از انها پرسش کنند بویژه ارزشهایی که خودشان هم می دانند که بررسی شده و ارزیابی شده نیست. در سنت ما برخی از ارزش ها نیاز به تغییر دارند ولی مردم این تغییر را دوست ندارند زیرا تغییر خیلی سخت است و ممکن است شما را به درد سر بیندازد به همین دلیل ما چالش هایی داریم ولی ما تلاش می کنیم به پیش برویم.

دیک: من تصور می کنم وقتی شما شروع می کنید به فکر کردن پس از آن جاده ای را باید انتخاب کنید که دیگر برایتان مهم نیست که چقدر به درد سر می افتید و دیگر خیلی سخت است برای کسی که شروع کرده است که متوقف شود.

من : وقتی شما به فکر کردن افتادید یا در آن غرق شدید دیگر نمی توانید آن را متوقف کنید. گاهی برخی افراد به من می گویند که تو چرا این کار ها را انجام می دهی. این ها کلی درد سر دارد ،تورا گرفتار خواهد کرد؛ من به آنها می گویم من نمی توانم آن را متوقف کنم. من هیج دلیلی برای توقف ان ندارنم ؛ آنرا دوست دارم. من همچنین همه افرادی که شروع به فکر کردن کرده اند را دوست دارم. برخی از دانشجویان که در این راهند وقتی به انها نگاه می کنم می بینم روز به روز منتقدتر و متفکرتر شده اند. من خیلی خوشحال می شوم و به خود می گویم بله من موفق شدم. همچنین من معتقدم که این برای موجود انسانی ضروری و اساسی است. تصور می کنم بیشتر چالش هایی که در دنیا وجود دارد به خاطر عدم تفکر و عدم توانایی نقادی مردم است. اگر ما نمی توانیم جنگ ها در در گوشه گوشه دنیا را متوقف کنیم به این خاطر است که انها فکر نمی کنند. وقتی کسی گفت من بهترین در دنیا هستم،   بالقوه هیزم مناسب برای شروع جنگ را فراهم کرده است. حتی اگر شما در یک کشور پیشرفته زندگی کنید چنین تفکری که من بهترین هستم و دیگران نیستند آغازی برای جنگ است. جنگ همیشه با تفنگ نیست.   گاهی ما در ذهن هایمان با هم می جنگیم به جای این که با هم گفتگو کنیم.

دیک: برخی تصور می کنند جوانان امروزه بیشتر از گذشته می دانند مثلا آنها می توانند از تلفن همراه استفاده کنند و … سوال این است که ایا انها می توانند بهتر فکر کنند؟ من خیلی در باره اش مطمئن نیستم.

من. متشکرم . من همچنین مایلم یک نمونه از کلاسهای شما که در ان فلسفه ورزی انجام می شود را ببینم

دیک: من خودم معلم نیستم اما اگر برای شما مناسب باشد می توانم برای سه شنبه با مدرسه دیگرمان هماهنگ کنم که سوزان اکسلسون در انجا کار می کنم.

   سپس دیک بخش های مختلف پیش مدرسه را را به ما نشان داد که پر از امکانات مختلف بود . از محل غذا خوری، محل خواب، کلاس های مختلف اتاق های بازی ، صندلی هایی که همراه بچه ها رشد می کنند و محوطه باز بیرون از اتاق ها برای بازی و یه عالمه وسایل بازی.. از دیک خداحافظی کردیم و به سمت نورتلیه راه افتادیم. روز شلوغی بود حسابی خسته شدیم.
=====
گزارش شماره ۲۴

داستان سفری برای فلسفیدن: مهمانی فاضل

۱۰اکتبر۲۰۱۵

مدتهاست باخودم کلنجار می روم که این مهمانی را همچون یک رخداد در داستان سفرم بنویسم یا نه؟ به خودم می گویم خوب این یک مهمانی است دیگر چون هر مهمانی دیگر. اینکه نوشتن ندارد. از سویی نمی توانم این را چون یک رخداد در تاریخ سفرم ثبت نکنم. می گویم این مهمانی یک معلم است، همو که برایش خیلی ارزش قائلی و خیلی برایش می نویسی و معتقدی کهتربیت ره به جایی نخواهد برد اگر معلمش ، معلم نباشد. تو گفته بودی که آموزش و پروش نیازمند هیچ تغییری نیست به جز معلمش.

ساعت ده صبح روز شنبه از خانه به سمت ایستگاه کمپوس روسلاگن راه افتادیم و قرار بود اتوبوس استکهلم را سوار شویم و ساعت یازده در ایستگاه دندریت فاضل معلم و معاون ارشد مدرسه ای که قبلا از او یاد کرده بودم ، ما را بردارد و به خانه اش ببرد. بعد از اولین دیداری که با فاضل در مدرسه اش داشتیم او ما را متقاعد کرده بود که یک روز مهمانش شویم و ما نمی دانستیم که این را به حساب فرهنگ سوئدی بگذاریم که در آن تعارفی نیست و وقتی چیزی می گویند و یا دعوتی بعمل می آورند یعنی واقعا همینطور است و در نتیجه دعوت را بپذیریم یا به حساب خونگرمی جنوبی ها و بویژه اهوازی ها بگذاریم و باز هم بپذیریم. مثل اینکه دلیلی برای نپذیرفتن نیست و اینگونه شد که که ما بهانه ای نداشتیم برای رد کردن این دعوت؛ خب چه می شود کرد.

ما یک ربعی دیرتر رسیدیم ولی فاضل زودتر از ما آمده بود. با کمی خوش بش و معرفی مهران و ماهان به فاضل سوار ماشینش شدیم و به سمت خانه اش در سولنتونا راه افتادیم. کمی در راه با هم صحبت کردیم. دیر زمانی طول نکشید که به خانه ویلایی و بسیار زیبایش رسیدیم و مورد اسقبال همسر و دخترش قرار گرفتیم. همسر فاضل دکتر داروساز بود و دخترش سال اول پزشکی می خواند. کمی که نشستیم و با کل خانواده آشنا شدیم. صحبت هایمان گل کرد.

با اینکه ما با هم توافق کرده بودیم که خیلی ایران را با اینجا مقایسه نکنیم و تا می توانیم حرف های خوب بزنیم؛ اما این کار بسی دشوار می نمود. لاجرم بسیاری از چیز ها مورد مقایسه قرار گرفت. باز هم وضعیت حقوق معلمان مورد مقایسه قرار گرفت. فاضل که با توجه به معاونتش حدود ۶۰ هزار کرون می گرفت به پول ایران ۲۷-۲۸ میلیون در ماه، و تازه می گفت که صبحانه و نهار را هم در مدرسه می خورند و در طول هفته هزینه ای برای غذا ندارند به جز آخر هفته ها و و خونه هم حدود ۶-۷ میلون کرون قیمت داشت. دخترشان که پژشکی می خواند   هزینه ای برای تحصیل نمی پردازد و تازه در می مانی که با این پول چکار کنی؟ وضعیت سیاسی ، اجتماعی ، زنان و خیلی موارد دیگر هم مورد بحث و مقایسه قرار گرفت. این نکته هم گفته شدکه ایران خیلی جای زیبایی است به لحاظ جغرافیایی و من نیز گفتم که انگار یک تکه از بهشت کنده اند و به ما داده اند ولی ما این بهشت را ویران کرده ایم و چیزی نمانده که این بهشت از ما پس گرفته شود و بگویند شما لیاقت این بهشت ندارید و ما را به جهنم تبعید کنند یا بهشتمان را جهنم کنند.

خانم فاضل نهار بسیارخوشمزه ای پخته بود و من فکر می کردم بعد از این همه سال هنوز این رسم اینجا پا برجاست. سبزی پلو با ماهی و گوشت و برنج سفید و فاضل تعریف می کرد که دوستان سوئدیش چقدر عاشق این غذاهای ایرانی هستند. سر غذا هم کلی از انواع غذا ها و عادت های غذایی صحبت شد. بعد از غذا هم ساعتی گذشت و سپس فاضل ما را برد به یک فروشگاه ایرانی که همه اجناس ایرانی از شامپو صدر صحت تا سنگ پا را می شد در آن پیدا کرد. من که مدتها بود دنبال سنگ پا می گشتم . آنرا در آنجا تهیه کردم. انارهای درشت و خوشرنگی هم دلربایی می کردند که تاب مقاومت از ما ربود. کمی هم در دکانهای آن دور بر گشت زدیم . از یک داروخانه که یک خانم افغان در آن کار می کرد برای ماهان پروتین خریدم و من که کنجکاو شده بود به او گفتم که کجایی است و او گفت شما چی فهِ کِر می کنی و من از روی فه کر فهمیدم که افغان هست. افغان های بسیار موفقی در اینجا زندگی می کنند و من یاد برخورد خودمان با دوستان افغان و برخورد این کفار با آنها افتادم. دیگر خسته شده بودیم فاضل مارا از جاده های بسیاز زیبا به سمت ایستگاه دندریت آورد.

=========

گزارش ۲۵

داستان سفری برای فلسفیدن: سوزان اکسلسون

۱۴ اکتبر ۲۰۱۵

از آن هفته که با دیک هولمگرن نشستی داشتیم و من به او گفته بودم که مایلم یک کلاس را که عملا فلسفه ورزی با کودکان در آن اجرا می شود را ببینم و او برای سه شنبه ۹ صبح با سوزان هماهنگ کرده بود. ما سه شنبه قرار بود صبح، کار سوزان را با کودکان مشاهده کنیم و بعد از چاشت به مجتمع آموزشی مولوی برویم برای ثبت نام مهران و ماهان.

ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدیم برای اینکه ۷ صبح از ایستگاه کمپوس روسلاکن به سمت استکهلم حرکت کنیم. ساعت ۹ با دیک قرار داشتیم تا او ما را به پیش دبستانی ببرد که سوزان در آن کار می کرد. این دو پیش دبستان زیر نظر انجمن فیلوسوفیسکا است. ساعت هشت و ده دقیقه در ایستگاه تکنیسکا هوسگولن بودیم و قطار ساندز برگ را سوار شدیم، بیست دقیقه بعد در ایستگاه ساندز برگ بودیم. دیک منتظر ما بود و ما به سمت پیش دبستان همراهی کرد فاصله خیلی کمی با ایستگاه مترو داشت؛ هر دو پیش دبستان بسیار نزدیک به ایستگاهای مترو بودند. دیک ما را به سوزان معرفی کرد و از ما جدا شد.

با سوزان خوش و بش کردیم. خانمی قد بلند و ۴۵-۶ ساله چهره سبزه و و انگلیسی اصل و سر حال و شاد و عاشق کارش. البته کمتر به انگلیسی ها می مانست. او خیلی مشتاق بود و تلاش می کرد در مورد هر چیزی توضیح دهد؛ از جمله که چگونه با کودکان کار می کنند و چه کارهایی می کنند و چه مهارت هایی پی گیری می کنند و اینکه چقدر امکان کار فلسفی با کودکان سنین پایین وجود دارد. کودکان یک تا پنج سال در این پیش دبستان هستند و او می گفت که کار فلسفی را با بچه های دو ساله شروع می کنند. بچه هایی که هنوز توانایی های زبانیشان خوب نیست و به همین دلیل من از او پرسیدم چگونه می شود اینکار را انجام داد. او هم بر مهارت گوش دادن تاکید می کرد و نیز اینکه بچه ها برخی قواعد مثل اجازه گرفتن و تو حرف هم نپریدن را نیز یاد می گیرند. او همچنین می گفت که از طریق فلسفه ورزی ما توانایی های زبانی کودکان را رشد می دهیم و نیز مشکلات زبانیشان را کشف می کنیم. کمی هم در پیش دبستان چرخ زدیم و با کلاس هایی پر از امکانات و مواد آموزشی مواجه شدیم. او پوستری به ما نشان داد که مربوط به یکی از تمرین های فلسفی بود که با کودکان انجام می دادند. در آن تمرین ابتدا از بچه ها عکس می گیرند و بعد عکس را با پروژکتور روی دیوار نشان می دهند و از آنها می خواهند هر کس تصویر بزرگ شده خود را نقاشی کند. بعد از این در کلاسی که به صورت اجتماع پژوهشی اداره می شود در باره آن بحث می کنند. مثلا چرا این رنگ را برای نقاشی خودت استفاده کردی؟ فکر می کنی این رنگ چه چیزی را نشان می دهد؟ چرا اینطور فکر می کنی و …. سوزان دفتری را به ما نشان داد که پاسخ ها و پرسش های بچه ها را در آن یادداشت کرده بود و با خواندن برخی از آنها هنوز هم از پرسش ها و پاسخ های بچه ها و میزان پیشرفتشان متعجب بود.

ساعت نه و نیم تمرین مورد نظر قرار بود آغاز شود که شامل ۷ کودک ۵ ساله بود. این تمرین شامل سه بخش بود که ما در بخش دومش قرار داشتیم. بخش اول آن رفتن به جنگل و گردآوری دانه هایی شبیه فندق( کمی بزرگتر) بود که هفته قبل انجام شده بود. در این جلسه بچه هاقرار بود با دانه ها رباتی بسازند که بتواند تعادل خود را حفظ کند و سر پا بایستد. بچه ها ابتدا باید طرح آن ربات را در کاغذ هایی که در اختیارشان قرار داده شده بکشند ودقایقی وقت داشتند تا اینکار را انجام دهند هیچ عجله ای نبود و همه ریلکس بودند. پس از آن دستگاههایی را اختیارشان قرار گرفت که برقی بود و تکه های پلاستیک را در قرار می دادند و با حرات آن دستگاه به صورت چسب در می آمد. اگر دیر می جنبیدی سریع سرد و خشک می شد و من چقدر شاهد آزمایش و خطای کودکان برای درک این نکته بودم. البته کودکان به دو گروه تقسیم شده بودند و یک گروه با وردست سوزان کار می کردند. سوزان هیچ تلاشی برای توضیح دادن نمی کرد بلکه می گذاشت بچه ها خودشان کشف کنند و یا با مشاهده همدیگر یاد بگیرند. حدود نیم ساعتی طول کشید تا بچه ها بر اساس طرحشان آدمک هایی را بسازند. ضمن ساختن سوزان با برگ های یادداشتی که در اختیار داشت سراغ بچه ها می رفت و در مورد ایده هایشان در مورد رباتشان از آن می پرسید و آنها را یادداشت می کرد: ربات تو قرار است چکار کند؟ برای چه این ربات رو ساختی؟ یکی گفت، می خواهد رباتش پرواز کند و دیگری گفته بود می خواهم از آدمها مراقبت کند و یکی دیگر گفته بود بتواند هر کاری را انجام دهد. چیزی که خیلی برای من جالب بود مشارکت عمیق و همکارانه بچه ها در موضوع بود آنها خیلی با هم صمیمی بودند و گاهی هم به هم کمک می کردند، چهره های متفکر لذت بخشی داشتند. آنها آزدی حرکت و جنب و جوش داشتند به هیچ رو برای اینکار ها سرزنش نمی شدند بلاخره این جلسه به پایان رسید و برای سرگرم شدن سوزان با آنها حباب بازی کرد. آن هم در نوع خودش جالب بود. او در حباب ها فوت می کرد و بچه تصمیم می گرفتند برای ترکاندن دانه های حباب تلاش کنند البته یکی یکی. قرار شد در جلسه بعد انها در باره ایده ها و دلایلشان و انتخاب بهترین دلایلِ ساخت ربات هایشان با یکدیگر تمرین فلسفی داشته باشند.

ما از سوزان خداحافظی کردیم و رفتیم تا مدرسه ایرانی را پیدا کنیم. می دانستیم که باید با مترو تا ایستگاه روبسن برویم از آنجا هم اتوبوس خط ۲۰۱ تا ۶ را هر کدام که بشود سوار شویم و اولین ایستگاه پیاده شویم مدرسه مولوی بعد از پمپ بنزین جنب گل فروشی بود. از قبل با آقای ناظری هماهنگ کرده بدیم. مدرسه شاگرد زیادی نداشت ۱۵ شاگرد روزانه و ۸ معلم. کمی با آقای ناظری صحبت کردیم او ثبت نامها را انجام داد و کتاب های بچه ها هم به ما تحویل داد. الیته مهران و ماهان جزو داوطلبان آزاد محسوب می شوند و قرار نیست که هر روز به مدرسه ایرانی بروند.
====
گزارش ۲۶

داستان سفری برای فلسفیدن: مدرسه فرنه هاگ

Frenietskolan hug

۲۳اکتبر۲۰۱۵-۱۰-۲۳

جیسکا رو احتمالا به خاطر می آورید؟ کسی که اوایل اقامتمان در سوئد ما رو به کایاکینک دعوت کرده بود؟ همان روز گفته بود بی صبرانه منتظراست که ما به مدرسه آنها هم سر بزنیم چون به او گفته بودیم که ما رفتیم مدرسه فرنه میمر.

در این مدت که ما هنوز وقت نکرده بودیم با جسیکا برای بازدید از مدرسه هماهنگ کنیم، احساس خوبی نداشتم؛ تا فراغتی دست داد ، برای بازدید از مدرسه هماهنگ کردم و شد جمعه ساعت ده صبح.

از روی گوگل مپ آدرس رو جستجو کردم دیدیم نشان میده نیم ساعت با قدم زدن میشه رفت. من و مریم هم تصمیم گرفتیم پیاده برویم. امروز هوا افتابی و خیلی هم سرد نیست. تا ایستگاه اتوبوس مرکزی شهر پیاده رفتیم. هنوز چیز های جالبی برای تماشا هست. آدمها ، طبیعت و درختان. از آنجا کوگل مپ را روشن کردیم و دنبال فلش او رفتیم؛خود را جلوی مدرسه یافتیم.

از بیرون دیوار کوتاه مدرسه می شد بچه هایی را دید که در حیاط مدرسه بازی می کنند. کمی برانداز کردیم که از کدام طرف وارد مدرسه بشویم. از دور دیدیم جسیکا در حیاط ایستاده اما پشتش به ماست. کمی که با تردید جلو رفتیم، مردی که قیافه اش خاور میانه ای بود و کمی بعد ما از جسیکا پرسیده بودیم که ایا او ایرانی است، و معلوم شد که لبنانی اصل هست ولی اینجا بزرگ شده است. همه جور اصلی را می شود در ده ملیون جمعیت پیدا کرد. با اشاره ما را نشان داد، انگار همه می دانستند که ما قرار است بیاییم،حالا ما آمده بودیم.

بعد از خوش و بش با جسیکا او یک دانش آموز   تیز و تخس پایه ششم رو به ما معرفی کرد . او قرار بود ما را در مدرسه بچرخاند و بخش های مختلف مدرسه را به ما نشان دهد و در موردش توضیح دهد با اینکه جسیکا هم تا یک بخش هایی با ما بود اما چون این پسر امریکایی بود و انگلیسی اش خیلی عالی بود او را انتخاب کرده بود. انها فکر می کنند انگلیسی ما چقدر عالیه در حد امریکایی ها. بعد ها فهمیدم همه کسانی که انگلیسی زبان دومشان هست همین مشکل را دارند از جمله ما. ما فکر می کنیم انها انگلیسی شان خوبه انها فکر می کنند ما، در حالیکه هر دو مشکل داریم.

ابتدا کلاس به کلاس ما را بردند و چون هنوز زنگ تفریح بود برخی کلاس ها خالی بودند . به کلاس سوم رفتیم که شبیه کار گاه بود. کلاس ها اینقدر بزرگ هستند که دانش آموزان می توانند هر کاری را در ان انجام دهند. کار های عملی شامل بافتن، نقاشی کردن ، انجام دادن کار های نجاری و ….. در همین کلاس هنوز کار های ناتمام بافتنی بچه ها روی یک میز بود و بچه ها که کم کم داشتند وارد کلاس می شدند، برای ما توضیح دادند که اینها دقیقا چیست. یک جاهایی هم جسیکا و دانش آموزی که راهنما بود توضیح می دادند. یک دیوار بزرگ اتاق هم سراسر وایت برد بود و یک تخته هوشمند. همانجا راهنمای ما که خیلی بیشتر از سنش بود و چون یک بزرگسال به نظر می رسید به نظرش رسیده بود که این نکته را برای ما توضیح دهد که در این مدرسه هر دانش آموز یک ای پد دارد که بسیاری از کار ها و فعالیت ها و بخشی از کتاب ها در آن وجود دارد . بعلاوه بچه ها می توانند از طریق ای پد هایشان با یکدیگر متصل شوند و برخی فعالیت هایشان را به اشتراک بگذارند. در راهرو به ما یک تابلو اعلانات نشان داده شده بود که نشان از یک کار گروهی داشت و کد رمز دار   ای پد بچه ها بود که هرکدام در زمینه ای اطلاعات داشتند و پژوهش کرده بودند و شما می توانستی از طریق اتصال به آن فعالیت ها دست یابی. مثلا یکی در باره زلزله در جهان و دیگری در باره آب و هوای جهان و …..

پس از آن به کلاس پایه ششم آمدیم که همان مردی که در بد ورود ما در موردش کنجکاو شده بودیم، معلمشان بود. کمی خوش وبش کردیم و من همانجا به نظرم رسید که در این کلاس می شود کمی با آنها صحبت کرد. به همین دلیل پرسیدم که آیا کسی هست که پرسشی داشته باشد؟ کمی منتظر ماندم . کسی دستش را بالا نکرده بود، تصور این بودم که حضور ما کمی آنها را خجالتی کرده است و این را معلمشان هم گفت، بلاخره یخشان آب شد.

پرسش: این دوستان اینجا چه کار می کنند؟

من: ما اینجا هستیم برای یک چیزی که اسمش فرصت مطالعاتی است ما برای شش ماه اینجا خواهیم بود تا در مورد سیستم آموزشی سوئد( روش آموزش , معلمان و …) و زمینه مطالعاتی خاص من که فلسفه برای کودکان است مطالعه و تحقیق کنیم.

کمی طول کشید و پرسشی نبود

من: من سوالی دارم: ایا شما مدارس سوئدی شبیه این را دوست دارید؟ آیا شما از اینکه اینجا هستید لذت می برید؟ تعدادی از بچه ها گفتند: بله

من: چرا شما دوست دارید اینجا باشید؟ یک نفر یک نفر دستتان را بالا کنید.

ما اینجاییم و لذت می بریم چون غذا مجانی و ازاد هست.

خوب پس غذای مجانی چیز مهمی برای شماست، چیز های دیگر؟

در همینجا دانش آموز راهنمای ما به نظرش رسیده بود که به آنها سرنخی بدهد گفت مثلا این تکنولوژی ایی که ما استفاده می کنیم.

مریم: آیا معلمانتان را دوست دارید؟ همه بله.

مریم: چرا؟

من:بله به تنهایی کافی نیست . بعد از بله و اما به دلیل احتیاج داریم. دلیل مهم است.

چون آنها سرگرم کننده( فانی) و مهربان هستند.

من : آیا آنها همچنین تلاش می کنند چیزی به شما یاد بدهند یا نه؟

بچه ها: بله ما کلی چیز یاد می گیریم.

خوب پس شما به چند دلیل اینجا هستید: غذای مجانی، معلمان سرگرم کننده و مهربان و یادگیری کلی چیز و نیز تکنولوژی.

معلم کلاس( رودی): ترکیب خوبی بعمل آوردید.

من: ایا شما اینجا مشکلی دارید که بخواهید حل شود؟

بچه ها: حیاط مدرسه یا زمین بازی خیلی کوچک است( البته با معیار خودشان) و غذا همچنین می تواند بهتر شود.

من: خوب به این خاطر است که بچه ها بازی را خیلی دوست دارند شما غیر از این زمین بازی دیگری دارید؟

معلم کلاس: نه همین که در بیرون مشاهده می کنید.

یکی از دانش آموزان برای مدتی دستش بالا بود. من به او اشاره کردم چه چیزی مایلید بگویید؟

دانش آموز: من می خواهم بگوییم که ایپد ابزار تکنولوژیک مهمی است

من: شما می دانید که که چرا ایپد اینجا ابزار مهم آموزشی تلقی می شود؟

بچه : برای جستجو و مشارکت

من: و به دلیل اینکه کشور شما ( من در جاههای دیگر شنیده ام)دولت شما می خواهد جامعه ای کامپیوتر محور یا دیجیتال داشته باشد شما می دانید که سوئد در این زمینه در کشور های اروپایی از رتبه خوبی برخوردار است. انها امیدوارند وقتی شما بزرگ می شوید زنان و مردانی مسلط به تکنولوژی باشید.

ایا سوال دیگری هست؟

اسم شما چیست:

اسم من یحیی است می تونید ان را تلفظ کنید دو تا یه یه ( تو یس) بگویید می شود اسم من.

معلم کلاس از قول یکی از دانش آموزان:ایا شما سوئدی بلدید انها خوشحال خواهند شد اگر شما سوئدی یاد بگیرید؟

نه من فقط دو سه کلمه بلدم هی هیدوا … اما خیلی دوست دارم یادبگیرم. ما چون خیلی کار داریم فرصت کافی برای زبان سوئدی نداریم. سوئدی زبان قشنگی است. البته همه زبان ها قشنگ هستند.

مدارش شما در ایران چگونه است؟

خوب مدارس ما مزیت ها و مشکلاتی دارد. انها قطعا مزیت شان این بوده است که ما در ان درس خوانده ایم و اکنون اینجا هستیم. اما ما مشکلاتی هم داریم. تعداد دانش اموزان ما خیلی زیاد است ما ۱۴ میلیون دانش اموز داریم که از کل جمعیت شما بیشتر است برای داشتن مدارسی خوب ما نیاز به فضا و امکانات و پول بیشتر داریم که این مقدار به مدارس اختصاص نمی یابد همچنین ما مشکلاتی در باره روش های آموزش داریم.

شما در مدارستان از تکنولوژی استفاده می کنید؟

بله البته نه شبیه اینجا و به اندازه اینجا ولی در برخی مدارس اتاق هایی وجود دارند که در انها کامپیوتر هست و دانش اموزان می توانند از ان استفاده کنند همچنین در برخی مدارس تخته هوشمند شبیه چیزی که شما در کلاس دارید وجود دارد. و اکثر دانش اموزان موبایل دارند.همچنین اینترنت وجود دارد اما سرعت ان خیلی پایین است به خاطر برخی مشکلات تکنیکی و فرهنگی .ولی سرعت رشد تکنولوژی خیلی بالاست. من ممکن است از تکنولوزی راضی باشم اما روش آموزشی و هدفهای اموزشی مورد استفاده رضایتمند نیست به همین دلیل من به سهم خودم خیلی تلاش می کنم برای تغییر آن. همه انها مرا به سمت مطالعه و پژوهش در باره فلسفه ورزی برای کودکان و نحوه استفاده از آن در همه موضوعات درسی سوق داده است.فلسفه ورزی در ریاضی، علوم ،اخلاق . من فکر می کنم تکنولوژی مساله اصلی نیست تفکر در باره همه چیزها مساله اصلی است. دانش اموزان باید پرسش کنند نه فقط اینکه کتاب ها را بخوانند.

خوب اخرین پرسش؟ آیا دانش آموزان در ایران اجازه دارند کلاه( هت اند کپ) بپوشند؟

می دانید همه دختران باید روسری داشته باشند همه در جامعه و هم در مدرسه. انها نمی توانند کلاه شبیه ان چیزی که شما پوشیده اید بپوشند

آیا در ایران مدارس مختلط هستند؟

نه هیچ مدرسه مختلطی وجود ندارد. ولی مباحث زیادی در این باره وجود دارد که اختلاط یا عدم آن چه مزایا و معایبی دارد. و همچنین ما مشکلاتی در این باره داریم. برخی تصور می کنند باید مختلط باشد برخی فکر می کنند نباید باشد برخی نیز تصور می کنند باید به این فکر کنیم که ما قبل از اینکه زن یا مرد باشیم انسان هستیم و چون انسان باید در همه موقعیت ها در کنار هم زندگی کنیم.

در اینجا بحث ما با این کلاس به پایان رسید و انها برای ما کف زدند. جیسکا باید به کلاسش می رفت به همین دلیل یکی از دختران کلاس پایه نه برای همراهی به ما پیوست؛ دانش آموز پسری که از اول با ما بود هم هنوز با ما بود. انها در این مرحله سالن غذا خوری را نشانمان دادند که بسیار تمیز و شیک بود برای انروز دو نوع غذا و سالاد متنوع وجود داشت و سر میز ها نانهای های سنتی سوئدی و کره وجود داشت. شیر هم همیشه در هر نهاری در مدرسه وجود دارد. چون سالن به اندازه این جا نداشت که همه شاگرادان مدرسه ( یکساله تا ۱۶ ساله ها) با هم حضور یابند از ساعت یازده صبح تا یک هر کلاس به نوبت با معلمانشان برای غذا خوردن می آیند البته این قاعده خیلی سفت و سخت نبود و اگر کسی واقعا گرسنه اش می شد می توانست زودتر بیاید. بعد سایر کلاس های پایه دیگر را هم دیدیم کلاس هایی باز با نور و پنجره های کافی و صندلی و میز هایی برای گروهی نشستن . کلاسها به هیچ رو صندلی هایش به شکل کتابی چیده نشده بود . در راهرو از راهنمای دوممان پرسیدم که ایا دانش اموزان همیشه می توانند از کلاس بیایند بیرون اگر دوست نداشته باشند در کلاس بنشیند و او گفت بله اما باید اجازه بگیرند . این سوال من به این خاطر بود که جای جای مدرسه صندلی و میزهایی بود که شاگردان می توانستند انجا بنشینند و کار دیگری انجام بدهند کتاب بخوانند یا کار دیگر. تقریبا جلوی همه کلاس ها چنین فضایی وجود داشت. هیج کس مجبور نیست کلاسی را تحمل کند.

بعد به کلاسی آمدیم که بچه ها در حال فعالیت بودند. از معلم پرسیدم دارند چکار می کنند. او گفت دارند دعوت نامه هایی برای جلسه خانواده ها آمده می کنند . انها را طراحی و نقاشی می کردند. تقریبا اکثر کلاس ها بیش از یک معلم داشتندو یعنی همزمان یک معلم و یک وردست در کلاس حضور داشتند. بوِیژه اگر تعداد دانش آموزان بیشتر باشد از دو معلم همزمان استفاده می شود. در کلاسی دیگر معلمی دیدم که با شاگردانش دور یک میز نشسته بودند و در باره یک نویسنده که کتاب هایی نوشته بود بحث می کردند. من از او پرسیدم که از چه شیوه ای برای بحث استفاده می کند و او گفت که از گفتگوی سقراطی استفاده می کند. بعد کلاس موسیقی و انواع الات های موسیقی را دیدیم و اینکه برای اموزش همه انها معلمانی وجود دارند. بعد امدیم به جایی که بچه های یک تا ۵ سال در انجا بودند و به عبارتی همان مهد کودک. برای ما سوال بود انها صرفا مراقبت می کنند یا اموزش می دهند. یکی از مربیان توضیح داد که در انجا اتاق های کوچک متعدد با معلمان زیاد و وسایل زیاد وجود دارد و ما نیز مشاهده کردیم. کودکان در گروههای ۴-۵ نفره در حال انجام کار های مختلف بودند. مثلا یک اتاق اسمش اتاق خلاقیت بود اتاق دیگر برای کار های دستی و دیگری برای هنر و خلاصه هر کاری شما تصور کنید بچه ها انجا انجام می دادند. برای بچه های یک ساله چکار می کنید؟ ما گاهی انها را به گروههای تقسیم می کنیم یکساله دو ساله و سه ساله ها با هم و ۴-۵ ساله ها با هم و در اتاق هایی با وسایل بازی قرار می دهیم و انها آزادند تا بازی کنند. گاهی هم انها را می بریم بیرون برای دیدن چیز های مختلف. الان وقتی است که یکساله ها خوابند. او همچنین گفت ما در اینجا به جای اینکه به بچه ها بگوییم چه کارهایی نمی توانند بکنند به آنها می گوییم چه کار هایی می توانند بکنند و این کار ها با نوشته و نقاشی به در و دیواز زده بودند. بچه ها هر موقع چیزی را دوست نداشته باشند با علامت دست( شبیه نشان توقف) اعلام می کنند ، اجباری وجود ندارد.

به سمت سالن ناهار خوری آمدیم و در آنجا دوباره جسیکا به ما پیوست. تماشای شاگردان که به همراه معلمانشان در حال نهار خوردن بودند و همه شاد راحت و صمیمی برای من درس های بسیاری داشت. به همین دلیل از جسیکا پرسیدم آیا اینجا بحث یا دعوایی هم وجود دارد و او گفت هیچ ، به ندرت. من به او گفتم که در مدارس ما ، هر روز تلفات داریم بویژه در مدارس پسرانه. این بحث هم پیش آمد که شاید بخاطر تفکیک جنسیتی باشد. بعد مریم از جسیکا پرسید که چرا ما به هر مدرسه ای که می رویم از این نان های سنتی خشک وجود دارد. جسیکا گفت که چون بچه ها در خانه اکثرا نان ها و غذا های نرم استفاده می کنند خوردن این نان ها به تقویت دهان ،دندان و فک آنها کمک می کند. بعد آمدیم به اتاق معلمان و جسیکا برای ما جای و قهوه ریخت و معلم لبنانی الاصل هم حضور داشت. در اینجا هم کلی در مورد همه چیز صحبت کردیم از وضعیت نظام آموزشی ایران و طلاق و ازدواج و چیز های دیگر. انها باید به کلاس هایشان می رفتند و ما با آنها خدا حافظی کردیم.

=======
گزارش ۲۷      
داستان سفری برای فلسفیدن:جلسه حزب مدرات 
26اکتبر ۲۰۱۵  
بعد از شرکت در جلسه شورای شهر نورتلیه ، به ما گفته شد که آیا مایلیم در جلسه ویژه یک حزب هم شرکت کنیم؟ ما که مهیای یادگیری های مختلف بودیم،اعلام امادگی کردیم.حزب مدرات همان حزبی است که شل و آن هم در ان عضو هستند .قرار ما ساعت شش بعد از چاشت شد و چون شل در جلسه ای دیگری هم بود که از پنج شروع می شد،ما باید خودمان می رفتیم.این روز ها اینجا آفتاب خیلی زود به خانه می رود یعنی حدود چهار و ربع و البته خیلی هم دیر بیرون می آید حدود هفت و نیم.انگار سرش جایی دیگری گرم است؛هوا هم دارد کم کم سرد می شود البته برای ما .آنها هنوز چنین حسی ندارند.چی پی اس به ما نشان داد که از کمپوس روسلاگن تا انجا نیم ساعتی پیاده راه است و ما هم برای پیاده روی و هم صرفه جویی در هزینه ها قرار شد تا انجا قدم بزنیم.وقتی بیرون امدیم هوا تاریک شده بود گرچه ماه از گوشه دیگر آسمان
  بدر امده تا غیبت خورشید خانم را جبران کند.اسمان کاملا اشکار بود و می شد ستاره  ها را  که چشم های پر اشکشان سوسو می زد به خوبی دید.باد ملایم سردی می وزید و صورتمان تکلیف خود را نمی دانست که لذت ببرد یا خود را به گریبان نزدیک کند؛سرانجام دستهایمان را پنهان کرده و سر در گریبان فرو بردیم و قدمها تند تا به ما کمی گرمی ببخشد.زیر چشمی درختان را نظاره می کردیم که نور کم رمق لامپ و مهتاب بر آنها تابیده بود و رنگ رخسارشان را زرد و نارنجی کرده بود؛به نظر اندوهگین می آمدند.نمی دانم از باغ بی برگی می ترسیدند یا سرما تنشان را شلاقی کرده بود.به دلم امد که بهشان بگویم که باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست. درختان سرو و کاج هنوز راست قامت ایستاده بودند و به هیچ رو قصد نداشتند تن به پاییز بسپارند.درختان دیگرهم ژولیده قامت با حسرت به انها می نگریستند.جاده پیاده راه یک و نیم کلیومتری از در کمپوس تا اولین خیابان را با چنین حس ها طی کردیم.  
سرانجام به ساختمان شهرداری رسیدیم.جایی که جلسه حزب در ان برگزار می شد .شل منتظر ما بود و ما را به اتاق جلسه هدایت کرد.در راه با چندین نفر خوش و بش کردیم.به شل گفتم که مایلم بدانم این حزب در زمینه آموزش چه خط مشی هایی داردو در این زمینه چه تفاوت هایی با دیگر احزاب دارد.ما ترجیح دادیم در انتهای سالن بنشینم.تا قبل از شروع جلسه یکی دوتفر دیگر از جمله رئیس حزب مدرات در نورتلیه امدند و با ما چاق سلامتی کردند.یکی از خانمهایی که در جلسه شورای شهر هم او را دیده بودیم آمد جلو و انگار هنوز کنجکاو بود؛سوالاتی پرسید که من جواب دادم در عین حال من هم سوال هایی کردم از جمله که مدرات آیا محافظه کار است یا نه و اگر هست از چه چیزی قرار است محافظت کند.؟تا این موقع من فکر می کردم که مدرات چیزی شبیه کانسرویتیسم است.شل قول داد نکاتی را یادداشت کند و بعد از جلسه به ما منتقل کند. هنگام شروع جلسه شل به زبان سویدی من و مریم را به حضار معرفی کرد.وقتی بخش اول جلسه به پایان رسید مردی نزدیک به هفتاد ساله
  به همراه شل امد و خود را معرفی کرد او امریکایی اصل بود که در سوئد بررگ شده بود و الان هم عضو حزب مدرات بود،کمی با هم صحبت کردیم.بعد او از اینکه رابطه ایران و امریکا دارد خوب می شود و نیز حل مساله هسته ای اظهار خوشحالی کرد کمی هم در مورد بمب اتمی اسلامی پاکستان و کلی بمب اتمی اسراییل هم به طنز صحبت کردیم.بعد با هم سر یک میز نشستیم و ساندویج خوردیم و قهوه نوشیدیم.سر میز هم از سیستم سیاسی سوئد در مقایسه با ایران و آمریکا صحبت کردیم.از نظر او سیستم سوئد خیلی بهتر از امریکا می امد. نکته جالبی که شل به ان اشاره کرد؛این بود که این اعتمادی که بین مردم و دولت و احزاب وجود دارد فرهنگی است.در سوئد  کشتی و قایق  عنصر مهمی است  برای قایقرانی همه باید پاروبزنند و نیز حتما یک لیدر می خواهند و باید لیدر خوبی انتخاب کنند و نیز باید به او اعتماد کنند وگرنه همه به زیر اب می روند. امریکایی می گفت این حد از اعتماد در امریکا هم وجود ندارد.منم هم گفتم که ما هم چیزهایی شبیه شما داریم ولی کمتر واقعی اند. بخش دوم جلسه شروع شد و یک ساعتی ادامه پیدا کرد.بعد از پایان جلسه شل ما را به خانه بازگرداند و در راه برای ما توضیح داد که دربخش جلسه چه اتفاقی افتاده است.در بخش اول در مورد بودجه سه میلیارد کرونی نورتلیه و اولویت های هزینه ان صحبت کرده بودند و در بخش دوم در مورد اقلیت های خاص نظیر همجنسگرایان ،گی ها و دوجنس گرا هاو اینکه تسهیلاتی قانونی برای انها قایل شده اند.تا اینجا من فکر می کردم چون حزب مدرات محافظه کار است بابد با اینجور چیزا مخالف باشد.شل گفت که ما بیشتر لیبرال هستیم تا محافظه کار و در مقایسه گفت ما به حزب دموکرات امریکا شبیه تریم تا جمهوری خواهان.او همچنین اشاره کرد که در تابستان فستیوال گروه های مذکور در نورتلیه برگزار می شود.شل همچنین گفت که نقش اپوزسیون را ایفا می کنند در مقابل دولت فعلی چون حزبشان اکثریت را در مجلس محلی و ملی از دست داده است او همچنین معتقد بود که دولت فعلی ضعیف عمل می کند و من به  اوگفتم ایا طرفداران دولت هم چنین فکر می کنند و او بر این باور بود که چنین است.هنگامی که جلوی در ساختمان ایستاده بودیم و هنوز پیاده نشده بودیم چون بحث مان به درازا کشیده بود، ماهان و مهران هم از باشگاه برگشته بودند. با شل احوال پرسی کردند یک ماهی بود که همدیگر را ندیده بودند.شل  به ماهان گفت که گزارشش در مورد جنگل فارشنا را از طریق گوگل ترانزلیت خوانده است به همراه آن.

=====

گزارش ۲۸

داستان سفری برای فلسفیدن: سفر به اسلو

۲۷ تا ۲۹ اکتبر ۲۰۱۵

تمام مدتی که روی رختخواب دراز کشیده بودم داشتم فکر می کردم؛ آخرین سفرمان به نروژ که انجامش بدهم یانه؟ هوا سرد شده و آدم دلش میخواد تو اتاق گرم و نرم بماند ولی حس و کشش عجیبی من را وادار می کند که کار های این سفر رو انجام بدهم. نمی دانم چرا اینقدر سفر رو دوست دارم؟ و آیا لذت بخش تر از سفر چیزی هست؟ چه چیزی در سفر هست؟ آیا صرفا جابجا شدن جالب است ، آدمها جالبند، مکان ها؟ طبیعت، فرهنگ؟

با سفر به اسلو آخرین حلقه گشت و گذار در کشور های اسکاندیناوی نیز تکمیل می شد و همه اینها بخاطر این بود که تا هوا کاملا سرد نشده ما گشتمان را زده باشیم. همین مقدارش هم کمی دیر شده بود چون وقتی به اسلو رسیده بودیم برخی از فعالیت ها مثل اتوبوسهای توریست گردان و قایق ها دست هایشان را به علامت تسلیم بالا آورده بودند و برخی فعالیت های تابستانی دیگر نیز تعطیل شده بود. این بار تصمیممان این بود که هر دو سر را با قطار برویم اما بدلیل عدم وجود قطار مناسب در ساعت مناسب از استکهلم به اسلو تصمیم گرفتیم رفت را با اتوبوس اکسپرس برویم که ساعت ده و نیم شب حرکت می کرد و شش صبح ما را تحویل اسلو داد. اسلو نیز با آغوش سرد کله صبحی ما را تحویل گرفته بود.

ساعت هشت شب از کمپوس روسلاگن به سمت ایستگاه اتوبوس کمپوس روسلاگن راه افتادیم ۴نفری با پای پیاده و هوا حول و هوش صفر درجه می گشت. تند و سریع راه می رفتیم تا هم گرممان شود و هم زود برسیم و یک ربع بعد آنجا بودیم و سوار اتوبوس شده بودیم. همیشه طبقه دوم اتوبوس می نشینیم و   جلوترین صندلی را انتخاب می کنیم. هر ۴ نفر اینکار را می کنیم بدون اینکه از قبل در موردش توافق کرده باشیم و هر ۴ نفر گوشیهایمان را هم زمان در می آوریم تا وای فای مجانی اتوبوس را از دست ندهیم ما هنوز سیر از وای فای نشده ایم با اینکه در منزل هم همیشه وای فایمان مثل چای داغ قند پهلو به راه است اما عمرا اگر بگذاریم وای فای از دستمان در برود. در زمان برگشت از اسلو به استکهلم در چند دقیقه اخر مانده تا سوار شدن قطار من داشتم از وای فای استفاده می کردم و ماهان گفته بود: شما عجب وای فای دزد حرفه ای شده ای! اما این بار وای فای اتوبوس کمیتش لنگ بود و بالا نمی آمد اگرم می آمد دیگر جانش به در آمده بود. تا نزدیگی های استکهلم دیگر حالش بهتر شد و به محض فراخوانی بدو می آمد بالا.

از ایستگاه تکنیسکا هگسکولان تا سیتی ترمینالن می شد ۲۰ دقیقه ای پیاده رفت یا با مترو تا سنترال استیشن . از آنجا این دو از زیر با هم راه داشتند. ولی ما انگار بار قبلی که پیاده رفته بودیم بهمان چسپیده بود و کسی مخالفت نکرد، پیاده راه افتادیم. بارمان سبک بود و دو کوله پشتی که مهران و ماهان آنها را حمل می کردند. در راه چیز هایی جلب توجه میکرد که سری قبل ندید بودیم. یک مجسمه سفیدی دومتری جلوی یک مرکز خرید از خانمی که کفش نیم متری پوشیده بود به نظرمان جالب آمد ازش عکس گرفتیم. مریم می گفت: اینو قبلا ندیدیم! من می گفتم قبلا دیدیم و این شده برای خودش بحثی که آیا سری قبل از همین راه آمدیم یا نه. در هر حال پس از کمی گیچ زدن و چند کوچه اضافه رفتن به سیتی ترمیتالن رسیدیم و سریع برد را چک کردیم تا از محل سوارشدنمان مطلع شویم. بعد رفتن به دستشوی یکی از کارهای مهم بشری قبل از سوار شدن است و تازه باید هر نفر برایش ده کرون می پرداختیم بدتر آنکه ما بلد بودیم خراب بود و مجبور شدیم برویم از راه زیر زمین به دستشویی مترو. سوئد باس سوار شدیم دستشویی داشت وای فای هم داشت خوب دیگه چی می تواند آدم را نگران کند؟! همان موقع به تمام زجر هایی که در سفر می کشیدم وقتی از تهران و اصفهان راه می افتادم به سمت شیراز و هنوز راه نیفتاده دستشوییم می گرفت، فکر کردم.( خب ببین! برای نوشتن این گزارش چرا همه این جزییات رو می گی؟کی علاقه منده گزارش دستشویی رفتن تو رو بخونه؟ تازه از خواب بیدار شده ا م و حس حال عجیبی برای پرداختن به جزییات دارم.)

ساعت شش صبح رسیدیم سنترال استیشن اسلو و باید قبل از ورود به ترمینال کنترل می شدیم. موج پناهندگان به اونجا هم رسیده بود و این دلیلی بود برای کنترل بیشتر. پلیس هایی بودند که سر پایی ایستاده بودند و البته بدون دفتر و دستک و بدون بگیر و ببند و با رویی گشاده و ما هم که جنسمان جور بود و مشکلی نداشتیم. در ترمینال صبحانه ای که با خود داشتیم خوردیم . با جی پی اس ادرس هتلمان را جستجو کردیم نشان می داد ۲۰ دقیقه ای راه است و پیاده راه افتادیم . شهر هنوز بیدار نشده بود. با اینکه هتل از دوازده پذیرش می کرد اما من قرار گذاشته بودم زودتر ما را پذیرش کنند . سیتی باکس هتلی در مرکز شهر بود. هیچ رسپشنی وجود نداشت با دستگاه خودمان را پذیرش کردیم پول را به ماشین دادیم و ماشین دو کارت الترونیکی به ما داد با آن کارتها همه در ها به رویت باز می شد. رفتیم اتاقمان را پیدا کردیم و تا ده صبح خوابیدیم و بعد زدیم بیرون.

چون انجا مرکز شهر بود تصورم این بود که عمده جاهای دیدنی باید همان دور و بر باشد. اتوبوس های توریست چرخان را سرچ کردیم ظاهر دیگر فعال نبودند. به ساختمانی رسیدم که تئاتر شهر بود و پر از مجسمه دور برش کلی عکس گرفتیم و ادای مجسمه ها را در آوردیم. بعد مسیرمان را که ادامه دادیم به محوطه بسیاز زیبایی رسیدیم که ساختمان پارلمان نروژ در آن بود بسیاز زیبا بود و با چشم اندازی وسیع و درختان زیبایی که در حال تجربه پاییز بودند. بعد دوباره همان مسیر را برگشتیم امدیم در مک دونالد که عشق مهران و ماهان است ناهار خوردیم و رفتیم هتل و تا دو ساعتی استراحت کردیم. گردش بعد از ظهرمان پارگ وینگفیلد بود آنرا پیدا کردیم پارکی پر از مجسمه که هیچ تنشان نبود و ادمها را در حالات مختلف نشان می داد از حالت خانوادگی تا رزم و بزم و آدم در همه سنها و با معماری بسیار شگفت انگیز در در فضایی چند هکتاری . وقتی به اندازه کافی چرخ زدیم دوباره بر گشتیم به سمت هتل و اینبار گفتیم ساب وی را تجربه کنیم برای شام. این هم از همان زنجیره ای های شبیه مک دونالد است اما بعد فهمیدیم که به پای مک دونالد نمی رسد. به شدت خسته بودیم چقدر راه رفته بودیم. به هتل بازگشتیم . عکس ها را مرور کردیم عکس ها را برای هم فرستادیم چند فعالیت در فیس بوک اینستگرام و تلگرام و واتس آپ انجام دادیم . بقیه دیگر به خواب رفته بودند من کمی در مورد نروژ از روی یک کتابچه و اینترنت مطالعه کردم و چند جا را برای فردا در نطر گرفتم. اینجا هم ۵ میلیون جمعیت بیشتر ندارد و کل کشور های اسکاندیناوی رو روی هم بریزید به عبارتی می شود ۲۵ میلیون، یک سوم جمعیت ایران. اسلو شهر ۶۰۰هزار نفری است که با حومه اش می شود یک و نیم میلیون. طولانی ترین خط مرزی همسایگی با سوئد را دارد و و از شمال با فنلاند و روسیه هم مرز است. کشوری با در آمد سرانه ۵۵ هزار دلار و دارای نفت و گاز و بزرگترین نفت و گاز دار خارج از اوپک. از سیستم آموزشی با استاندارد بالا برخوردار است و در اکثر شاخص ها رتبه های اول دوم را به خود اختصاص داده است. و البته جز گرانترین شهر های دنیاست و با استکهلم و کپنهاگ و پاریس بر سر گرانی رقابت دارند و من از بد حادثه گذرم به این شهر های گران افتاده. قرار گذاشتیم صبح زودتر بیدار شویم تا بتوانیم از وقتمان بهتر استفاده کنیم.

صبح زود اول رفتیم از سالن اپرای شهر بازدیدی کردیم که محوطه بسیار وسیعی را به خود اختصاص داده بود. البته دور برش هنوز در حال ساخت بود و تصور می کنم وقتی همه انچه که ان دور بر قرار است بسازند ساخته شود بسیار دیدنی تر خواهد شد. بعد آمدیم به سیتی حال سالن و ساختمانی بسیار بزرگ جایی برای بسیاری از گرد همایی ها پر از نقاشی های دیواری بزرگ و البته زیبا و با یک نمای بیرونی زیبا و با ورودی اب نما و سنگ فرش. بازدیدش مجانی بود و هیچکس هم نبود که به تو کاری داشته باشد. ورودی پشتی سیتی حال روبروی یک دریاچه بود و انجا نیز مجسمه های زیبایی کار گذاشته بودند و کمی که جلو می رفتی می تواتنستی پایت را در آب فرو کنی البته هوا به اندازه ای سرد بود که کسی دلش نخواهد اینکار را انجام دهد. ان دریاچه در عین حال محل پارک انواع کشتی ها و قایق ها هم بود که منظره زیبایی ایجاد کرده بود. کمی که جلو رفتیم ساختمانی را دیدیم که رویش نوشته مرکز صلح نوبل و مشتاق شدیم که حتما از آن باز دید کنیم. گرچه برایمان این سوال پیش آمد که بالاخره نوبل سوئدی بود یا نروژی. قبلا ما   موزه نوبل را در استکهلم دیده بودیم! از همینجا   متوجه شدیم که سوئد و نروژ خیلی وقت نیست که از هم جدا شده اند و به سخن دیگر نروژ هم در گذشته به خاک سوئد متصل بوده است. این دعوای زیر پوستی بین سوئد و نروژ و دانمارک و فنلاند هست البته ان ها خوش و خرم با هم زندگی می کنند و عاقل تر از این هستند که این زیرپوستی ها انها را به دشمنی وادارد. انها هرکدام ضمن حفظ هویت خود با هم ارتباط خوبی دارند .

وارد مزکز صلح نوبل شدیم البته باید ورودیه می دادیم که ۴ نفریمان شد ۱۶۰ کرون نروژ. در همان ورود عکس بزرگ ملاله یوسف زی دختر پاکستانی که به خاطر تلاش هایش برای آموزش دختران، طالبان تیری به مغزش شلیک کرده بود ،دیده می شد. کمی جلوتر تصاویر همه کسانی که جایزه نوبل صلح گرفته بودند دیده می شدو عکس شیرین عبادی هم در میان آنها بود. اوباما و عرفات و مارتین لوتر کینگ و …. هم بودند. در طبقه اول ساختمان تصاویری از کشور های مختلف بر دیوار نصب بود که نشان از تضییع حقوق بشر می داد. از اسراییل و عربستان و امارات و … از ایران تصویری پیدا نکردیم. در همانجا تصویری از کشور سویس بود که دو سرباز در حال شلیک بودند و یک سرباز دیگر داشت انها را متوقف می کرد و ما دقیقا نمی دانستیم یعنی چه به همین خاطر ازش عکس گرفتیم. یک خانم و آقای مسن سوئیسی هم متعجب به ما و به عکس نگاه می کردند انها می گفتند چنین چیزی در سویس نیست ما کشور صلح طلبی هستیم و … من به آنها گفتم شاید این تصویر می خواهد توقف جنگ را نشان دهد. کمی دیگر هم صحبت کردیم و از هم جدا شدیم. در طبقه بالا در اتاقی تاریک عکس هر برنده جایزه روی یک میله نصب بود که به صورت اسلاید مانند اطلاعاتی در مورد هر کدام ارایه می کرد. به نظرم خیلی جالب آمد.

دوباره وقت نهار شده بود و دوباره ماهان مک دونالد را طلب کرد. پس از اینکه ماهان یک مگ بیگ اضافه هم خورد بلاخره راضی شد از مک دونالد بیرون بیاید به دکان سوغاتی فروشی رفتیم یادگاری نروژ خریدیم و سپس به مغازه ای رفتیم و برای مریم پیراهنی زیبا خریدیم و گردش مان از همان ساختمان مرکز صلح نوبل ادامه دادیم و به موزه موسیقی پاپ رسیدیم کل مسیر تا به آنجا برسیم بسیار زیبا بود و کلی مجسمه مدرن و سنتی با ایده های مختلف وجود داشت که ما هم آنها را در دفتر چه خاطرات دوربین و ذهن خود ثبت کردیم. کشتی بزرگ تایتانیک مانندی هم داشت حرکت می کرد و ما مدتی به تماشای آن نشستیم. دیگه باید کم کم به فکر آمدن به ایستگاه سنترال استیشن برای بازگشت به استکهلم باشیم . دوباره در راه کلی چیز تماشا کردیم امروز مرکز شهر شلوغ تر از معمول بود و در جای جای خیابان ها افرادی در حال انجام کاری بودند رقص و اواز و حرکات آکروباتیک و …

ساعت نزدیک پنچ قطار استکهلم را سوار شدیم و حدود ده شب به استکهلم رسیدم. به مترو ی تکنیسکا هوگسکولان آمدیم و از آنجا اتوبوس نورتلیه را سوار شدیم نزدیک دوازده در خانه در کمپوس روسلاگن بودیم.

  ======

گزارش۲۹

داستان سفری برای فلسفیدن: شب هالووین

۱نوامبر۲۰۱۵

قرار بود پس از چاشت روز هالووین ابتدا برویم کلیسای محل و سپس شب را مهمان آن باشیم. از انجا که من علاقمند بودم همه بخش های زندگی مردم اینجا را ادراک بشری کنم و آن نیز این را پی برده بود، تلاش می کرد و می کند در کنار پژوهش اصلی مشترکمان تجارب دیگری نیز برای ما تدارک ببیند. کل خانواده آن با کلیسا گره خورده اند . دختر و دامادش هر دو کشیش اند و حالا در دبی در کلیسای سوئدی ها هستند و خودش و شل نیز کمک کار کار های همگانی کلیسا هستند و برنامه یک ساعته امشب را بیشتر آن مدیریت کرد. گاهی ما با هم در مورد مسحیت بطور کلی گفتگو کرده بودیم و بویژه فجایع کشیشان و کلیسا در دوره سده های میانه. از همین گفتگو متوجه شدم که انها پروتستان هستند و البته به گفته شل از   روی ظاهر آدمها و حتی کلیسا نمی شد فهمید که کی و کجا پروتستان هست و کی وکجا کاتولیک. ما کلیسا های مختلف بزرگ و کوچک را در کشور های مختلف به عنوان آثار باستانی بازدید کرده بودیم ولی آیین شان را از نزدیک ندیده بودم.

ساعت شش آیین شروع می شد ، شل ما را ساعت پنج و نیم از جلوی خانمان در گمپوس روسلاگن سوار کرد، ابتدا فکر می کردم باید به کلیسای نورتلیه در مرکز شهر برویم. پس از آنکه دیدم داریم از شهر خارج می شویم از او پرسیدم؛ آشکار شد که به کلیسای بخش دیگر که نزدیک خانه آن و شل هست می رویم. شل می گفت این کلیسا نزدیک به هشت صد سال تاریخ دارد و او گاهی به عنوان راهنمای تور برای جهانگردان تاریخش را توضیح می دهد. ماشین جاده را در دل شب تاریک در جنگل می شکافت. و احساس جالبی را برای من باز نمایی می کرد. دیوار های چوبی کنار جاده که به شکل زیبا و یگانه ای ساخته شد بود هم چشم من را می نواخت دیر زمانی نشد که ما به نزدیکی کلیسا رسیدم ، قبر ها نیز وجود داشتند و کلی شمع اینجا روشن بود. تازه فهمیدم که چرا اینجا اینهمه شمع می فروشند. وارد کلیسا شدیم و با بعضی ها درود و بدرود گفتیم. با آن نیز هم که یک ماهی بود ندیده بودیمش چاق سلامتی گرمی کردیم. رفتیم ردیف آغازین روی صندلی های نرم نشستیم، سر ساعت شش برنامه آغاز شد . شل برگه ای به من داد که من سر در نیاوردم از همین رو از شل پرسیدم که این چیست و او گفت ریز برنامه یک ساعته هست که ترکیبی بود از خواندن روی انجیل که برگه هایی که همه باید بخوانند را با نشان های طلایی رنگ به دیوار ها زده بودند، آهنگ های مذهبی و آیین روشن کردن شمع برای مردگان سال گذشته آن ناحیه. در روزی که شبش این برنامه است نیز مردم به دیدار مردگان در قبرستان ها می روند و من و مریم صبح وقتی از کنار قبرستان بوستان مانندی رد می شدیم از سر کنجکاوی به درونش رفتیم و به مردگان کمی نزدیکتر شدیم.

ابتدا آن برای آغاز برنامه چند دقیقه سخنرانی کرد که من سر در نیاوردم و تنها در بخشی از آن فهمیدم که دارد ما را معرفی می کند. بعد کشیشی آمد با صدای آرام و ملایم بخشی از انجیل را خواند و سپس یک گروه سیزده نفر با یک پیانیست برای چند بار آهنگ های مذهبی را همراه با هم خوانی، نواختند. دست آخر نیز با اهنگی اندوهگین ، آن و خانمی دیگر شمع ها را به یاد مردگان روشن کردند. در پایان مراسم شل و ما چهار نفر رفتیم به بخشی از قبرستان که تعدای شمع روشن بود ولی قبری نبود شل توضیح داد که در گذشته های دور اینجا تعدای دفن شده اند ولی نام و نشانی از آنها باقی نمانده است به همین رو هر کس تعدادی شمع به یاد آنهایی که نمی داند کیست روشن می کند. باد سردی می وزید و دشوار شده بود روشن کردن شمعها. البته این شمعها به اندازه یک لیوان بزرگ بودند و دارای در پوش که اگر روشن می کردی دیگر باد نمی توانست آن را خاموش کند. سرانجام دستجمعی شمع ها را به یاد مردگانی که نمی شناختیم روشن کردیم. یک سنگ قبر بزرگ هم برای همه شان بسنده بود.

پس از آن به سمت خانه آنها راه افتادیم زیاد دور نبود و اگر یک دریاچه بین کلیسا و خانه آنها نبود زود می شد پیاده رسید. شل می گفت همیشه در خانه زنگ کلیسا را می شنود و من گفتم شنیدنش حس نوستالژیکی به من می دهد نمی دانم چرا اما حسی است همراه با اندوه گذشته و شاید یاد زنگ آموزشگاه می افتم یا خاطرات زنگ کلیسا ها در رمان هایی است که خوانده ام یا زنگ کلیسای ارامنه اصفهان وقتی دانشجو بودم. آن موقع ها صدای زنگ آنها در می آمد الان نمی دانم. وقتی رسیدم آن زودتر از ما آمده بود. خوب چه می شد کرد او امشب باید خانه داری و آشپزی هم می کرد و راستانه چه پذیرایی هم انجام داد. مهمان های دیگری هم از غیر ما بودند. یک خانمی با شوهرش که او هم کشیش بود و در کلیسایی دیگر کمی دورتر مشغول بود به همین دلیل نرسیده بود و خود خانم که ریشه اش امریکای جنوبی و کشور هندوراس بود که نزدیک به چهل سال است که پس از ازدواجش با یک سوئدی به اینجا آمده اند و البته ما او را در کلیسا دیده بودیم و او گفته بود که او هم مهمان آن است. خانمی نزدیک به شصت سال، البته جوانتر می نمود، خونگرم سر حال و شاد. یک خانم و اقای سوئدی دیگر هم مهمان بودند که بالای شصت و پنج سال می زدند. کمی که آغاز کردیم به خوردن پیش غذا همسر خانمی که در باره اش گفتم هم آمد. او کشیشی بود که لباس سفید تنش کرده بود و مجسمه اسکلتی هم به گردنش به علامت شب هالووین آویزان کرده بود و رنش می گفت که این برای کشیش خوب نیست که هالووین بازی در بیاورد و ما همه گفتیم خوب است چه عیبی دارد. در همین زمان آن هدیه هایی که برای ما از امریکا آورده بود به ما داد یک بسته شکلات، کلاه برای مهران و ماهان و یک بسته کتاب از موسسه پایدیا که آن بتازگی عضو گروه مدیریتش شده بود. البته ما هم که نمی دانستیم برای چنین شبی چکار باید کرد گل و شکلات برده بودیم. دوسه ساعتی شام خوردنمان طول کشید پیش غذا ، غذا و پس غذا. پیش غذا یک استکان سوپکدو و یک کیک مانندی که داخلش انجیر بود، و هر دو بسیار خوشمزه بودند، غذای اصلی نوعی سیب زمینی باز هم کیک مانند که مخصوص سوئدی هاست بعلاوه گوشت گاوه به صورت خورش که آنها هم خوشمزه بودند و پس غذا پای سیب. همه این زمان صحبت کردیم از هر چیز از هر جا از ایران از سوئد از هندوراس و داستان زندگی ها و میل ها و بچه ها و هر چیز دیگر. همه بسیار راحت و صمیمی بودند و هیچ گیر و گرفت و گرهی نبود هر کس خودش بود. دیگر باید باز می گشتیم. در بیرون از خانه پوست کدویی که در آن شمعی روشن بود و علامت شب هالووین، هنوز داشت می درخشید و یادم آمد که آن سر سفره نیز همینکار را با پوست پرتقال کرده بود و شمع درون پوست پرتقال تا پایان سفره ما را همراهی کرده بود. آن ما را به خانه برگرداند.
===
گزارش سفر ۳۰

داستان سفری برای فلسفیدن : قارچ( هکل- زبر ه و ک)

۱۰نوامبر ۲۰۱۵

امروز صبح همین که بیدارشدم، پرده اتاق را کنار زدم دیدم افتاب شسته رفته و دل انگیزی بساطش را روی طبیعت پهن کرده بود، چقدر یکباره هوس کردم در آفتاب قدمی بزنم. این روز ها هر چه به سمت انتهای پاییز می رویم خورشید نایاب تر می شود دیر می آید و زود می رود تا بیایی بجنبی، از دستش داده ای. هفت و نیم صبح می آید و سه و نیم پس از چاشت می رود. تو میمانی و یه عالمه شب رو دستت. گرچه من شب رو خیلی دوست دارم ولی فکر نمی کردم اینقدرش هم خوب باشد. تاز بسیاری از روز ها خورشید می آید و می رود و تو اصلا متوجهش نمی شوی، انگار از شرم برخی چیز ها خود را پشت ابر ها قایم کرده است، گاهی خورشید هم کاری از دستش بر نمی آید   از ین رو ترجیح می دهد خودش را پشت ابر ها پنهان کند، خورشید با این همه پلیدی چکار می تواند بکند به هر گوشه زمین که می رود داستان کشت و کشتار هست. گاهی خورشید چنان اندوه گین می شود که از آسمان اشک می بارد. خوب مایل نبودم صبح دل انگیز را به این سمت ببرم ولی خودش رفت. تو صبح این حس رو نداشتم اکنون که دارم می نویسم به این سمت کشیده شدم. وقتی خودت را رها می کنی، واژه ها تو به هر سمتی می برند.

به مریم گفتم با یه قدم زدن چطوری و او هم که انگار در حس من با خورشید مشترک بود به سرعت بله را داد. قرار شد نزدیک های قبل از چاشت به جای راه همیشگی قدم زنی که خودمان کشف کرده بودیم برویم یک دل سیر دوباره نورتلیه را بگردیم. با اینکه شهر کوچکی است اما خیلی قشنگ است. ساعتی نگذشته بود که سرکله ماهان پیدا شد . او انگار از اردوی مدرسه شان جا مانده بود، یعنی یادشان رفته بود به ماهان بگویند. سفر تفریحی خوبی به استکهلم را از دست داده بود. به همین رو گفت که می خواهد در زمین چمن کنار خانمان تمرین فوتبال کند و به من هم نیاز دارد که همراهش باشم تا هم حوصله اش سر نرود و هم در برخی تمرین ها کمکش کنم. من به شرطی اینکه نورتلیه گردیمان سرجایش باشد و ماهان هم ما را همراهی کند موافقت کردم که   همراهیش کنم. البته قرار شد نورتلیه گردیمان به فروشگاه نورشاپ نزدیک مدرسه ماهان ختم شود که ماهان می گفت ارزون است و ما هم دربدر دنبال ارزونی تو یکی از گرونترین کشور ها.

وقتی وارد زمین چمن فوتبال شدیم متوجه یه عالمه قارچ شدم که از لابلای چمن ها بیرون زدده بودند و منظره چشم نوازی را پدید آورده بودند . وقتی نور درخشان خورشید از لای درختان اطراف زمین چمن بر سطح صاف و صیقلی قارچ ها می خورد نور زیبایی را منعکس می کرد. بوی قارچ، چمن، شبنم صبگاهی هوش از سر آدم می برد. از همان آغاز صبح تا اکنون ذهن من به شدت در گیر قارچ شده است. قارچ یا هکل برای من چیزی بیشتر یک خوراک است. هکل با کودکی من سررشته است و هر با که آن را روی زمین، روییده می بینم( نه در مغازه) مرا همچنان به دوران کودکیم باز می گرداند و خیلی از یاد ها در هم تنیده با یاد های دیگررا به یادم می آورد. دوست دارم تلاش کنم و همه خاطرات قارچی- هکلی ام را به یاد بیاوردم:

شت منصوری( شت یعنی آبگیر. البته به من ربطی ندارد که شت را با ط هم می نویسند). آبگیری بود که پنج شش کلیومتری با ده ما فاصله داشت و اگر باران می بارید از حدود های آذر تا اواخر اردیبهشت آب داشت و گاهی پرندگان مهاجر هم می آمدند و و خاطرات دل انگیزی را رقم می زدند. حالا دیگر این ابگیر احتمالا وجود ندارد. بز ها و گوسفند ها و گاوها نیز برای چرا دورو بر همین آبگیر چرانده می شدند. اینجا جایی بود که در همین روز ها تبدیل به علفزار زیبایی می شد و و اگر کسی سرراست همانجا فرود می آمد باورش نمی شد که اینجا جایی در جنوب و یک مکان کویری و بیابانی است. در همین علفزار هکل در می آمد و یکی از تفریحات ما این بود که آنجا دنبال هکل بگردیم. چیزی که به خاطرات من گره خورده است این است که من به ندرت هکل پیدا می کردم و دیگران بیشتر از من. امروز در زمین چمن فوتبالی در نورتلیه سوئد البته یه عالمه هکل بود ولی به ما هشدار داده بودند که ممکن است بعضی هاشان سمی باشند

خِهر. نوع دیگری از قارچ وجود داشت که البته شبیه قارچ هایی که ما در دکان ها می بینیم نیست و بیشتر شبیه سیب زمینی البته به رنگ قهوه ای است که نه در صحرا بلکه در کوه در می آیدو من کلا چند باری بیشتر تجربه پیدا کردنش را نداشتم و البته آنها هم خیلی لذت بخش بودند. یادم می آید وقتی تازه با مردیم ازدواج کرده بود و اون از معدود زمان هایی بود که ما بهمن ماه به   دهمان آمده بودیم. سال پر باران بهاریِ زیبایی بود و ما دستجمعی رفته بودیم کوه تا ترشه بچینیم و خهر پیدا کنی و و البته به مریم که از کوههای لخت و بی درخت جنوب نفسش بند می آمد تجربه های تازه ای بچشانیم. تفریح دل انگیزی بود علف ها تا زانو بالا آمده بودند گل های رنگارنگ چشم نوازی می کردند و یادم هست که هوا ابری بود و شبنم صبحگاهی هم هنوز خود را از علف ها ورنچیده بود. برخی از کنار ها میوه داده بودند ما گاهی کنار می چیدیم ، گاهی ترشه و گاهی هم به دنبال خهر می گشتیم و چند تایی هم پیدا کرده بودیم. من هر علف ناشناسی را لمس می کردم، می بودیم و گاهی می چشیدم شاید چیر جدیدی کشف کنم. اکنون هر بار که از همان مسیر می گذرم اما اندوهی عمیق بر من گسترده می شود ان بار برادرم با ما بود همسرش هم بود و مادرم نیز بود و جمعی به ندرت یکجا جمع شدنی و البته برای من لذت وافری داشت از بودن با برادرم و البته دیگر او نیست.

گچساران. وقتی چند سالی در گچساران برای گذران طرح سربازی در دانشگاه آزاد بودیم. خاطرات هکلیم را باز پی گیری می کردم . انجا حتی خهر هم بود اما اسم متفاوتی به نظرم نداشت، به هر حال هر گاه به هکل فکر می کنم گچساران هم به آن آویزان است یاد می آید یکبار که از شیراز به گچساران می آمدیم با ماشین دانشگاه بودیم، من و مریم چند نفر دیگر و کلی از هکل حرف زیم و رئیس دانشگاه می گفت که آنها ابتدا هکل را قرمز می کنند، ظاهرا انجا به به سرخ کردن قرمز کردن می گویند . و این همیشه به یادمان مانده است.

لاچاپلا سند اندرو. لاچاپلا روستایی در جنوب فرانسه و در ایالات بورگاندی است که من دوباری برای گارگاه فلسفه برای کودکان در آن شرکت کرده ام. انچه که به هکل مربوط است تمایل عجیب من برای کشف هکل در زمین ها و لابلای درخت ها بود. نوعی هکل بیشتر دیده می شد که ما به آن هکل سگو (سگی) می گفتیم. یکبار که برای چنگل کردی رفته بودیم من زیبا ترین هکل عمرم را پیدا کردم و از آن عکسی زیبا گرفتم. البته منتطر ماندم تا زنان و دختران هم کارگاهیم متوجه آن قارچ نشوند و همچنین متوجه من که دارم عکس می گیرم. البته این مربوط به فکر من بود نه آنها که ممکن است چگونه فکر کنند.

جنگل های شمال.هر گاه که به جنگل های شمال سری می زنم چون آنها دیگر با من فامیل شده اند، خاطرات قارچیم دوباره برقرار می شود. الیته یه عالمه خاطرات موازی همیشه در من به پیش می روند. این نیست که من فقط قارچی باشم. تو شمال هم هکل سگو و البته چیز هایی شبیه قارچ هایی که امروز دیدم پیدا می شد. قارچ درست درمون که ندیدم. این البته شاید به خاطر قارچ کوری من باشد. معلوم نیست کسی که قارچ کوری دارد چگونه اینهمه یادگاری قارچی دارد.

خانه مان در کوی دانشگاه خوارزمی در کرج. باغچه کوچکی پشت دیوار پشتی خانمان بود که من گاهی چیزی در آن می کاشتم و البته هیچگاه جیزی برای خودمان نمی ماند. اما اونجا اول بار بود که قارچ درختی یا همون قارچ هایی که روی درخت رشد می کنند دیدم. گاهی تکه هایی از آنها را بر می داشتم و اینور و اونور می ریختم که شاید به قارچ درست در مون تبدیل شوند . اما نشدند. ولی هر از گاهی روی پله دره پشتی می نشتم و به انها نگاه خیره می کردم.

واقعا قارچها برای چه هستند؟ آیا هاگ های رها شده خاطرات ما راهم حمل می کنند؟ ایا آنها به ما زل می زنند و هر لحظه پیامی از ما مخابره می کنند به چهان تو در تو؟ آیا می شود سوار هاگ های قارچها شد و به به ناممکن ها سفر کرد؟

به تازگی مطلبی شنیدم در مورد قارچ ها و و ملیون ها هاگی که هر قارچ در هوا رها می کند و ظاهر آنها نقش مهمی در بارور کردن قطره های باران دارند.

 

 

 
یحیی قائدی

ادامه دارد…
 

 

 

 



[۱] After school