گفتگوی با خود و مشاوره فلسفی[۱] یحیی قائدی / دانشیار دانشگاه خوارزمی .۱۳۹۸
افراد ممکن است همواره از این فرصت یا امکان برخوردار نباشند که به مشاور فیلسوف مراجعه کنند یا در اجتماعها و گروه ها قرار بگیرند یا کسی را بیابند که بتوانند درباره موضوع درونی و شخصی با آن ها گفتگو کنند از این رو شاید لازم باشد افراد بیاموزند که با خود گفتگو کنند ، یک گفتگوی درونی.
افزون بر آن می پندارم که بسیاری از اندیشه های فیلسوفان و داستان ها و رمان هایی که توسط نویسنده های بزرگ نوشته شده اند ، از راه یک گفتگوی درونی و یا ساختن شخصیت هایی در درون خود فرد نوشته شده اند.، شیوه ای که من مدت ها با آن تمرین کرده ام و آرام آرام آنرا پدید آوردم این است که شما تلاش میکنید کس( مثل فردی که دایم با شما مخالفت می کند)، چیز(مثل رایانه، آینه وکه مدام به شما بازخورد میدهد یا غلط های شما را میگیرد) یا موجودی( خر درون یا گرگ درون و یا چیزی شبیه آن) را در درون خود بسازید یا بنشانید به نحوی که او مدام در مقابل هر فکری که به ذهنتان می آید، با شما مخالفت می کند و سپس شما تلاش میکنید پاسخی برای آن مخالفت بیابید و سپستر او دوباره مخالفت می کند. هر جا شما واقعا پاسخ قانع کننده ای نداشته باشید و یا دلایل و شواهد کافی نداشته باشید درونتان شما را وادار به بازنگری خواهد کرد.
من در نوشته هایی تحت عنوان فیلوکافه[۲] یا کافه فلسفه ، ازخر درون صحبت کرده ام. برخی دیگر ممکن است آن را گرگ درون بنامند. چنانکه فریدون مشیری در شعری چنین کرده است[۳] یا آن را نفس سرزنشگر، خود اخلاقی و یا حالت والد بنامند. یا هر چیز دیگری می شود آن را نامید. ولی در هر حال آن چیزی است که درون آدم قرار دارد و در بسیاری از مواقع شما را از انجام دادن برخی کارها و یا گفتن بعضی حرفها باز میدارد . ما می توانیم همچین موجودی را در خودمان بیافرینیم، به او تشخص بدهیم، او را به رسمیت بشناسیم و سپس مدام با او گفتگوی درونی کنیم . اما انجام چنین کاری آسان نیست ، به این دلیل که فرد به سبب دوست داشتن ذاتی برای بقا، مدام قضایا را به سود خود و برای پیروز خویش به کار میبرد ، آن موجودی که در درون خودمان می نشانیم باید مدام جلوی این روش خود خواسته یکجانبه ما را بگیرد تا تمام قضایا و رخدادهای جهان را به صورت تماما شخصی یا یک جانبه یا به سود خود تفسیر نکنیم ، بنابراین نیاز داریم یک گفتگوی دیالکتیکی با خود[۴] انجام دهیم و چنان پندار کنیم که یک مخالف بسیار قوی و قدر در مقابل ما و در بیرون ما نشسته و همواره ادعاهای ما را به تردید می کشاند، درباره استدلال های ما تردید میکند و از ما دلایل محکم تر و قوی تری می خواهد ، این دقیقا همان کاری است که مشاوره فلسفی میکند. دادن توانایی هایی اندیشه ورزانه به مراجع تا بتواند پس از آن بدون کمک مشاور فیلسوف از پس دشواری ها و اداره زندگی خود بر آید.
گفتگو با خود می تواند زمینه های گوناگون را در بر گیرد و بستگی به زمینه ها و علایق مراجع دارد. با این حال اگر مراجع در زمینهای نیاز به گفتگوی درونی داشته باشد که چندان در آن مطلع نیست، می توان نخست از سایر شیوه های مشاوره فلسفی چون مطالعه بر بنیاد مشاوره فلسفی و انجام سفر فلسفی استفاده کرد و سپس فن گفتگوی درونی را برای او بکار گرفت.
انواع گفتگوی درونی:
هر کدام از زمینه های بالا ممکن است مراجع را با دشواری مواجه کرده باشد ، دشواری یا سردرگمی ایی که توان انتخاب و تصمیم گیری را از فرد گرفته باشد. واقعا بسیاری از مردم توان تصمیم گیری در این باره را ندارند که باید فلان عمل سیاسی انجام دهند یا خیر؟ مثلا در انتخابات شرکت کنند یا نکنند؟ آنها همواره حرف هایی را می شنوند و یا می خوانند که آنها را بر سر دو راهی و تردید نگه می دارد. برای ارتباط با افراد و گروه ها نیز همین دشواری وجود دارد آنها به سختی می توانند تصمیم به قطع رابطه ای بگیرند و نمی دانند که چگونه به پاک سازی روابطشان بپردازند. آنها هر گاه که در خلوت و تنهایی هم به خود مراجعه می کنند باز هم به تصمیم نمی رسند .
سرانجام گفتگو یا دیالکتیک با خود، تنها یک گفتگوی نامنظم ، بی هدف و وارسی نشده با خود نیست، بلکه قوی کردن فلسفی دو طرف گفتگو در خود است. مراد از دو طرف گفتگو نیز خودتان و آن کسی است که در خود نشانده اید. در قوت بخشی فلسفی نخست فهم این نکته قرار دارد که، کسان و چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به همان سادگی که ما فرض می کنیم نیستند. چرا که آنها نیز همه تلاششان را بکار می گیرند تا برای خود دلایلی قوی تدارک ببنند. بنابر این ما نباید سر شریک گفتگوی درونیمان کلاه بگذاریم یا همواره او را ضعیف نگه داریم و سپس در خود احساس پیروزی کنیم.
دوم آموختن مواجهه فلسفی است، هم ما و هم شریک گفتگوی فلسفیمان باید آن را بیاموزند. مثلا مساله بودن موارد مورد بحث را جدی بگیرند. آنها نباید با درگیر شدن با موضوعات و مسائل کم اهمیت وقت خود را تلف کنند. و نیز آنها باید بتوانند ادعاهای اساسی در ارتباط با مساله را تشخیص دهند و سپس دلایل و شواهد کافی برای ارزیابی دلایل بیابند. در عین حال شما و شریک درونتان باید توانایی ارزیابی دلایل و شواهد را داشته باشید و غلط ها و نادرستی های رایج و مرسوم را بشناسید. شریک درونی گفتگوی شما نباید بتواند به آسانی با این نادرستی رایج که “همه مردم هم چنین اند” شما را بفریبد. شما هم نباید با این جمله که” خواهی نشوی رسوا …” او را بفریبی. سوم اینکه شما از راه گفتگوی درونی با خود باید آرام آرام بتوانید فلسفهتان را بسازید یا بیابید. فلسفه شخصی به شما تا میزان زیادی کمک میکند تا بتوانید تصمیم های مهم زندگی تان را بگیرید.
نمونه هایی از گفتگو های درونی[۵]
من: تو
تو: من
من،تو: ای بابا! سرانجام در این گفتگو تو میخواهی من باشی یا من میخواهم تو باشم؟
من: تو حالا کارت به جایی رسیده که برای من تعیین تکلیف میکنی؟
تو: خب بله. چون تو قبل از اینکه به خودت بیایی من بودم.
من: توکجا بودی؟ تو یک فضول فرضی هستی که من، تو خودم کاشتم.
تو: فکر میکنی! من از اول بودم و بهت کمک کردم تا تو خودت رو بشناسی.
من: اگراینطوره پس من چگونه تو را در خود کاشتم تا با من یکی به دو کنی؟
تو: حرفا میزنیها! اینا همش کار سقراطه. این قائدی هم بُل گرفته و اینور و اونور هی میگه یک آدم بشون تو خودت تا باهات کَلکَل کنه. آخه آدم مگه مرض داره؟
بالاخره تو منی یا من توام؟ یا کی قراره کی باشه؟ که قرار نقش آدم ایفا کنه کی نقش خرِ درون… این دعوا هنوز ادامه داره!
پس از نوشتن کافه فلسفهی یک و سپس دو که هیچ ربطی به یک نداشت. حالا قراره کافه فلسفه سه را بنویسم. نخست باید بگم که یک عالمِ بازخورد داشتم از کافهی ۲. عدهی زیادی نفهمیده بودند و عدهای هم ستایش کرده بودند ولی نمی دونم که فهمیده بودند یا نه؟ مردم در این زمینه دو دسته اند یکی اونایی که وقتی نمیفهمند ستایش میکنند و دوم اونایی که ستایشت میکنند وقتی نمیفهمند (الان تو یا خر درون یا من دست کم یکیشون نیست وگرنه سخت گیر میداد.) سوم اوناییاند که وقتی مطلبی را میفهمند فکر میکنند چیز مهمی نبوده است! دستهی چهارم اوناییاند که حتی وقتی خود نویسنده میگه نفهمیدم اونا میگن ما فهمیدیم و برای نفهمیدن نویسنده تفسیر المیزان مینویسند. مثل شعرهای حافظ که اگر خودش بود میگفت بابا این همه کنگره گذاشتین تا منو معنی کنید! من عمدا یک چیزهایی میگفتم تا هیچکی نفهمه و خودمم نفهمم. تا شیخ و محتسب بهم گیر ندهند.
راستی ما قرار بود تو کافه چکار کنیم؟ من میخواستم بگم که مردم چرا تو کافه جمع میشوند و داشتم تلاش میکردم کمی در اینباره فلسفه بورزم تا با نام کافه فلسفه جور دربیاد ولی همیشه یک چیز دیگر از آب در میاد. یک بار سر کلاسم گفته بودم که اگر آدم بتونه سوار خر درونش بشه میتونه هرجا دلش خواست اونو بخوابونه! ولی امان از دست موقعی که خرِ درونت سوارت باشد…. حالا که داره از ما سواری میگیره.
امروز داشتم به سقراط فکر میکردم ولی نمی دونم چرا ملا نصرالدین و نسیم شمال و بهلول هم مدام همراش بودند. انگار اونا در عالم بالا (همون دنیای مُثُل افلاطون) متحد شده بودند تا بگویند که برای عاقل بودن یا باید خل و دیوانه بود یا باید بیکار و بیعار! یا باید یک مشت رفیق داشته باشی مثل افلاطون و گزنفون که بهت پول تو جیبی بدهند تا تو حرف مفت بزنی یا خلیفه مسلمینی باشد که از تو خوشش بیاید و این خوش آمدن تو را بیمه کند. الان داشتم تصور میکردم که اگر سقراط و ملانصرالدین در کافه فلسفه باشند چکار میکنند؟
سقراط: ملا اینجا چکار میکنی؟
ملا: سقراط اینجا چکار میکنی؟
سقراط: ملاچرا پرسش منو میپرسی؟
ملا: سقراط چرا پرسش منو میپرسی؟
سقراط: اول من از تو پرسیدم؟
ملا: اول یعنی از کی؟
سقراط: یعنی قبل از اینکه تو بپرسی؟
ملا: ولی من وقتی داشتم با چوبم اسب سواری میکردم این پرسش تو ذهنم بود که چی شده که سقراط رفته تو کافه؟ داشتم فکر میکردم کی حالا قراره پول کافه رو بده! گفتم اگر کسی قرار پول نده و چای بخوره بزار منم برم چای بخورم!
سقراط واقعا درمانده شده بود و داشت به خودش بد و بیراه میگفت که این اولین باره که اومده تو کافه و گیر یک آدم دیوانه افتاده! دیالکتیکش اصلا اینجا کار نمی کنه. او تصمیم گرفت صبح ها برود ورزشگاه نزدیک ظهر به دکانها سر بزند و عصر برود هر جا که مردم بیشتری جمع شده اند. او داشت فکر میکرد که دیالکتیکش تو فضای باز بهتر کار میکند. او گرچه تصمیم گرفت در آتن بماند تا دیگر هرگز گیرش به بهلول نیفتد و اصلا نمیدانست چگونه به بغداد آمده است و از آنجا در کافه رادیوهفتیها در چهار ولیعصر! ولی اینجا و آنجا کافه فلسفه راه افتاده و میخواهند مدل سقراطی کار کنند. تو قرن بیست بشر هر کاری میکند! اونقدر که سقراط از به دنیا آمدنش پشیمان شود و تصمیم بگیرد از بانک قرضالحسنه همه بدهیهایش را به افلاطون پس بدهد!
حالا میتونم سقراط را به آتن برگردانم. ملا را اون وسطها به بهلول تبدیل کنم و بهلول را سوار اسب چوب خرمایش کنم ولی نمیدانم این نسیم شمال چیست که از صبح وزیدن گرفته است. امیدوارم در این میان کسی نگوید با خودت چه میکنی تو که دیوانهتری!
سر دزد، دله دزد
تو: «اسب حیوان نجیبی است/کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.»
من: این بار تو شروع کردی؟ کله صبح این من بودم که کافه فلسفهام میاومد. حالا تو زدی رو دست من.
تو: دیشب دلم برات سوخته بود خیلی احساس رمانتیکی داشتی این قدری بود که پاشدی و تو مموریت نوشتی کافه فلسفه ۱۵ دو نقطه رمانتیک شدن. من فکر کردم رمانتیک شدن چه شکلیه بعد یاد اون شعر افتادم.
من: خب تو باید میگفتی «و چرا در قفس هیچ کسی یک خر نیست.»
تو: آره من احساس اندوه کردم که چرا هیچ کس مرا به حساب نمیآورد، مرا حیوان خانگیاش نمیکند و مرا همراه خودش به گردش نمیبرد.
من: تصورش را بکن، نه نه نمیشود تصورش را هم کرد. آدم با خرش سوار مترو شود، به رستوران برود از کتابفروشی کتاب «خری که مدال گرفت» را بخرد و برود کتابخانه «خاطرات یک الاغ» یا «الاغ مرده» را بخواند. نه اصلا نمی شود، شدنی نیست.
تو: بدبخت!
من: با منی؟
تو: بله
من: چرا فازت پرید؟
تو: فکر کردم من که تمام اوقات در درون تو هستم چرا موقعیتم را به یک حیوان خانگی تقلیل دهم. من در خواب و بیداری و رویا و خیال تو هستم. من در خوشی و ناخوشیات هستم من حتی در دزدی و دله دزدی تو هستم. هیچ کس جایگاه مرا ندارد من گاهی کلا تو هستم و تو وجود نداری.
من: عجب سخنرانیای بود. حالا که تو جای منی، ببخشید تو کلا منی، بگو داستان این آدم چیست؟ ذات این آدم چیست؟ این آدم اصلا چه جور موجودی است؟ امروز داشتم به دزدی فکر میکردم. به معنایش به انواعش و نیز انواع دزدها و آخرش به خودم. من تا حالا چقدر دزدی کردم؟ و اگر انسان توپی باشم چقدر حاضرم دزدی نکنم؟
تو: من که خر توام میدانم تو از جیب یا مغازه کسی پول بر نداشتی.
من: تو فکر میکنی دزدی یعنی این؟
تو: آره خب. چون دیدم پلیس (تو ممالک دیگر، تو ایران نیروی انتظامی و یک عالم نیروی دیگر) فقط اینها را دستگیر میکنه.
من: پس یک عده که زیادتر پول بدزدند، دزدترند؟
تو: بله
من: پس چرا پلیس آنها را دستگیر نمیکند؟
تو: شاید آنها اختلاس کرده باشند؟
من: پس فقط آنهایی که کمی پول میدزدند دزدند؟
تو: بله اگر میخواهی دزد نباشی یک عالم پول بدزد.
من: حالا با این اوصاف میتوانی تعریفی از دزدی بکنی چنانکه سقراط از منون بخت برگشته میخواست؟
تو: نه من نمیتوانم. اما میتوانم چون ویتگنشتاین دزدی را در زمینههای مختلف و متفاوت تعریف کنم.
من: پس چنین کن.
تو: برخیها زمان را میدزدند مثلا اگر دیر به اداره بروی و زود بیایی تو زمان را دزدیدهای. همینطور اگر دیر به جایی بروی تو زمان را نه تنها دزدیدهای بلکه کشتهای.
من: جمعیت زیادی از آدمیان چنیناند.
تو: حتی تو نیز چنینی. وقتی این اراجیف را مینویسی و وقت مردم بخت برگشته را میگیری یعنی زمانشان را میدزدی.
من: تو که پیشتر مرا تبرئه کرده بودی.
تو: بله تو پول نمیدزدی، اما زمان را نه تنها میدزدی بلکه میکشی.
من: دیگر چگونه دزدیهایی هست؟
تو: کاردزد! حس دزد! درس دزد! دله دزد!
من: آه تو میدانی که من اکنون از تو نادانترم. بگو اینها چیستند؟
تو: آن که از کار میدزدد یا کم کار میکند یا خوب کار نمیکند از رسته کاردزدان است. آن که در بیان حسش به دیگران وقتی به آن احتیاج دارند کم مینهد یا همیشه حسش وارونه است یا اساسا نمیشود فهمید چه حسی دارد از رسته حس دزدان است. آنکه کم درس میدهد، یا بیکیفیت درس میدهد، دوهفته دیرتر میرود و دو هفته زودتر تمام میکند، از رسته درس دزدان است.
من: دله دزد را جا انداختی؟
تو: توچقدر به دله دزد علاقه داری!
من: نمیدانم این روزها چرا این واژه ذهنم را اشغال کرده است؟ شب وقتی دارم میخوابم دله دزد، نصف شب وقتی بیدار میشوم بروم جایی؛دله دزد. صبح وقتی خودم را به سختی از رختخواب بیرون میکشم دله دزد. امان از دست این دله دزد.
تو: شاید یک دله دزد در تو هست؟
من: با این حساب یک باغ وحش در من هست.جای تو تنگ نیست در درون من؟ آخرش نگفتی این آدم چه جور موجودی است؟
تو: حیوان ناطق! نه ببخشید اصلا دوست ندارم جنسم چون شماباشد. حیوانیتم را پس میگیرم.
من: اکنون آدم را چگونه تعریف میکنی؟
تو: دزد ناطق!
من: سپاس که مرا آگاه کردی اگر همه یک خر مثل من داشتند برای همیشه دست از خریت میکشیدند.
حال خوب ،حال بد
تو: چرا نمینویسی؟
من: چرا بنویسم؟
تو: خب تو هواپیما هستی. معمولا تو هواپیما نوشتنت میگرفت.
من: گاهی حتا در هواپیما هم حست کور میشود. به جایش درد مینشیند. به جایش رنج مینشیند. به جایش اندوه مینشیند. همه حسهای ناجور بشری هجوم میآورند. هر چه که پیشتر مهم نبود. حالا مهم میشود. هر چیز ناخوشایند کوچک حالا بزرگ میشود. پیشتر سفر برایت مهمترین چیز دنیا بود. حتا اگر همین دور و بر بود، حالا هیچ چیز تو را بالا نمیآورد.
تو: چقدر حرف زدی. چقدر درد داری تو. بابا من منظورم این نبود که عجز و لابه را بنویسی. گفتم چیزی بنویسی که حال من که خرت باشم خوب شود و حال چند بخت برگشته دیگر هم. حالا مهم نیست خودشان یا خرشان.
من: به نظر تو میشود با حال بد، خوب نوشت؟ یعنی حالت بد باشد ولی بخواهی حال دیگران را خوب کنی؟
تو: تو بارها این کار کردهای، تو نمیتوانی از من که خرتم چیزی را پنهان کنی.
من: مثلا کی من چنین کردهام.
تو: تو بار ها له و لورده به خانه آمدی برای دقایقی پشت در خانه ایستادی، نفس عمیق کشیدی و با لب خندان وارد خانه شدی در حالیکه هنوز در دلت غوغایی بود. بارها پیش از کلاس داغان بودی، اعصابت را خورد کرده بودند ولی به کلاس میرفتی و به روی خودت نمیآوردی. یا گاهی در اتاقت نشسته بودی و حوصله هیچ کس را نداشتی و دلت نمیخواست کسی به اتاقت بیایید اما وقتی دانشجویی میآمد تو با لبخند از او استقبال میکردی. ادامه بدم ؟ ….
من: نه. تو یک چیزی را هیچ وقت نمیدانی.
تو: یعنی این همه شواهد کافی نبود.
من: نه. تو چیزهای دیگری را نمیدانی؟
تو: مثل چه چیز هایی؟
من: آدم از یک جایی انگار تمام میشود. انگار فرسوده میشود. پیشترها انگار امید داشتی که سرانجام روزی چیزها بهتر از این میشود. وقتی سی سال قبل میشنیدی که مثلا در دو میدانی باید سرمایهگذاری شود. امیدوار بودی که چنین شود اما حالا سی سال گذشته است و باز هم کسی میگوید باید در دو میدانی سرمایهگذاری شود. تو فکر میکنی سی سال بعد هم کسی خواهد گفت باید در دو میدانی سر مایهگذاری کرد.
تو: من که سر در نیاوردم.
من: من که گفتم تو یک چیزهایی نمیدانی. تصور کن سالها پیش به تو گفته باشند که روزی تو سر به راه خواهی شد آغلی برایت فراهم خواهد شد. کاه و یونجهات
به راه خواهد بود و تو روزی آدم خواهی شد. حالا تو از پس سالها نگاه میکنی. نه
آغل داری و نه سر پناه و به جای کاه و یونجه و گاهی جمعهها جو، باد هوا به خوردت میدهند. ولی صاحبت هنوز به تو
میگوید روزی وضعت بهتر خواهد شد. تو اگر خر نباشی خواهی فهمید که آن روز هر گز
نخواهد آمد. وعده سر خرمن.
[۱] یحیی قائدی: برخی از یادداشتهای من در این رابطه با نام کافه فلسفه در کتابی با همین عنوان در حال چاپ است( پیش تر در کانال تلگرامی من نیز بخش هایی از آن نشر شده است). نیز بر آن هستم که آنها را تکمیل کرده و جدا گانه با نام جدال درون یا خر درون به چاپ برسانم
[۲][۲] Philo-cafe
[۳] گفت دانایى که گرگى خیره سر/هست پنهان در نهاد هر بشر
… لاجرم جارى است پیکارى بزرگ /روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست/صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش/سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر/مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک/رفته رفته مىشود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مىکند /خلق و خوى گرگ پیدا مىکند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست/گرچه انسان مىنماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر/واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر/ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مىدرند/گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند/گرگها فرمان روایى مىکنند
این ستمکاران که با هم همرهند/گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب/با که باید گفت این حال عجیب
[۴] Self-dialectic
[۵] این گفتگوها نخستین بار در کانال تلگرام من منتشر شده است:
@yahyaghaedi