سخنرانی ها نشست ها
دسامبر 9, 2011
«تفکر انتقادی و مشاوره»
دسامبر 9, 2011

خردورزی‏ یعنی پرسشگری

خردورزی‏ یعنی پرسشگری

کتاب ماه کودک و نوجوان » دی ۱۳۸۳ – شماره ۸۷
پایگاه مجلات تخصصی نور

اشاره:
سی و دومین نشست نقد آثار غیر تخیلی،با عنوان«عقل کودک،عقل بزرگسال»،با حضور منصوره‏ راعی و دکتر یحیی قائدی و جمعی از کارشناسان و نویسندگان کتاب کودک و نوجوان روز یک‏شنبه‏ ۱۷/۸/۸۳،در سالن اجتماعات خانه کتاب برگزار شد.

گزارش‏ سی و دومین نشست‏ نقد آثار غیر تخیلی‏ کودک و نوجوان
محسن هجری:سلام عرض می‏کنم به‏ حضار محترم و هم‏چنین میهمانان گرامی،سرکار خانم راعی و آقای دکتر قائدی.قرار است که‏ امروز در بحثی با عنوان«عقل کودک،عقل‏ بزرگسال»،از نظریات میهمانان عزیزمان مطلع‏ شویم.خانم منصوره راعی از افراد نام آشنای‏ ادبیات کودک،عضو شورای کتاب کودک و مدیر انجمن پژوهشی پویا هستند که تحقیقات‏ ارزشمندی در زمینهء کودک داشته‏اند.بنابراین،ما علاوه بر مباحث تئوریک،از تجربه‏های میدانی‏ ایشان هم استفاده خواهیم کرد.هم‏چنین،آقای‏ دکتر یحیی قائدی که در رشتهء فلسفهء آموزش و پرورش دکترا گرفته و تز دکترای ایشان،بررسی‏ و نقد مبانی نظری دیدگاه‏های آموزش فلسفه به‏ کودکان بوده است،از دیدگاه‏های‏شان با ما سخن‏ خواهند گفت.
در این نشست،به این پرسش‏ها می‏پردازیم‏ که آیا کودک،همان‏طور که بعضی‏ها اعتقاد دارند، فاقد عقل است یا این که پارادایم عقلی ویژهء خودش را دارد و اگر این پارادایم عقلی وجود دارد، چه تفاوتی با عقل بزرگسال دارد و از چه ابزارهایی‏ برای بروز عقلانیت خودش استفاده می‏کند؟از سرکار خانم راعی درخواست می‏کنم که‏ بحث‏شان را ارائه بدهند.
منصوره راعی:خوشحالم که در جمع دوستان‏ هستم.من با تعریف پیمان‏نامه حقوق کودک از کودک،صحبتم را شروع می‏کنم.پیمان‏نامهء جهانی حقوق کودک،دوران کودکی را از مرحلهء صفر تا هجده سالگی تعریف می‏کند و کودک را انسانی می‏بیند که درحال گذر از این دوره است تا بتواند برای ورود به مرحله بزرگسالی آماده شود.بر اساس این تعریف،به این نکته می‏رسیم که بزرگسال،انسانی است که این دوره را پشت سر گذاشته.
همهء ما خوب می‏دانیم که شاهکار خداوندی‏ در روند آفرینش،انسان است و هدف از این‏ خلقت،شناختن خداست و این که به بزرگی و توانمندی پروردگار معرفت پیدا کنیم.البته این‏ هدف ممکن نمی‏شود مگر این که انسان از شناخت و معرفت نسبت به خودش بیاغازد و آن‏قدر به این آگاهی وسعت ببخشد تا به کردگار و معرفت به او دست یابد.بدیهی است دستمایهء انسان در طی این مسیر،سه عامل مهم است: اندیشه،تخیل و عشق،ریشه در عواطف‏ انسانی دارد.به برکت این سه ویژگی است که‏ خداوند به انسان لقب«خلیفه اللّهی»می‏دهد و او را مسئول خطاب می‏کند:
«کُلّکم راع و کُلّکم‏ مسئول عَن رَعیّته»
و البته به بهای این سه‏ خصلت است که انسان به فرشته‏ها هم برتری‏ پیدا می‏کند.
بنابراین،در مسیر این شناخت است که از خود می‏پرسیم کودک کیست و عقلش چه معنی‏ می‏دهد و بزرگسال کیست و عقلش چگونه معنا پیدا می‏کند؟انسان در دوران کودکی،از آغاز تا به‏ امروز،راهی دشوار و پر از فرازونشیب را پیموده‏ است.زمانی«ته مانده خوارِ سفره بزرگسالان» بود و در صف انتظار رسیدن به بزرگسالی و پیوستن به بزرگسالان برای تأمین معاش.زمانی‏ دیگر«حاصل گناه»بود و به دیرها و کلیساها سپرده می‏شد تا آن‏قدر کتک بخورد و سختی‏ بکشد که گناهانش از بین برود.چنین کودکی اگر طاقت می‏آورد و بزرگ می‏شد،به بزرگسالان که‏ لا بد همه از نیکان بودند،می‏پیوست.
ژان ژاک روسو،در کتاب«امیل»می‏گوید، هرچه از دست آفریدگار خارج می‏شود،خوب‏ است و هرچیز که به دست آدمی می‏رسد،منحط می‏گردد.به‏هرحال انسان و قابلیت‏هایش در دوران کودکی،تا قرن بیستم تقریبا ناشناخته بود. هرچند ادبیات شفاهی که از ابتدا چراغ‏ راهی بود و می‏توانست مورد توجه قرار بگیرد،از نظر علمای تعلیم و تربیت و نیز صاحب‏نظران‏ فلسفه و روان‏شناسی برکنار بود.تا آن‏که‏ مشاهدات و تجربیات به دست آمده،به تألیف‏ نظریه‏ها و شناخت‏های گوناگون از کودک و دوران کودکی انجامید.
دانشمندان روان‏شناسی و علمای تعلیم و تربیت،با اتفاق و گاهی اختلاف‏نظر جزئی در مرزبندی‏ها،نظریه‏ها و دستاوردهای خود را در مورد دوران کودکی،در آثار متعدد ارائه دادند که در این‏جا به جدول مراحل تربیت،از دیدگاه بُرژا اشاره می‏کنم با این یادآوری که موریس دوبِس‏ در این راستا،تحول رغبت‏های کودک را مبنای‏ کار خود قرار می‏دهد و این جدول،حاصل این‏ مقدمه است:مرحله پس از تولد تا یک‏ سالگی،رغبت‏های حسی-حرکتی-مرحلهء از ۱ تا ۳ سالگی،رغبت‏های زبانی-از ۳ تا ۷ سالگی، رغبت‏های ذهنی محسوس-از ۷ تا ۱۳ سالگی، رغبت‏های عینی محسوس-از ۱۲ تا ۱۸ سالگی، رغبت‏های ذهنی به ارزش‏ها.
مراحل تربیت با مراحل رغبت کودک‏ مطابقت دارد؛مشروط بر این که نظم و تربیت‏ خاصی برای آن قائل شویم.در عین حال،دو مرحله اول رغبت،یعنی پس از تولد تا ۱ سالگی و از ۱ تا ۳ سالگی،باتوجه به این که محیط خانوادگی باید در آن نقش عمده‏ای داشته باشد، یک دوره تربیتی خاصی تلقی می‏شود.در مقابل، پس از دوازده سالگی و نظر به اهمیت به‏سزای‏ تغییرات،تربیت نوجوان در دو دوره بررسی‏ می‏شود.البته کتاب از ۱۲ تا ۱۶ سالگی را مطرح‏ می‏کند،ولی من برای دختران از ۹ سالگی را لحاظ کرده‏ام.دختران در این سن بالغ می‏شوند و این با دوران نوجوانی و بلوغ مطابقت دارد.البته‏ مرحله ۱۶ تا ۲۰ سالگی،به زعم کلاپارت،یکی‏ دوره رغبت‏های ذهنی و فردی و دیگری دوره‏ رغبت‏های ذهنی کلی و جمعی است.
گفته شده مراحل تحول را دیوارهای سختی‏ از هم جدا نمی‏کند،بلکه تا حدی یکی دیگری را می‏پوشاند.بنابراین مراحل تربیت،بدون این که‏ تعریف کنوانسیون حقوق کودک را نقض کند، شامل مراحل زیر می‏شود:دوره پرستاری از کودک(بعد از تولد تا سه سالگی)،دوره‏ کودکستانی(از ۳ تا ۷ سالگی)،دوره دبستانی(از ۶ تا ۱۳ سالگی)،دوره نگرانی بلوغ(از ۱۱ تا ۱۶ سالگی).دوره جوش‏وخروش جوانی(از ۱۶ تا ۲۰سالگی)،دستاوردهای اواخر قرن بیستم، دوران جنینی و یافته‏های علمی-تجربی نوینی‏ را در این خصوص عنوان می‏کند و مراحل رشد روانی کودک را همپای رشد جسمی او،ابتدا از چهار ماهگی و سپس از سه ماهگی مورد توجه‏ قرار می‏دهد.این یافته‏ها،همسویی بسیاری با دستورات پیامبر اسلام(ص)،در خصوص رفتار مادر و پدر در دوران بارداری مادر و پذیرش جنین‏ و اشاره به قابلیت تربیت‏پذیری او،از همان‏ دوران دارد تا زمان تولد و ادامهء آن‏که فرمایش‏ امیر مؤمنان(ع)،کامل‏کننده آن است:ز گهواره‏ تا گور دانش بجوی.
خانم توران میرهادی،کودک را نماد و دلیلی‏ بر وحدت خلقت معرفی می‏کند و می‏گوید،تمامی‏ کودکان جهان،از لحظهء شروع زندگی و درحال‏ گذراندنِ مراحل بزرگ شدن خود،دارای الگوی‏ رشد همانندی هستند.آن‏ها نمادهای انواع‏ متفاوت جوامع انسانی و فرهنگ‏های کودکان نیز هستند.کودکان،ضمن رشد،به تدریج رفتار و اندیشه و عقاید انسان‏ها و طبقه اجتماعی‏شان را فرامی‏گیرند و هویت فرهنگی و اجتماعی خاص‏ خود را کسب می‏کنند.ازاین‏روست که در این‏جا فرمایش حضرت امیر(ع)،در شناخت کودک‏ معنادار می‏شود:فرزند زمان خویشتن باش.یعنی‏ شناخت کودک امروز باتوجه به شرایط زمان، تفاوت‏ها،تغییرات سریع و سرسام‏آور محیطی، پیشرفت‏های تکنولوژیکی،جنگ‏ها و مهاجرت‏ها و سرگشتگی‏ها و یکسان‏سازی‏ها و مقولهء جهانی‏ شدن،سرریز کردن اطلاعات و رنگ باختن تفکر و غیره و غیره که همگی شرایط تجدیدنظر در روش تربیتی و آموزشی را ایجاب می‏کنند. چه اتفاقی می‏افتد که کودکی که آسمانی‏ است و از آستین خدا به زمین می‏آید،کودکی که‏ سرچشمهء عشق و عطوفت،سرشار از جست‏وجوی‏گری،ایثار،معصومیت،صداقت، تخیل،توانمندی و خلاقیت است،کودکی که به‏ گفته پیاژه،بازی،تفکر اوست و کودکی که به‏ گفته گُردِر،با تولدش ارزش‏های جهانی از نو ساخته می‏شود،پیش از این که مجال شناخت از خود و قابلیت‏هایش را بیابد،درگیر سیل مخرب‏ و دهشتناک بزرگسالی می‏شود؟نگاهی به‏ اطراف‏مان بیندازیم.راستی،حکمت این گفته‏ حضرت عیسی(ع)در چیست:هیچ بزرگسالی به‏ معراج نمی‏رود،مگر آن‏که به کودکی خویش‏ بازگردد؟یا به گفته فرانچسکوی قدیس،خدا آن‏ چیزی است که کودکان می‏دانند،نه بزرگسالان. یکی از کسانی که به نظر من در تعریف کودک و بزرگسال بسیار موفق بوده،سیلور استاین است‏ که معتقدم بسیار خوب کودک و بزرگسال را می‏شناسد.من ضمن ابراز تأسف از این که ما هنوز ترجمهء دقیق و مطابق با اصلی از نوشته‏های‏ ارزشمند این هنرمند نداریم،یکی از نوشته‏های او را با عنوان«زبان از یاد نرفته»می‏خوانم:
«زمانی به زبان گل‏ها سخن می‏گفتم. زمانی هر کلمه‏ای را که کرم ابریشم می‏گفت، می‏فهمیدم.زمانی در خفا به وراجی‏های سارها می‏خندیدم و در رختخوابم با مگسی گپ می‏زدم. زمانی به تمام سؤال‏های جیرجیرک‏ها گوش‏ می‏دادم و به تمام آن‏ها جواب می‏گفتم و با گریه‏ هر دانه برف درحال مرگ که فرومی‏افتاد، همدردی می‏کردم.زمانی به زبان گل‏ها سخن‏ می‏گفتم.»
«چه شد که این‏ها همه از یادم رفت؟چ شد که این‏ها همه از یادم رفت؟راستی،ما بزرگسالان را چه می‏شود که تجربه‏ای را که‏ آزموده‏ایم،این اندازه نادیده می‏انگاریم و با آن‏ فاصله می‏گیریم؟وقتی شش ساله بودم،روزی در کتابی راجع به جنگل طبیعی که سرگذشت‏های‏ واقعی نام داشت،تصویر زیبایی دیدم؛تصویر مار بوآ را نشان می‏داد که حیوان درنده‏ای را می‏بلعید.در آن کتاب گفته بودند که مارهای بوآ، شکار خود را بی‏آن‏که بجوند،درسته قورت‏ می‏دهند.بعد دیگر نمی‏توانند تکان بخورند و در شش ماهی که به هضم آن مشغولند،می‏خوابند. من آن‏وقت درباره ماجراهای جنگل فکر کردم و به نوبهء خود توانستم با مدادرنگی،نخستین کار نقاشی‏ام را بکشم.شاهکار خود را به آدم‏ بزرگ‏ها نشان دادم و از ایشان پرسیدم که آیا از نقاشی من می‏ترسند.در جواب گفتند:چرا بترسیم؟کلاه که ترس ندارد.اما نقاشی من‏ شکل کلاه نبود.تصویر مار بوآ بود که فیلی را هضم می‏کرد.آن‏وقت من توی شکم مار بوآ را کشیدم تا آدم‏بزرگ‏ها بتوانند بفهمند.آدم‏ بزرگ‏ها همیشه نیاز به توضیح دارند. آدم‏بزرگ‏ها به من نصیحت کردند که کشیدن‏ عکس مار بوآی باز یا بسته را کنار بگذارم و بیشتر به جغرافیا و حساب و دستور بپردازم.این‏ بود که در شش سالگی از کار زیبای نقاشی دست‏ کشیدم؛چون از نامرادی تصویر شمارهء ۱ و ۲ خود دلسرد شده بودم.آدم‏بزرگ‏ها هیچ‏وقت به‏ تنهایی چیز نمی‏فهمند و برای بچه‏ها هم‏ خسته‏کننده است که همیشه و همیشه به ایشان‏ توضیح بدهند.»
راستی چرا آدم‏بزرگ‏ها همیشه نیاز به‏ توضیح دارند و هیچ‏وقت به تنهایی چیزی‏ نمی‏فهمند؟و بسیاری چراهای دیگر.جنگ‏ افروزان،خشونت‏طلبان،تخریب‏کنندگان طبیعت، صاحبان کارخانه‏ها،سازندگان و خریداران گل‏ها و درخت‏های پلاستیکی،برج‏سازها،تولید وبخش‏ کنندگان موارد مخدر،دروغ‏پردازان و مروجان‏ فحشا و بی‏عدالتی و شعار و بسیاری مسائل‏ دیگر،کودک هستند یا بزرگسال؟یک قطعه دیگر از استاین،به‏نام«وقتی همسنِ تو بودم»، می‏خوانم:
«عمویم گفت:چه‏جوری به مدرسه‏ می‏روی؟گفتم:با اتوبوس.پوزخندی زد و گفت: من وقتی همسن تو بودم،ده کیلومتر پیاده‏ می‏رفتم.عمویم گفت:چه‏قدر بار را می‏توانی‏ بلند کنی؟گفتم:یک گونی برنج.پوزخندی زد و گفت:من وقتی همسن تو بودم،یک گاری را به‏ حرکت درمی‏آوردم و یک گوساله را بلند می‏کردم.عمویم گفت:تا حالا چند بار دعوا کرده‏ای؟گفتم:دو بار،هر دو بار هم کتک‏ خورده‏ام.پوزخندی زد و گفت:من وقتی همسن‏ تو بودم،هر روز دعوا می‏کردم و هیچ‏وقت هم‏ کتک نمی‏خوردم.عمویم گفت:چند سالته؟ گفتم:نه سال و نیم.بادی به غبغب انداخت و گفت:من وقتی همسن تو بودم ده سالم بود.»
بزرگسالانِ همه‏چیزدان که به خود ۲۰ می‏دهند و کودکانِ هیچ‏ندان که از این‏ بزرگسالان،صفر می‏گیرند و از خانوادهء خود کتک‏ می‏خورند،کدام بر دیگری برتری دارند؟محمد کوچولو،دانش‏آموز سال چهارم را که دو سال‏ پیش به خاطر نمره شانزده،از شدت کتکی که از پدرش خورد،از پا درآمد،از یاد نبردیم.آیا این‏ آدم‏ها بزرگسال هستند و صاحب عقل!؟آموزش و پرورش،از هر نوع آن غیر رسمی،رسمی و رسانه‏ای،حق همه است.آموزش غیر رسمی،از بدو تولد و حتی از دوران جنینی شروع می‏شود و آموزش رسمی هم از وقتی که کودک به مدرسه‏ می‏رود.آموزش رسانه‏ای هم از کتاب دیگر دستاوردهای اطلاع‏رسانی را دربرمی‏گیرد.
«اطلب العلم من المهد الی اللحد.»
پس‏ همهء کودکان،عادی،تیزهوش،کم‏هوش،دارای‏ اختلال رفتاری،عقب ماندهء جسمی،عقب ماندهء ذهنی و…همه به فراخور شرایط خود،تربیت‏ پذیرند و با گنجینه‏ای از قابلیت‏ها از بالا به پایین‏ آمده‏اند تا به معرفت برسند و به بالا بازگردند. شناخت همهء این تفاوت‏ها و چاره‏جویی و تلاش‏ در شکوفا کردن هرآن‏چه خداوند لایزال در وجود کودک به ودیعه نهاده،کار ماست؛یعنی منِ مادر، پدر،مربی،معلم،مدیر،سیاستگزار و…اگر کودکی با برچسب عقب ماندهء ذهنی،از مربی خود می‏آموزد که سرش را نشان بدهد و بگوید این‏جا پِهِن است،می‏تواند از مربی خود بیاموزد و بگوید: من فکر می‏کند،پس هستم و حقوقی دارم و با رفتار و شرایط خود آن را طلب کند.راستی، مدرسهء تیزهوشان،حضور مدارس خاص،مدارس‏ غیر انتفاعی،مدارس دولتی،آیا معنایی جز درجه‏بندی کردن کودکان،به عوام و خواص دارد؟
شیوهء تدریس،ارزشیابی،نمره انضباط، کلاس‏های خاکستری بتونی و سیمانی و بدون‏ دارودرخت و معلم ناکارآزموده،برای پاک کردنِ‏ گناهان نکرده کودکان است یا جزء حقوق آنان؟
میشل انده،نویسنده شهیر ادبیات کودکان‏ آلمان،در خصوص بازآفرینی ارزش‏ها می‏گوید: دفاع از ارزش‏ها یک چیز است،ولی خلق و بازآفرینی آن‏ها چیزی دیگر.بحث و استدلال‏ علیه آلودگی و نابودی طبیعت،وقتی اصولا خود درخت برای ما مفهوم جدی ندارد،چه نتیجه‏ای‏ می‏تواند داشته باشد؟ارزش‏ها خودبه‏خود به‏ وجود نمی‏آیند،بلکه برعکس،باید خلق شوند. همهء نقدها و نظریه‏های اجتماعی بر یک ارزش‏ مشترک،یعنی بر ارزش زندگی انسان صحه‏ می‏گذارند و بدهی است که ارزش زندگی انسان، به نو شدن آن است و این نوشدگی،حاصل‏ حضور کودکان و البته حفظ کودکی در درون‏ بزرگسالان است.
یک قطعه دیگر از استاین می‏خوانم با نام‏ «من و دوست غولم»:
«در آن‏جا که علف‏های بلندی می‏روید، غولی زندگی می‏کند که با من دوست است‏[این‏ هم یک آدم بزرگ است‏]،قدش به بلندی کوه و شانه‏هایش به پهنای دشت است و من فقط تا نوک شصت پایش می‏رسم.می‏فهمی؟فقط تا نوک شصت پایش،وقتی غروب سرمی‏رسد [غروب یعنی دلتنگی‏]در مسیر شنزارها، قدم‏زنان،با او حرف می‏زنم‏[شنزارها،مسائل و گرفتاری‏ها و خاروخس زندگی است که در جان‏ بچه رفته‏]،اما گوش‏هایش آن‏قدر از من دورند که صدایم به او نمی‏رسد.با این‏همه،او حرف‏های مرا می‏فهمد.می‏فهمد.مطمئنم که‏ می‏فهمد[این‏هم یک بزرگسال است‏].آخر ما رمزی بین خودمان داریم که اسمش را گذاشته‏ایم خارشی-ضربه‏ای.می‏دانی چه‏کار می‏کنیم؟من شست پایش را می‏خارانم یک بار یعنی سلام.دو بار یعنی چطوری؟سه بار،یعنی‏ فکر می‏کنی باران بیاید،چهار بار یعنی گریه‏ نکن.پنج بار یعنی می‏خواهی برایت لطیفه‏ بگویم؟و شش بار یعنی خداحافظ.شش بار یعنی‏ خداحافظ[بچه تاکید می‏کند.چرا؟چون دور شدن از کسی که او را می‏فهمد،آزارش می‏دهد] و او[آدم بزرگ یا غول‏]برای جواب دادن به من‏ شست پایش به زمین ضربه می‏زند،یک بار یعنی‏ سلام دوست من،دو بار یعنی خوشحالم باز هم‏ این‏جایی و پایم را می‏خارانی.سه بار یعنی در این بالابالاها که سرم به طاق آسمان می‏خورد، نمی‏دانی چه‏قدر احساس تنهایی می‏کنم‏[سرم‏ به طاق آسمان می‏خورد،یعنی دیگر خدا را بنده‏ نیستم‏].چهار بار یعنی امروز عقابی که پروازکنان‏ از کنارم می‏گذشت،به من لبخند زد[کودک به‏ لحاظ ویژگی سنی،با همه ارتباط برقرار می‏کند و همهء زبان‏ها را می‏فهمد.با پرندگان و درخت‏ها و…جاندارپنداری می‏کند با ابزار و اشیاء].پنج‏ بار یعنی آخ سرم خورد به ماه‏[یعنی یک دفعه باز خودم را گم کردم‏].شش بار یعنی کاش کمی‏ دیگر می‏ماندی و هفت بار یعنی خداحافظ و هشت بار یعنی زود برگرد،زود زود.هشت بار یعنی زود برگرد[یعنی هر دو به‏هم احتیاج‏ دارند].بعد من هزاران بار شست پایش را می‏خارانم و او هم درحال غش‏وریسه با شست‏ پایش به زمین ضربه می‏زند و چنان می‏خندد که‏ آسمان می‏لرزد و این یعنی دارم قلقلکش‏ می‏دهد.»
جهانِ کودکی،به گفته عبد العظیم کریمی، جهان حیرت و شوق و رؤیاست،بی‏آن‏که مفهوم‏ قانونمند شدهء علت و معلول را از پس وقایع دیده‏ باشد.جهان بزرگ‏ترها،اما دنیای عقل و انتخاب‏ و واقعیت است.جهانی که در آن بزرگسالان، آگاهانه پایبند قوانینی می‏شوند که خود بر آن‏ها نام زندگی نهاده‏اند.این دنیای علت و معلولی و قانونمند را کودک و هنر است که به زیبایی‏ می‏کشاند و واقعیت را به تخیل و تخیل را به عین‏ واقعیت تبدیل می‏کند.این‏طور می‏شود که دو خط موازی روی دست نقاش می‏روند و بعد روی‏ قلمش.نقاش فکری می‏کند و قلمش را حرکت‏ می‏دهد و دو خط موازی می‏شوند دو ریل قطار که‏ از دشت می‏گذرند و آن‏جا که خورشید سرخ‏ آرام‏آرام پایین می‏رود،سرِ دو خط موازی،عاشقانه‏ به‏هم می‏رسد.متشکرم.
دکتر یحیی قائدی:سلام می‏کنم به همهء حضار محترم و تشکر می‏کنم از خانم راعی که
ادبیات و عقل و هنر و کودکی و بزرگسالی را چنان باهم درآمیختند که ما را به خلسه‏ فروبردند.
اولین سئوالی که برای من پیش آمده،این‏ است که اصلا چرا چنین بحثی را طرح کردیم؟ یعنی چه لزومی دارد که درباره عقل کودک و عقل بزرگسال بحثی داشته باشیم؟اگر قرار باشد که کودکی،همان شعر و شور و ادبیات و هنر باشد،احتمالا لازم نیست که ما از عقل کودکی و عقل بزرگسالی صحبت کنیم؛چون همه این‏ها مال کودکان است و بزرگسالان به دلایل‏ مختلف،کم‏تر از آن برخوردارند.پس باید احتمالا بگردیم دنبال ضرورتی دیگر که باعث طرح‏ چنین بحثی در این‏جا شده.
به نظر می‏رسد که بیشتر شما ادبیاتی هستید و شاید به قصه و روایت علاقه بیشتری داشته‏ باشید.زمانی که من فلسفه می‏خواندم در دورهء دکتری،مدام این سئوال در ذهنم بود که چه‏طور می‏شود فلسفه را آسان‏تر یاد داد؟درواقع به فکر کودکان نبودم.می‏گفتم اگر بتوانیم به‏ بزرگسالان،فلسفه را مقداری آسان‏تر یاد بدهیم، شاید که اوضاع‏مان بهتر باشد.با خودم فکر می‏کردم که این جمله‏های بسیار دشوار و این‏ نظریه‏های پیچیده،به چه کار می‏آید؟وقتی من‏ که دانشجوی دکترای فلسفه هستم،در فهمش‏ درمی‏مانم،به چه درد بقیه می‏خورد؟خب،در جوابش می‏ماندم.بعد فکر می‏کردم آن‏هایی که‏ این‏ها را پدید آورده‏اند،چه فکری در سر داشتند. برای فهم کانت،شما تقریبا بیچاره می‏شوید و آخر سر هم ممکن است چیز زیادی دستگیرتان‏ نشود.
به‏هرحال،مدت‏ها بود که من دنبال راهی‏ برای یاد دادنِ آسان‏تر فلسفه بودم.شما این‏ سئوال را در گوشهء ذهن‏تان داشته باشید که‏ فلسفه چیست تا بعد من به آن جواب بدهم. خلاصه این که روزی یکی از دوستان که مرتب‏ با هم بحث می‏کردیم،مطلبی به من داد با عنوان«سقراط را به کلاس درس بیاورید»،که‏ تقریبا شش سال قبل،در روزنامه همشهری‏ چاپ شده بود.بعد از خواندن آن مطلب،تازه‏ فهمیدم که ما چه می‏خواستیم و چه پیدا کرده‏ایم.یعنی ما دنبال آسان کردن فلسفه برای‏ بزرگ‏ترها بودیم و بعد دیدیم که(آن‏موقع)در دنیا،حد اقل بیست سال است که به بچه‏های‏ حتی پیش از دبستان،فلسفه یاد می‏دهند.ما از طریق چند اسمی که در آن مطلب بود،در اینترنت جست‏وجو کردیم و سرنخ‏هایی به‏ دست آوردیم و متوجه شدیم که مؤسسه‏ای در دنیا هست که از حدود سال ۱۹۷۰،کار آموزش‏ فلسفه به کودکان را شروع کرده،به‏نام مؤسسه‏ ẓphilosophy for chidrenẒ ،مشهور به‏ P.F.C یا P.W.C (philosophy withchildren ) یعنی فلسفه برای کودکان یا فلسفه با کودکان. بنابراین،ما موضوع‏مان را کاملا تغییر دادیم و به‏ جای این که دنبال آموزش فلسفه به بزرگسالان‏ باشیم،به آموزش فلسفه برای کودکان‏ اندیشیدیم.این‏جا اولین نکته‏ای که بروز می‏کند، این است که اصلا مگر فلسفه را بچه‏ها می‏توانند یاد بگیرند؟آن‏موقع که ما این موضوع را می‏خواستیم طرح کنیم،حتی به اساتید راهنما هم نمی‏توانستیم بگوییم؛چون آن‏ها طبق‏ تعریفی که از فلسفه داشتند،اصلا چنین چیزی را ممکن نمی‏دانستند.مدت‏ها طول کشید تا بگوییم که این فلسفه‏ای که می‏گویند برای‏ کودکان،با آن‏چه ما در کشورمان می‏شناسیم، متفاوت است.
سئوال این است که اگر فلسفه را به عنوان‏ فعالیتی عقلانی،انتزاعی و صوری تعریف کنیم،با آن‏چه روان‏شناس‏ها و از جمله پیاژه می‏گوید که کودکان حد اقل زودتر از دوازه سالگی‏ نمی‏توانند به مرحلهء تفکر انتزاعی و صوری‏ برسند،پس شما می‏خواهید چه چیزی به بچه‏ها یاد بدهید؟بدیهی است که اول این سوال پیش‏ می‏آید که عقل در کودکان و عقل در بزرگسالان‏ چه تفاوتی باهم دارد؟
البته لازم است به آن سوالی که گفتم در ذهن‏تان داشته باشید،جواب بدهم.ما در کشورمان فلسفه را به غلط معنی کرده‏ایم و جملات قلمبه سلمبه و یا خواندن پاسخ‏های‏ فلاسفه را مساوی فلسفه گرفته‏ایم.آن‏موقع که‏ سال او دبیرستان بودیم و دوستان‏مان سوم یا چهارم بودند،برای این که بگویند ما از شما خیلی‏ مهم‏تر هستیم،می‏گفتند ما فلسفه می‏خوانیم و مثلا یکی از جمله‏هایی را هم که نقل می‏کردند، این بود که برای فیلسوف بودن،باید فیلسوفی‏ کرد و اگر نباید فیلسوف بود،باز باید فیلسوفی‏ کرد.این جمله به نظرشان خیلی مشکل می‏آمد و بعد می‏گفتند،چون ما چیزهایی مشکل‏ می‏خوانیم،پس از شما مهم‏تر هستیم.
اما برگردیم به سقراط به عنوان آغازگر فلسفه.سقراط هیچ جمله‏ای ننوشت.چرا؟حتی‏ کلاس رسمی نداشت.چرا؟برای این که فلسفه‏ برای او عین زندگی بود.آدم‏های کوچه و خیابان‏ و هرکسی را که می‏دید،با او به فلسفه‏پردازی‏ می‏پرداخت.فلسفه‏ای که می‏گوییم و معتقدیم‏ کودکان می‏توانند آن را انجام بدهند،پرسیدن‏ سؤال است،همین.اصلا پاسخ‏ها مهم نیست. اگر در هر جای دیگری پاسخ‏ها مهم باشد،در این‏ جا مهم نیست.چرا؟چون شما می‏توانید هیچ‏گاه‏ نپرسید،اما اگر پرسیدید،امکان ندارد بتوانید پاسخ‏ ندهید.حتما داستان آن شیادان محترم را شنیده‏اید که ادعا می‏کردند ما لباس دانایی‏ می‏دوزیم و به شاه گفتند که فقط آدم‏هایی که‏ می‏فهمند و می‏دانند،می‏توانند این لباس را ببینند.دو هفته‏ای مثلا کار کردند و بعد با ایما و اشاره،لباسی تن شاه کردند که درواقع هیچ نبود. شاه هم می‏دید که چیزی تنش نیست،ولی از از ترس این که اگر اعتراف کند،به او بگویند نادان هستی،چیزی نگفت.امرا و وزرا را آوردند که آن‏ها لباس دانایی شاه را ببینند.همه‏شان‏ می‏دیدند که شاه برهنه است،ولی هیچ‏کس از ترس چیزی نگفت.تنها یک کودک داد زد که‏ شاه لخت و برهنه است.بله،جرأت و جسارت‏ پرسیدن.اگر آدم‏هایی که با مشکل مواجه‏ شدند،آدم‏هایی بودند که می‏پرسیدند؛از سقراط تا به امروز.پس دور نیست اگر بگوییم که فلسفه، پرسیدن است.
حالا چرا کودکان می‏توانند؟بچه‏ها همین‏که‏ زبان باز می‏کنند،می‏پرسند.این‏ها در کدام‏ مدرسه‏ای پرسیدن را آموخته‏اند؟کودکان فلاسفهء طبیعی‏اند؛چون می‏پرسند.بنابراین،کودکان به‏ نظر ما بهتر می‏توانند فلسفه بورزند.
حالا برگردیم به عقل کودک و عقل‏ بزرگسال.اول باید ببینیم عقل چیست؟ما به این‏ نتیجه رسیدیم که کودکان می‏توانند به فلسفه‏ بپردازند.عده‏ای این را نمی‏پذیرند و معتقدند، چون فلسفه کاری صوری و انتزاعی است و از آن‏ جا که کودکان نمی‏توانند به این نوع تفکر بپردازند،بنابراین به فلسفه هم نمی‏توانند بپردازند.حالا می‏خواهیم ببینیم این عقل چیست‏ که عده‏ای می‏گویند کودکان از آن برخوردار نیستند؟اصلا چه کسی گفته که بزرگسال عاقل‏ است؟ما معمولا از مفاهیم بسیار استفاده‏ می‏کنیم،بدون این که به توضیح و روشن کردن‏ آن مفهوم بپردازیم.مثلا اگر عقل انسان ذاتی‏ باشد و بگوییم عقل چیزی است که حد اقل قوهء آن درون آدم‏هاست،بنابراین چه کسی اولی‏تر از کودک است؟اگر کودکان عقل ندارند،چه‏طور باید از کودکی،تاریخ و دیگر علوم را بیاموزند و تربیت بشوند؟مگر انسان وقتی کودک است، فیزیک‏دان یا شیمی‏دان است؟آیا می‏شود این‏ها را نیاموزد و مثلا یکدفعه در بزرگسالی فیزیک‏دان‏ بشود؟آیا می‏شود کسی در کودکی عقل‏پردازی‏ نکند و عقل او را پرورش ندهیم و بعد در بزرگسالی دارای عقل باشد؟اگر تصور کنیم که‏ عقل ذاتی انسان است و وقتی همه از چیزی‏ برخوردارند،این که دیگر هنر نیست که کسی به‏ آن ببالد.پس هنر کجاست؟جایی است که ما چیزی را رشد و پرورش می‏دهیم.بنابراین، بهترین کار این است که وقتی کودک می‏پرسد،
ما شروع کنیم به پرورش عقل‏ورزی او. می‏خواهیم این نتیجه را بگیریم که عقل به‏ هیچ‏رو،به سن مربوط نیست.این که فکر کنیم‏ کسی ایامی را می‏گذارد یا به اصطلاح هیکلی‏ گُنده می‏کند،پس الزاما آدم عاقلی است،به هیچ‏ رو چنین نیست.شما حتما با آدم‏های مواجه‏ شده‏اید که از بیان ساده‏ترین استدلال،حتی در چهل یا پنجاه سالگی عاجزند.پس اگر احیانا ما می‏خواهیم کودکان را با بزرگسالان مقایسه کنیم، باید درواقع ببینیم کدام بزرگسال مدنظر است. گروهی از بزرگسالان،فیلسوفان دانشگاه دیده‏ هستند که در دانشگاه فلسفه خوانده‏اند.یک‏ دسته دانشجویان یا دانش‏آموزانی هستند که تازه‏ شروع می‏کنند که فلسفه بخوانند و یک سری‏ آدم‏های دیگر که دانشگاه رفته‏اند و فلسفه‏ نخوانده‏اند و یک سری هم عموم مردم که جزء این دسته قرار نمی‏گیرند.ما باید کودکان را با کدام گروه مقایسه کنیم؟آیا درست است که ما کودک را با فیلسوفی مثل کانت یا افلاطون‏ مقایسه کنیم؟یا مثلا بزرگسالی که دانشجوی‏ رشته فلسفه است؟این‏ها خودشان هم در حل‏ مسائل انتزاعی دشواری دارند.درواقع،یک آدم‏ شصت ساله،در فهم یک مفهوم سادهء فلسفی، همان‏قدر دشواری دارد که یک کودک چهار یا پنج ساله.پس کدام بزرگسال؟
پس در بحث عقل کودک و عقل بزرگسال، تنها می‏توانیم بگوییم که اگر فرد،کودک یا بزرگسال در مسیر رشد خود به فعالیت‏های‏ عقلانی دست بزند،امید می‏رود که بتواند خردمندتر باشد و از خرد خود،بهتر در زندگی‏اش‏ بهره ببرد.به اضافهء این که عقل یک بستهء منجمد نیست که کسی از آن برخوردار باشد یا نباشد.عقل یک جریان و فرآیند است.مدام در حالِ شدن است و یک آدم نود ساله،همان‏قدر به‏ فعالیت عقلانی احتیاج دارد که یک کودک سه یا چهار ساله.آیا مثلا یک آدم هشتاد ساله می‏تواند بگوید من به تجربه احتیاج ندارم؟و یک آدم‏ چهل ساله می‏تواند بگوید من به آموزش و تربیت‏ احتیاج ندارم؟
جیمز جمله زیبایی دارد و می‏گوید:عدهء کثیری از مردم فکر می‏کنند که درحال فکر کردن هستند،درحالی که فقط پیش‏ داوری‏های‏شان را دوباره مرتب می‏کنند.حالا ما می‏خواهیم بگوییم کودکان،علاوه بر این که‏ می‏توانند عقل‏ورزی کنند،چیزهایی دارند که‏ بزرگسالان اگر بخواهند به فلسفه دست یابند، باید دوباره از آن‏ها برخوردار شوند.یادتان باشد ما کسی را که گفته‏ها و نوشته‏ها و آرا و نظریات‏ کانت،افلاطون و سقراط را خوانده است،فیلسوف‏ نمی‏دانیم.این‏جور آدم‏ها فلسفه‏دان هستند. فیلسوف کسی است که مدام می‏پرسد و مدام در حال فیلسفیدن است.فلسفیدن،حالت و جریانی‏ است که منجر به فلسفه می‏شود.کودکان‏ خصوصیتی دارند که همهء ما بزرگسالان،آن را از دست داده‏ایم؛سادگی طبیعی.
برای فیلسوف بودن،به معنایی که گفتم، یک ویژگی اساسی لازم است و آن این که آدم‏ مدام متعجب و دچار حیرت شود.شما الان از چه‏ تعجب می‏کنید؟پیش آمده که چند ماه بگذرد و به ما نگاه کنید؟شاید سال‏ها گذشته باشد و به‏ خودتان فکر نکرده باشید.درحالی که این‏ها همه‏ برای کودک سئوال است.وقتی می‏گوییم فلسفه، پرسیدن است،پرسیدن چگونه پدید می‏آید؟وقتی‏ برای شما همه‏چیز بدیهی و معلوم است،دیگر نمی‏پرسید.
گاردر می‏گوید:یکی از تراژدی‏های بالغ‏ شدن و بزرگ شدن،از دست دادن شگفتی و بازیگوشیِ دوران کودکی است.این ویژگی برای‏ فلسفه،طبق معنایی که ما گفتیم،لازم و ضروری‏ است.درحالی که ما در ایران،فلسفه را کرده‏ایم‏ یک دنیای سخت و تاریک که هرکسی جرأت‏ نمی‏کند سراغ آن برود و فیلسوف هم از دید ما یک آدم عبوس و سخت‏گیر است.
واقعیت این است که همهء ما و از جمله‏ کودکان،به شادی احتیاج داریم و فلسفه با کودکان یا برای کودکان،معتقد است که با فلسفه‏ می‏توانیم دنیای شاد،سرحال،کنجکاوانه و خلاق به کودکان عرضه بکنیم.زمینهء بحث‏ فلسفه برای کودکان،گفت‏وگوست؛تحت عنوان‏ اجتماع پژوهشی .”inquiry society ” یعنی‏ بچه‏ها از طریق گفت‏وگو با همدیگر در کلاس‏ درس،به ایده‏ها و سئوالات تازه می‏رسند.این
همان چیزی است که سقراط طرح کرده بود و بشر مدت‏ها از آن غفلت کرد و حالا بعد از نزدیک‏ به دو هزار سال،دوباره برنامه‏های آموزش‏ فلسفه،به گفت‏وگو بازگشته است.من معتقدم‏ بشر هرچه بدبختی دارد از عدم گفت‏وگوست و تنها درمان دردهای بشر گفت‏وگو است.
آموزش فلسفه به کودکان،به کودکان‏ می‏آموزد تا از طریق گفت‏وگو،مشارکت در ایده‏پردازی و فراهم کردن ایده‏های بزرگ،عقل‏ خودشان را رشد و پرورش بدهند.بنابراین،من‏ معتقدم که کودکان و بزرگسالان،هردو به‏ فعالیت عقلانی احتیاج دارند.در عین حال، کودکان در چنین فعالیتی برتری‏هایی نسبت به‏ بزرگسالان دارند.کودکان سادگی طبیعی دارند، پرسنده هستند،شگفت‏زده می‏شوند و موضوع را رها نمی‏کنند.بنابراین،بزرگسالان اگر می‏خواهند فیلسوف شوند،دوباره باید کودک شوند.اصلا اگر ما بخواهیم آدم باشیم،دوباره باید کودک شویم. بسیاری از تحمیل‏ها و نادرستی‏های جامعهء امروز در همه جا،مال این است که ما آدم‏های‏ بزرگی شده‏ایم.کافی است دوباره کودک شویم تا بسیاری از این نابه‏سامانی‏ها را در خودمان‏ نداشته باشیم.
ممکن است بگویید،چه لزومی دارد که ما کودکان را به فعالیت عقلانی هدایت کنیم و اگر کودک شعر بخواند و در دنیای تخیل خودش‏ غوطه‏ور شود،بهتر است؟واقعیت این است که ما بزرگسالان،دنیای بی‏رحمی را ساخته‏ایم که‏ کودکان باید در آن زندگی کنند.اگر ما کودکان را به ابزار زندگی کردن در این دنیایی که خودمان‏ برای‏شان ساخته‏ایم،مجهز نکنیم،آن‏ها هیچ‏ وقت نمی‏توانند حقوق خودشان را به دست‏ بیاورند.ما تلویزیونی ساخته‏ایم که همه چیز در آن هست.جامعه‏ای ساخته‏ایم که مه‏جور آدم‏ در آن پیدا می‏شود.مدرسه‏ای که همه‏جور معلم‏ و کتابخانه‏ای که همه‏جور کتاب دارد.فکر می‏کنید شما بزرگسالان که خودتان را نمی‏توانید اداره کنید،می‏توانید کودک را با نصیحت و پند و اندرز اداره کنید؟تازه ما خودمان هم نمی‏توانیم‏ بفهمیم که چه فیلمی را باید ببینیم و کدام را نبینیم.چه کار باید کرد؟باید کودک را مجهز کرد به فعالیت عقلانی تا بتواند انتخاب کند.انتخاب‏ مستلزم فلسفه‏ورزی است.از دیرباز مخالفت‏هایی با این تفکر شده.افلاتون می‏گوید که دیالکتیک یا فلسفه را از هجده سالگی به بعد بچه‏ها باید به آن بپردازند.کانت حتی ورود زودهنگام دانشجوها به بحث و جدل فلسفی را ناروا می‏شمرد.ما معتقدیم که آن‏ها به احتمال‏ زیاد،تفسیری ناقص از کودک ارائه می‏کنند و آن‏ تفسیر باعث می‏شود که ما به کودکان اجازه‏ ندهیم تا زودتر از هجده یا بیست سالگی به این‏ کار بپردازند.مباحث دیگری هم هست که در سئوالات‏تان اگر بود،ما در خدمت‏تان هستیم.
هجری:خیلی متشکر.استفاده کردیم.به‏ بخش پرسش و پاسخ می‏پردازیم.
ساویسا مهوار:سوال من این است که وقتی‏ ما به عنوان بزرگسال،در خصوص یک فرایند یا پدیده می‏اندیشیم،همان‏طور که آقای قائدی‏ گفتند،تجربه‏های گذشته‏مان را کنار همدیگر می‏گذاریم و شاید بشود همان تز،آنتی‏تز و سنتز که عده‏ای می‏گویند مال هگل است و عده‏ای‏ معتقدند مال ایشان نیست.به‏هرحال،ما تقریبا این شیوه،به شناخت دسترسی پیدا می‏کنیم. حالا کودک که این تجربه‏ها ا ندارد،او چگونه‏ می‏تواند به این شناخت برسد؟
راعی:در بیان ویژگی‏های کودک،گفتیم که‏ کودک با چه قابلیت‏هایی می‏آید و وظیفهء ما بزرگسالان این است که این قابلیت‏ها را شکوفا بکنیم.البته این قابلیت‏ها در افراد متفاوت است. به‏هرحال بچه شروع می‏کند به استفاده کردن از زیرکی و توانمندی‏هایی که در وجودش هست. از ویژگی‏های کودک که به آن اشاره شد،روحیه‏ پرسشگری و شگفت‏زدگی و معصومیتش است. ویژگی عشق و آزادی است که متأسفانه ما آن را از او می‏گیریم.نخستین و بزرگ‏ترین فیلسوف‏ها کودکان هستند،به دلیل همین ویژگی‏های‏شان. منتهی ما آرام‏آرام این‏ها را از ایشان می‏گیریم و در قالب خواسته‏های بزرگسالانهء خودمان‏ درمی‏آوریم و کودکی که مدام از«می‏توانم»حرف‏ می‏زند و فلسفه را زندگی می‏کند،می‏رسد به‏ جایی که می‏گوید«نمی‏توانم».یعنی وقتی‏ می‏رسد به بزرگسال،گریه می‏کند و می‏گوید نمی‏توانم.من این تجربه را در چهل سال کار آموزشی-پرورشی‏ام داشته‏ام.درحالی که به‏ نظر من،نتوانستن اصلا معنا ندارد.خب،همین‏ سیستمی که قابلیت‏های بچه را از او گرفته،او را به این‏جا رسانده.
پائولوفیری ره،در کتاب«آموزش و پرورش‏ ستمدیدگان»،خیلی زیبا مطرح می‏کند که من‏ بزرگسال در رأس قرار می‏گیرم و هر چیزی را می‏خواهم،به کودک درس می‏دهم و القا می‏کنم.درحالی که بچه خودش می‏داند.من‏ چون بلد نیستم که پرسشگر باشم و از یادم رفته، می‏خواهم که کودک دیگر آن‏طوری نباشد و آن‏چه را من می‏گویم،بپذیرد.
کودک با پرسشگری و مشاهده و کنجکاوی، به شناخت می‏رسد.منتهی ما دوباره او را در تردید قرار می‏دهیم.وقتی بچه سئوال می‏کند،به‏ او می‏گوییم نپرس.چرا این‏قدر سئوال می‏کنی. کم‏تر اتفاق می‏افتد که کسی به او بگوید،من‏ نمی‏دانم.کودک خیلی سرراست و صمیمانه با ما روبه‏رو می‏شود،ولی ما معمولا چنین نمی‏کنیم. یکی از ویژگی‏های کودک این است که‏ نمی‏ترسد.می‏رود به آتش دست می‏زند و سوختن را تجربه می‏کند.
قائدی:یک نکته در مورد خود سوال‏ شماست.ما نمی‏توانیم قاطعانه بگوییم که‏ بزرگسالان به شناخت رسیده‏اند.در این تردید است.ما به یک آگاهی موقتی می‏رسیم که اگر حالت فلسفیدن داشته باشیم،آن آگاهی‏های‏ موقت ما مجددا باید مورد سئوال قرار بگیرند.این‏ شناخت‏هایی که ما به دست می‏آوریم،نه تنها مزیتی برای ما بزرگسالان نیست،بلکه عیبی‏ بزرگ است.مثلا کسی که شعر می‏گوید،شعر را در الویت قرار می‏دهد و زندگی را شعر می‏داند.به‏ عبارتی،از سایر جنبه‏های زندگی غفلت می‏کند و شعر می‏شود تعصب و نوعی پیش‏داوری که آن‏ فرد را در خودش زندانی می‏کند.کسی که فلسفه‏ به معنای فلسفه‏دانی می‏خواند،همه‏چیز را به‏ آن برمی‏گرداند و تمام زوایای دیگر دنیا را نادیده‏ می‏گیرد.
سقراط می‏گوید:فیلسوف کسی است که‏ می‏داند که نمی‏داند.انسان،تنها می‏تواند به‏ سمت این شناسایی‏ها گام بردارد،ولی هرچه‏ جلوتر برویم،تازه به عمق نادانی خودمان پی‏ می‏بریم.بنابراین،خیلی سخت است که بگوییم‏ ما به شناختی دست پیدا کرده‏ایم.فقدان دانش‏ کودکان،در مورد بسیاری از قواعد فرهنگی،آن‏ها را در موقعیتی مناسب قرار می‏دهد و به کودکان‏ کمک می‏کند تا موضعی«دکارتی»اتخاذ بکنند. دکارت می‏گوید،برای این که از شر هرچه‏ در گذشته آموخته‏ام،خلاص شوم و سره را از ناسره بازشناسم،همه را باید دور بریزم،از نو بیازمایم و تزه آن‏چه را درست است،با نظمی‏ خاص در جای خودش قرار بدهم.
البته ما نباید افراط کنیم.کودکان روزی‏ بزرگسال می‏شوند.حالا اگر کودکی به درستی‏ فلسفیدن کرده و به بزرگسالی رسیده باشد،بدون‏ شک برتری‏هایی بر کودکی که در ابتدای راه‏ است،دارد.باوجوداین،بزرگسال بودن فی نفسه‏ مزیت نیست.البته نکته‏ای که شما گفتید،نکتهء جالبی بود؛از جهت این که بسیاری از صاحب‏نظران این نکته را گفته‏اند در مخالفت با آموزش فلسفه به کودکان و جواب‏هایی هم به‏ آن داده شده.
مهوار:من سوال دیگریِ هم از آقای قائدی‏ دارم.اگر فلسفه را در حد یک پرسش بتوانیم‏ ساده کنیم،همانی است که شما می‏گویید،ولی‏ به نظر می‏رسد که فلسفه این‏قدر هم نمی‏تواند ساده شود.سال گذشته آقای دکتر رشیدیانکتابی ترجمه کرده‏اند،ایشان به قدری پیچیده‏ ترجمه کرده‏اند که چندین نفر همین‏جا اعتراض‏ می‏کردند که ما حتی نمی‏توانیم فارسی‏اش را بخوانیم.ایشان جواب می‏دادند که من سی بار در زبان آلمانی خواندم و باز هم نفهمیدم که او چه‏ گفت،پس بگذار همان‏قدر پیچیده باقی بماند و ما با او چالش بکنیم تا آن را بفهمیم.
وقتی بعد از سخنرانی بابک احمدی،به‏ ایشان گفتند«فیتیله خیلی بالا بود»،گفتند:اجازه‏ بدهید به فلسفه با این دید نگاه کنیم که مشکل‏ است و ما را به چالش می‏طلبد و موقعی که به‏ سمت آن می‏رویم،باید ابزار دیگری برای فهمش‏ داشته باشیم.حس می‏کنم پرسش فیلسوف، همواره دریچه‏ای را به‏سوی موقعیت جدیدی از شناسایی هستی باز می‏کند.هستی را به همان‏ مفهوم«هایدگر»ی‏اش می‏گیرم در سه مرحله: هستی برای خودش،رابطهء«دازاین»با هستی و رابطهء«دازاین»با خودش.پرسش این است که‏ کودک با پرسیدن،در پس دریچه آن پرسش‏ می‏ماند و جلوتر نمی‏رود،ولی فیلسوف در را باز می‏کند،شناخت جدیدی،هرچند واژگانی،برای‏ ما به ارمغان می‏آورد.
قائدی:من به شما حق می‏دهم،ولی به‏شدت‏ و با جرأت مخالف چنین فلسفه‏ای هستم و ایستاده‏ام. استاد من،اگر آقای نقیب‏زاده یا شریعتمداری یا داوری یا هرکس دیگری،باشد،معتقدم که فلسفه در این راه،بی‏راهه رفته است.این سئوال شما را من‏ در سایت فلسفه به کودکان،کامل جواب داده‏ام: .WWW.PFCii.com من به سرآغاز فلسفه‏ برمی‏گردم که سقراط است.هر فیلسوفی چه‏ هایدگر و چه افلاتون،مدیون سقراط است. سقراط در تمام گفت‏وگوهایی که افلاتون از او نقل کرده،اصطلاحی پیچیده به‏کار نبرده که‏ بردگان نفهمند.چه اتفاقی افتاد که ما از این‏ سنت فلسفی منحرف شدیم؟در ضمن،فلسفه‏ فقط پرداختن به هستی نیست.هستی و وجود، شاخه‏هایی است از علم فلسفه،ن خود فلسفه.
کودک هیچ‏گاه در مورد پرسیدن سوالاتش‏ درنمی‏ماند.منتهی باید پرسشگری او را رشد و پرورش داد.ما مدعی نیستیم که کودک فقط با پرسیدن،فیلسوف خواهد شد.ما می‏گوییم که‏ کودک از استعداد طبیعی فیلسوف شدن برخوردار است و دو ویژگی مهم فیلسوف را دارد.به همین‏ علت است که آموزش فلسفه به کودکان را طرح‏ می‏کنیم.اگر قرار بود کودک خودبه‏خود فیلسوف‏ شود که دیگر بحثی از آموزش نبود.من معتقدم که‏ فلسفه اگر به درد زندگی مردم کوچه و بازار نخورد، باید مدفون شود.اگر یک شاخهء فلسفه،فلسفه‏ علمی است،به این معناست که فلسفه تا کوچک‏ترین زوایای زندگی مردم هم نفوذ کرده. بنابراین،ما باید به هردو دیدگاه احترام بگذاریم.
ما عده‏ای متخصص فلسفه داریم که دل‏شان‏ می‏خواهد حرف‏های مشکل و پیچیده بزنند و نمی‏شود هم منع‏شان کرد.این‏ها می‏توانند کار خودشان را بکنند و قطعا در درازمدت،منافعی هم‏ دربر دارد.اما نگوییم چون فلسفه پیچیده و مهم‏ است،نباید آن را آسان کنیم که دیگران هم‏ بفهمند.پرسیدن از آدمیتِ ماست.شما پرسیدن را کم‏اهمیت نگیرید.ما فقط به آن سبب آدم هستیم‏ که می‏پرسیم.آدم‏ها به هر اندازه که بپرسند، آدم‏ترند.چرا؟به زعم ارسطو آدم‏ها به سبب قوهء ناطقه یا نفس ملکی ممتازند.نفس ملکی،تفکر است.تفکر چگونه برانگیخته می‏شود؟با پرسش. چه کسی می‏تواند فکر کند و نپرسد؟من در دفاع از تزِ دکترایم،با همین مکشل ماجه بودم.در ایران‏ اصلا طرح چنین مفهومی(یعنی آموزش فلسفه به‏ کودکان)محکوم می‏شود.این توهینی بزرگ است‏ برای کسانی که فلسفه را برده‏اند در آسمان هفتم. البته ما و دوستان قلیل‏مان که سه،چهار نفر بیشتر نیستیم،مصمم هستیم که فلسفه را به کودکان و به عرصهء زندگی بگشانیم.
حدادیان:خانم راعی،شما بحث قشنگی‏ داشتید،ولی باتوجه به اینکه وارد مقوله‏ روان‏شناسی رشد شدید و بعد تحلیل‏های اجتماعی‏ از اوضاع کودکان داشتید،یک کم دیر بحث متصل‏ شد به عقل کودک و عقل بزرگسال.شما گفتید که‏ قصه‏های عامیانه،بن‏مایه‏های فلسفی دارند. اعتقاد من این است که قصه‏های عامیانه باتوجه‏ به این که مربوط به دورهء ادبیات کلی‏نگر هستند، ادبیاتی که فردیت در آن معنایی ندارد و فقط وظیفهء خودش را پاسخ‏دهی می‏داند،بن‏مایهء فلسفی در آن‏ها نیست و اگر هم باشد،فوق العاده ضعیف است و نمی‏شود به آن‏ها استناد کرد.می‏خواستم‏ نظر شما را بدانم.
راعی:فلسفه مفهومی به معنای روش هم‏ دارد؛روش زیستن،تفکر کردن و انتخاب مسیر. بنابراین،از همان ابتدا به شکل بسیار ساده و ابتدایی‏اش،در قصه‏های عامیانه هست.مثلا در قصهء خاله سوسکه،نوعی مفهوم فلسفی وجود دارد.اما می‏بینیم چه چیزی را می‏خواهد مطرح‏ کند؟هرکدام از خواستگارهای خاله سوسکه، دیدگاه و روشی دارند و سرانجام،او روشی را می‏پسندد که آقا موشه می‏پسندد.این‏ها دانه‏های‏ اولیه است که کاشته می‏شود؛بدون این که به آن‏ اسم فلسفه بدهیم و به همین ترتیب است که‏ آرام‏آرام این مسئله گسترش پیدا می‏کند.
حدادیان:بحثم این بود که ادبیات عامیانه، مخاطب را تنها نمی‏گذارد،مجال فکر کردن به او نمی‏دهد و خیلی سریع پاسخ می‏دهد.درواقع‏ همیشه راه حل می‏دهد و فرصتی برای‏ جست‏وجوی راه حل نمی‏گذارد.من احساس‏ می‏کنم که اگر فرد،خودش راه حل را پیدا کند،به‏ یک تفکر فلسفی دست پیدا کرده.
راعی:آیا مثلا قصهء خاله سوسکه و آقا موشه‏ راه حل می‏دهد؟جای تفکر نمی‏گذارد؟شاید مقصود شما قصه‏های پندآموز است،نه قصه‏های‏ عامیانه؟قصه‏های عامیانه راه حل نمی‏دهد،بلکه‏ حکمتی را مطرح می‏کند.
پروین جلوه‏نژاد:متشکرم از خانم راعی.با شنیدن صحبت‏های ایشان،من به عنوان یک‏ مادر،احساس آرامش کردم.آن‏جایی که گفتند با تولد هر کودک،ارزش‏های جهانی از نو ساخته‏ می‏شود.تازگی به این نتیجه رسیده‏ام که بچه‏های‏ این دوره،خیلی جهش پیدا کرده‏اند.شاید تجربه‏های من بیشتر از بچه‏هایم باشد،ولی‏ بچه‏های امروز خیلی عاقل‏تر از پدر و مادرهای‏شان‏ هستند.لا اقل بچه‏های عاقل‏تر از من هستند. از آقای دکتر قائدی هم خیلی متشکرم.گفتند کتاب‏ها و فیلم‏های زیادی هست که بچه‏ها می‏توانند ببینند.ما فقط باید بچه‏ها را آماده کنیم تا از بین این‏ها،خودشان بهترین‏ها را انتخاب کنند. می‏شود از شما خواهش کنم که این مورد را کمی‏ بسط بدهید؟
قائدی:چیزی که گفتم،سربسته بود.این‏ یکی از هدف‏های برنامه‏ای است به‏نام‏ آموزش فلسفه به کودکان.این برنامه در آمریکا،برای پایهء اول تا پایهء دوازدهم نوشته‏ شده و شامل حدودا پانزده کتاب،رمان و قصه‏ و غیره و به همین تعداد هم راهنمای آموزشی‏ معلم است.مثلا به معلم‏ها می‏گوید اگر یک‏ قصهء کوتاه را سر کلاسِ اجتماع پژوهشی‏ می‏خوانید،بعد چه بحث‏هایی را باید طرح‏ کنید.طراح این برنامه ماتیو لیپمن است.او معتقد است که ما در چنین دنیایی،تنها کاری‏ که برای بچه‏ها می‏توانیم بکنیم،این است که‏ مجهزشان بکنیم که خودشان بتوانند انتخاب و داوری کنند.ما در بزرگسالی،معمولا از قضاوت‏ بین دو دوست مشترک اجتناب می‏کنیم.چرا؟ چون اصلا تربیت نشده‏ای برای این کار.در حالی که وقتی بچه از اول با موارد متعددی‏ روبه‏رو شود و در کلاس و برنامه‏های‏ مختلف،یاد بگیرد بین شقوق گوناگون یک‏ مسئله،دست به انتخاب بزند،در بزرگسالی‏ مثل ما نمی‏شود.برنامهء آموزش فلسفه به‏ کودکان،شش-هفت هدف اصلی دارد که‏ یکی از آن‏ها همین بررسی شقوق مختلف‏ است.وقتی می‏خواهیم یک فیلم ببینیم،به‏ جای این که به فیلم فکر کنیم،به سینمای‏ نزدیک خانه‏مان فکر می‏کنیم.کتابی اگر قرار باشد بخوانیم،باز به دم دست بودن و زود تمام‏ شدنش فکر می‏کنیم.این که گفتیم بزرگسالان‏ هم اگر پرورش پیدا نکرده باشند،کارشان‏ خیلی تفاوتی نخواهد داشت،همین است.در آن برنامه،بچه به طرق مختلف گفت‏وگو می‏کنند،رد می‏کنند،می‏پذیرند و بررسی‏ می‏کنند.مثلا در یک کلاس،کیف فلان شاگرد گم شده.بچه‏ها باهم بحث می‏کنند.شقوق‏ مختلف را بررسی می‏کنند و راه حلی که ابتدا درست به نظر می‏رسد،در آخر کار غلط از آب‏ درمی‏آید.وقتی بچه ده بار،صد بار با این‏ها مواجه شد،یاد می‏گیرد که نباید سریع قضاوت‏ کند،باید تأمل و بررسی کند.ما فعلا اولین‏ کاری که داری می‏کنیم،این است که به‏ صورت نظری،نوعی فهم عمومی ایجاد کنیم. من که به تنهایی نمی‏توانم کاری کنم.معلم‏ها و والدین باید بخواهند و بپذیرند.کتاب دیگری‏ در دست ترجمه داریم که ساده‏تر و قابل فهم‏تر است با عنوان«کودکان به عنوان فیلسوف». البته توصیه می‏کنم کسی تعجیل نکند برای‏ اجرای چنین برنامه‏ای؛چون اول فهمش لازم‏ است که ببینیم اصلا چیست و چه هدف‏هایی‏ دارد و ما چه‏قدر می‏توانیم این برنامه را ایرانی‏ بکنیم.بالاخره داستان‏هایی که نوشته شده، ممکن است خیلی با فرهنگ ما سازگار نباشد. این‏جا کار ادبیاتی‏ها لازم و ضروری است و می‏توانند قصه‏ها و داستان‏هایی بنویسند که‏ معلم‏ها بتوانند آن داستان‏ها را در برنامهء آموزش فلسفه به کودکان،مورد استفاده قرار بدهند.اگر کسی علاقه داشته باشد زمینهء تازه‏ای را در حوزهء ادبیات بکاود،زمینهء بکر و خوبی است.
جلوه‏نژاد:به گمان من،هرچه بیشتر تجربه‏ بیندوزیم از زندگی روزمره،به درک و تأمل بیشتری‏ هم می‏رسیم.به نظر شما این‏طور نیست؟
قائدی:تعریفی که من از تجربه می‏کنم،با آن‏چه تلقی عام از تجربه است،تفاوت دارد.تجربه‏ جریانی است متعامل بین دو عامل درونی و بیرونی.از دید بنده تجربه امری ثابت و ایستا نیست.یعنی اگر مادری بگوید من پنج تا بچه‏ بزرگ کرده‏ام،شش پیرهن بیشتر پاره کرده‏ام، این‏ها را به عنوان تجربه نمی‏پذیرم.
راعی:شما گفتید،ترجیح می‏دهید که بچه‏ خودش حق انتخاب داشته باشد.این در مرحله‏ای‏ از رشد بچه درست است.مراحل رشد ذهنی، آمادگی‏های خاصی را در هر مرحله ایجاب می‏کند و ما باید تلاش‏مان بر این باشد که در هر مرحله، فضا را برای بچه طوری فراهم کنیم که تجربه‏ای‏ که انجام می‏دهد،او را زودتر وارد مرحلهء بزرگسالی‏ نکند.ثابت شده که بچه‏های امروز،به دلیل‏ پیشرفت تکنولوژی و رسانه‏های دیداری- شنیداری،به خصوص،از نظر اطلاعات،معادل‏ دانشمندِ قرن هفدهم هستند.ولی آیا همهء این‏ اطلاعات به دردشان می‏خورد؟درواقع،آن‏ها را وارد دنیای بزرگسالی می‏کند،بدون این که لذت‏ تجربهء کودکی را برده باشند.این که کنوانسیون‏ حقوق کودک می‏گوید،کودک از صفر تا هجده‏ سالگی است؛یعنی این که باید سعی کرد این دوره‏ هرچه طولانی‏تر شود تا انسان کم‏تر وارد تجربه‏های بزرگسالی شود که معمولا خالی از عاطفه و تابع مقررات علت و معلولی و بسیار خشک و عبوس است.بنابراین،هر تجربه‏ای باید در جهت تقویت فرایند رشد ذهنی کودک،از همهء ابعادش باشد.
یکی از حاضران:درست است که با تولد هر کودکی،ارزش‏های جدید به وجود می‏آید،ولی این‏ ارزش‏ها تابع گفتار جمعی و مسلط قرار می‏گیرد و این موضوع جدیدی نیست.از آغاز جهان،هربار که‏ کودکی به دنیا آمده،جهان را طور دیگری نگاه کرده‏ و بعد در مسیر زندگی،تابع آن گفتار مسلط شده.به‏ نظر من اگر پرسش فلسفی به کودک آموزش داده‏ شود،شاید او را از خطر شبیه توده شدن نجات بدهد و به او تشخصی ببخشد.اگر برنامه آموزش فلسفه‏ به کودکان،چنین پیامدی داشته باشد،بسیار با ارزش و سرنوشت‏ساز خواهد بود.
هجری:خیلی متشکر.با پوزش از دوستان، می‏دانم که این بحث کشش دارد که تداوم پیدا کند و قطعا پرسش‏هایی طرح شده که ما به‏ پاسخش نرسیده‏ایم و براساس تعبیر آقای دکتر قائدی قرار هم نیست که ما به پاسخ قطعی دست‏ پیدا کنیم.خوب است که با همین پرسش‏ها این‏ نشست را تمام بکنیم.
از حوصله‏تان متشکرم.در امان خدا