گزارشی از برگزاری کارگاه فلسفه برای کودکان پیش دبستان در فرهنگسرای آفتاب
ژانویه 10, 2012
جایگاه فلسفه برای کودکان در ارا اسمیت و کندرسه
ژانویه 28, 2012

کارگاه فلسفه برای کودکان در فرهنگسرای آفتاب تهران



  کارگاه فلسفه برای کودکان در فرهنگسرای آفتاب تهران آفتاب

   

مدرس:سحر سلطانی(کارشناس ارشد فلسفه محض- نویسنده کودکان- مدرس دانشگاه)
مکان: تهران- فرهنگسرای آفتاب
موضوع: قصه گویی با محوریت مفهوم«من کی هستم؟»
جنس وگروه سنی: دختر- نه ساله
زمان: یکشنبه۱۸ دی ۱۳۹۰

شرکت کنندگان کارگاه امروز دانش آموزان دختر دوم دبستان بودند که به دلیل نبود مکان مناسب برای تعداد زیاد آنها از سالن آمفی تئاتر که چیدمان گرد یا U شکل نداشت استفاده شد. از بچه ها خواسته شد برچسب های نامشان را روی سینه سنجاق کنند تا مدرس بتواند با آنها اشنا شود. از آنها خواسته شد درباره داستانی که خواهند شنید فکر کنند و سوالات جدیدی مطرح کنند.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبودتوی بلبشورآباد یه مزرعه ای بود پر ازجک و جونور از همه رنگ،مرغ طلایی مغرور با جوجه هازردو توپولی اش،گوساله خالخالی با مادرش ، گربه خانمی ملوس با پسرش، پروانه ها ،گنجشک هابا یک عالمه حیوان دیگه.
یه روز ی پیشی کوچولو که حوصله اش سر رفته بود میره سراغ مادرش، مامانی میای بازی کنیم؟ بی حوصله ام ، یه کوچولو پشتمو میمالی؟
مامان پیشی میگه :گل پسرم کار دارم برو دم حوض با ماهی گلیا بازی کن؟تا ظهر موقع ناهار بیام دنبالت!مواظب باش یه وقتی لیز نخوری بیفتی تو حوض!
پیشی کوچولو برای اولین بار بدون کمک مادرش خودشو از کناره های حوض میکشه بالا وشروع میکنه به تماشا ،وقتی که بیشترخم میشه یهو یکی رو میبینه عین خودشو مادرش که وقتی با مادرش میومد ندیده بودش  اونهم ازسر یه حوض دیگه خم شده بود تا ماهی ببینه اما داشت پیشی کوچولو را تماشا میکرد!پیشی کوچولو میترسه کمی پشتشو غوز میده تا اگه اون خواست حمله کنه بپره پایین و در بره، اما اونم انگار ترسیده بود و پشتشو غوز داده بود.پیشی دستشو بالا میبره اونم همینکارو میکنه ،پیشی سرشو خم میکنه اونم سرشو خم میکنه، پیشی که ترسو فراموش کرده بود میبینه هر کار میکنه اون غریبه هم میکنه دستشو میبره تو آب شاید بتونه دستشو بگیره بیارتش بیرون تا با هم بازی کنند آخه اونم هم قدوقواره خودشه! اما همین موقع دوست جدیدش  یهو ناپدید میشه. پیشی کوچولو حیرون میشه حتی ماهی ها هم ترسیده بودند تو حوض دنبال هم می چرخیدند! پیشی قصه ما که حسابی غصه دارشده بود سرشو بلند میکنه که بره پیش مادرش غصه شو بگه یهو میبینه که دوستش داره بازم برمیگرده پیش اون وماهی ها! بازم مثل دفعه قبل هر کار که پیشی میکنه اونم عینشو تکرار میکنه! بیشتر خوشش میاداین بار اروم دستشو میبره نزدیک  آب تا اونو بیاره بالا، اِی بابا اونم دستشو میاره جلو!پس میخواد که بیاد بالا پیش پیشی کوچولو.
دستشو اروم اروم میبره تو آب حوض تا یه وقت بازم دوستش نترسه فرار کنه  اما این بار دوست تو آبش یه جور دیگه دیده میشه دستش بیرنگ میشه و محو میشه! دیگه نمیترسه پیشی کوچولو از رفتن اون و دستشو از آب میاره بیرون .آب خنک بود یادش اومد که مامانی همیشه میگفت ماهی ها پا ندارند که راه برند اما عوضش میتونن زیر آب نفس بکشند .گربه ها که چهار تادست و پا دارند هیچ وقت نمی تونند برن زیر آب ، یهویی خفه میشن!
اونی که امروز تویه آب پیداش شده یه گربه واقعی نیست، بلکه یه چیزی بود مثل خوابهای پیشی کوچولو که وقتی بیدار میشه دیگه دوستای تو خوابشو دوروبرش نمی بینه!
انگار اون دوست جدید یه خواب بود که هر بار پیشی کوچولو سرشو تو حوض خم میکرد  اونو میدید.
این دوست جدید پیشی کوچولو یکی بود عین خودش، نزدیک خودش، اما یه جورایی هم فرق داشت با پیشی کوچولو شما می تونید بگید چه فرقایی؟ اصلا شما هم از این دوست ها دارید؟اگه تو خونتون حوض ندارید همین الان برید سراغ یه آینه، چون آینه هم خیلی شیبه آبه فقط ماهی گلی توش نداره!
یکی از دانش آموزان معتقد بود که گربه سایه خود را توی اب دیده و تصور کرده است که یک گربه دیگر در حوض زندگی میکند.
مدرس: خب سایه که چشم و دهان و صورت نداره، اون از کجا باید بفهمه؟
کیمیا: نه پیشی کوچولو سایه اش را ندیده عکسش را دیده مثل ما آدم ها که عکسمون توی آینه میوفته.
عسل:  آینه مثل آب شفافه.
ملیکا: پیشی کوچولو نفهمیده که اون یک عکسه فکر کرده خودشه.
مدرس: مگه اون عکس مال پیشی نیست؟ شبیه پیشی نیست؟
مهیا: خب هر کسی سایه و عکس تو اینه داره؟ خانم خود شما هم سایه دارید! ببینید افتاده روی زمین.
رومینا: هر کاری ما میکنیم سایه امون هم میکنه و اگر جلو آینه بایستیم هم هر کاری بکنیم عکسمون میکنه!
روژان: خب چون مال ماست سایه و عکس هر کس مال خودشه دیگه!
یسنا: ما آدم ها میفهمیم اما پیشی ها که نمی فهمند؟!
مدرس: خب بچه ها اگر ما بخوابیم تو خواب چه چیزهایی می بینیم؟
بچه ها: خواب… کابوس… مدرسه… خونه…
مدرس: خب تو خواب میتونیم خودمون یا بابا و مامانمون را ببینیم؟
بچه ها یک صدا: بله.

 

مدرس: تو خوابهامون میتونیم هرجا که میخایم بریم و هر کار که میخایم انجام بدیم درسته؟
بچه ها: بله
مدرس : حالا یکی یکی به من بگید که کدوم یک از شما وقتی که دارید خواب میبینید میدونید الان خوابید یا بیدار؟
بچه ها: نمی فهمم. … تا بیدار نشیم نمیفهمیم که خوابیم.
ملیکا: من همیشه خواب ادم های غریبه را می بینم و میترسم اما تا بیدار نشم نمیفهمم که همه اش خواب بوده.
مدرس: خب خواب های ما هم برای ما هستند و ما میتونیم مثل پیشی کوچولو خواب هامونو ببینیم اما چرا متوجه نمیشیم که خوابیم یا بیدار؟
مدرس از بچه ها خواست تا روی این مساله که بلاخره از کجا بفهمیم عکس یا سایه یا خواب ما مال ماست فکر کنیمو ببینیم به چه سوالهای جدیدی می رسیم.

 

تهیه و تنظیم:
سحر سلطانی
کارشناس ارشد فلسفه