کودک و مشق شب؛خشونت یا صلح درونی
می 12, 2019
کارگاه تربیت مربی فلسفه برای کودکان تابستان ۹۸
ژوئن 28, 2019

بخش دوم / سفری برای فلسفیدن / دکتر یحیی قائدی

بخش دوم سفری برای فلسفیدن

گزارش ۳۱

داستان سفری برای فلسفیدن: درس ارزشیابی آموزشی برای دانشجویان آموزش زبان سوئدی

۱۱ نوامبر۲۰۱۵

یک ماهی می شد که دیگه با آن تجربه ای نداشتم ، او به امریکا و اسپانیا سفر کرده بود. در این مدت من تلاش کردم تجربه های شخصی دیگری را پی یری کنم که در نوع خودشان بسیار جالب بود. از جمله شرکت در جلسه حزب مدرات، دیدار با اوا کین، ملاقات با دیک هولمز و شرکت در کارگاه سوزان اکسلسون و سفر به اسلو. برخی از فعالیت های آن هم دیگر تکراری شده بود و قرار شد که من در تازه تر هایش شرکت کنم. یکی از ان ها در دانشگاه استکهلم بود با دانشجویان رشته آموزش زبان سوئدی که قرار بود در مدارس معلم آموزش زبان سوئدی شوند.

روز چهار شنبه ساعت یازده و نیم قرار گذاشیم؛ آن با ماشین قرمز رنگش جلوی در ساختمان کازنگراتان ۶ در کمپوس روسلاگن منتظر من بود؛با هم به سمت استکهلم راه افتادیم. در راه با هم در مورد موضوعات مختلف گفتگو کردیم و از جمله در مورد کاری که قرار بود امروز انجام دهد. همچنین من با کمی خجالت در مورد دو کتابی که اوا کین به ما داده بود و ما آن را گم کرده بودیم صحبت کردم یکی از آن کتاب ها قرار بود به آن بدهیم. به همین دلیل به محض رسیدن به دانشگاه استکهلم سری به کتابفروشی دانشگاه زدیم تا شاید بتوانیم آن کتاب را تهیه کنیم. که البته کتابفروشی هم آنها را نداشت و ما سفارش دادیم برایمان بیاورند. همچنین از آن برای روز یکشنبه دعوت کردم تا به همراه شل به خانه ما برای صرف چاشت بیایند. در مورد فوتبال ماهان هم که هنوز مشکلش حل نشده صحبت کردیم قرار بود شل پی گیری کند که ظاهرا به نتیجه ای نرسیده بود.

ساعت یک پس از چاشت؛ برنامه سه ساعته آن با دانشجویان شروع شد. این درس در مورد ارزشیابی آموزشی بود و آن به همراه یکی از استادان رشته آموزش زبان سوئدی ان را برگزار می کردند. دو کتاب در مورد ارزشیابی و ارزشیابی آموزشی در اختیار دانشجویان قرار گرفته بود و آنها باید در گروههای سه یا چهار نفره از هر کتاب یک بخش را انتخاب می کردند و در کلاس به شیوه های مختلف و ابداعی خودشان ارایه می کردند. دانشجویان باید علاوه بر بخش های انتخابی خودشان سایر بخش ها را نیز مطالعه می کردند تا بتوانند در بحث ها مشارکت کنند. همه گروهها به ترتیب ارائه هایشان را انجام دادند. سایر دانشجویان پرسش هایی را مطرح می کردند و یا تفسیر هایی بعمل می آوردند. نکته جالب این بود که همه مشارکت فعال داشتند و همه با انگیزه نشان می دادند و بندرت کسی شکایتی داشت. در هر گروه نیز هر سه یا چهار نفر در ارئه شرکت داشتند.

مشکلی که آن اشاره می کرد این بود که این دانشجویان به اندازه کافی با نظریه ها از جمله در زمینه ارزشیابی آموزشی آشنا می شوند اما نمی توانند عملا در کارشان پیاده کنند و فلسفه حضور آن نیز همین بود که به آنها نشان دهد چگونه می توانند عملا از این نظریه ها استفاده کنند. خود دانشجویان نیز بهاین نکته اشاره داشتند در بخش انتهایی جلسه آن یک موسیقی کلاسیک پخش کرد و از آنها خواست در مورد انچه که شنیده اند یک مفهوم بیان کنند. سپس مفهوم ها روی تخته نوشته شد. کمی در مورد مفهوم ها بحث کردندو سپس از آنها خواسته شد تا مفهوم ها را دسته بندی کند و دوباره در مورد دسته بندی ها بحث شد و سرانجام هر کدام از دانشجویان دیدگاه خود را در مورد کاری که انجام شده بود بیان کردند. در واقع آن به این شیوه می خواست به آنها نشان دهد که یکی از شیوه های ارزشیابی بحث و گفتگو و استدلال در مورد دیدگا های بیان شده است. که من آنرا بطور مفصل در کتاب ارزشیابی در برنامه فلسفه برای کودکان توضیح داده ام.

نکته ای که برای من جالب به نظر آمد و شاید من باید کمی خودم را در این باره تعدیل کنم نحوه برخورد با دانش نظری ارائه شده در کتاب هاست. از بس که ما در ایران معلومات بار دانشجویان و دانش آموزان کرده ایم من به این نتیجه رسیده بودم که معلومات اصلا فایده ای ندارد. چون مدام دیده بودم که دانشجویان نمی توانند از آنها استفاده کنند، اما اکنون می پندارم که اگر بتوان در مورد معلومات گفتگو کرد و شیوه های مختلف فهمیدن را بکار گرفت ممکن است بتوان تا اندازه ای شکاف بین نظر و عمل را پر کرد و البته این را معلمی و استادی می تواند انجام دهد که خود فهمیده باشد و خود بتواند عملا از آنها استفاده کند.

آن و استاد دیگر که این درس را مشترک اداره می کردند دقایقی باهم گفتگو کردند و فکر هایشان را هم کاسه کردند و نکته جالب نحوه همکاریشان با همدیگر و پذیرش یکدیگر بود. که ما در دانشگاهایمان بندرت داریم که استاتید چون دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند و اینجا چند استاد در یک گلیم بخفتند. بار و بندیلمان را جمع کردیم و به سمت نورتلیه قصد عزیمت کردیم، شب با تعجیل فرا رسیده بود،ساعاتی بود که آمده بود و ما متوجهش نشده بودیم. این روز ها شب بر روز چیره تر است. در باز گشت کمی گفتگو کردیم، اما خسته به نظر می آمدیم. تاریکی هم نمی گذاشت که زیبایی روز و جاده را به چشمانمان دعوت کنیم. ناچار چشمهای من به سمت خفتن می رفت مدام و چشمان آن به به تاریکی جاده دوخته شده بود.
=====
گزارش ۳۲

داستان سفری برای فلسفیدن: آماده باش برای روز جهانی فلسفه در استکهلم

۱۴ نوامبر ۲۰۱۵

از روزی که قرار شد من در روز جهانی فلسفه که توسط انجمن سوئدی فلسفه ورزی برگزار می شد در یک برنامه بحث و گفتگو پیرامون “فلسفه در جامعه” شرکت کنم، تمام مدت ذهنم مشغول بود که پیرامون چه چیزی باید صحبت کنم و واقعا فلسفه چه منافعی دارد، بویژه منافعی که دیگران از آن مطلع نباشند. گاهی چنان عمیق در گیر تفکر در این باره می شدم که تصور می کردم فلسفه واقعا منفعتی ندارد.تازه اخیرا کسی گفته بود فلسفه جنایت می کند و البته منظورش فلسفه بد بود.نمی دانم می شود فلسفه را به خوب و بد تقسیم کرد یانه؟

سر انجام به پندارم امد که به نادانی بپردازم: فلسفه آیا/چگونه می تواند نادانی ما را کاهش دهد؟ آیا فلسفه می تواند از طریق پرسیدن پرسش های اساسی نادانی را کاهش دهد؟ و پاسخ هایی که   به ذهنم رسیده بود شکل زیر پیدا کرد:

” گرچه فلسفه سودمندیهای زیادی برای جامعه دارد، اما به نظر من ، کمک به کاهش نادانی مهمترین سودمندی آن است.سایر سودمندیهای فلسفه را نیز می توان وابسته به همین سودمندی دانست. نادانی در ساده تعریف یعنی ندانستن بویژه ندانستن چیز هایی که هر فرد لازم است بداند. و فلسفه (ورزی) در ساده ترین تعریف پرسیدن پرسش های اساسی در مورد ماهیت چیز هاست. نادانی در دو سطح رخ می دهد۱٫ ندانستن حقایق ساده و روز مره یا ندانستن دانستنی ها.۲٫ نادانی سطح دوم فراتر از از ندانستن دانستنی هاست و به زمانی مربوط است که که ما حتا دانستنی هایی داریم ولی باز هم به شیوزه باژگون دانستنی هایمان رفتار می کنیم.برای کاهش نادانی در هر سطح فلسفه به شیوه تردید کردن و به دنبال آن پرسیدن پرسش های بنیادی نادانی مان را کاهش دهد.

نادانی سطح یک

با توجه به اینکه دانستنی ها به زمینه های گوناگونی مربوط است.نادانی سطح اول هم ممکن است گوناگون شود. ندانستن در مورد آب و هوا گرفته تا محیط زیست، تاریخ، علمی …. و یا اینکه دانستنی ها در مورد امور بالا قدیمی باشد و مدت ها از تازه شدنش گذشته باشد. البته انتظار نمی رود همه مردم همه چیز ها را بدانند.اما انتظار می رود دانستنی هایی در زمینه سلامتی، محیط زیست و تاریخ و مذهبشان( اگر دارند) داشته باشند.بسیاری از مردم به دلایل گوناگون دانستنی ندارند: آنها فکر می کنند این همه دانستنی را چگونه باید بیاموزند، آنها می گویند وقت کافی ندارند. یا فکر می کنند همان مقداری که در مدرسه یا دانشگاه کسب کرده اند ، کافی است.بسیاری از آنها به آنچه در گذشته آموخته اند ، عادت کرده اند و تغییر عادت برایشان درد آور است. اولین قدم برای کاهش نادانی در سطح اول پرسیدن چند پرسش تردید آمیز است:

·       آیا واقعا چنین است؟ ایا واقعا درست است؟

·       آیا دانستنی های دیگری در برابر دانستنی های من وجود ندارد؟

·       آیا دانستی های تازه ای وجود ندارد؟

·       آیا دانستنی های متفاوت، در صورتی که بنیاد رفتار من قرار گیرد، زندگی ام را متفاوت نخواهد کرد؟

بسیاری از مناقشه های کوچک و بزرگ در زندگی روزانه مردم، ناشی از مناقشه بر سر دانستنی هایی است که با کمی تردید و جستجو می توان از آن جلوگیری کرد. برای نمونه:

بسیاری از هموطنان من تصور می کنند سوئد جای بسیار سردی است. انها نگران ما بودند وقتی ما داشتیم به اینجا می آمدیم. و هنوز هم هستند چون وقتی با آنها ارتباط برقرار می کنیم اولین پرسشان در مورد سردی و بدی آب و هواست. جالب است که بسیاری از سوئدیها نیز فکر می کنند که کشورشان سرد است.با این حال بسیاری از مناطق ایران در این روز ها از اینجا سردتر است و در بخش هایی ما تجربه برف در پاییز را داشتیم. با کمی جستجو می توان دریافت که هوا در سوئد سردتر از بخش هایی از ایران نیست بویژه تهران. اما کسی زحمت بررسی به خود نمی دهد. بیان یک حکم کلی در مورد آب و هوا از سر عادت بسی آسانتر از در نظر آوردن گوناگونی در بخش های مختلف یک کشور است. یکی از اندونزیایی هایی که اخیرا همسایه ما شده است از من می پرسید به نظر شما اینجا زمستان زود آغاز نشده است، در حالیکه سوئدیها فکر می کنند چقدر زمستان(سرما و برف) دیر شده است.در اندونزی فقط دو فصل وجود دارد تابستان و فصل باران. پرسیدن چند پرسش می تواند ناهمگونی دانستنی های ما را و چه بسا نادرستیشان را آشکار کند.

ممکن است پرسیده شود که چنیین بررسی هایی علمی است و چه ارتباطی با فلسفه دارد؟ بله سطح اول نادانی مقداری به علم مربوط است. اما ان بخشی که به علم مربوط نیست، ایجاد تردید است.تردید کردن و پرسیدن پرسش های اساسی کاری فلسفی است.افزون بر آن همه مردم نمی توانند دانشمند شوند و نیاز هم نیست که بشوند. اگر بخواهند هم نمی شود چون زمان و ابزار لازم را در اختیار ندارند. اما همه مردم می توانند فیلسوف شوند.چون همه ابزارش را در اختیار دارند و هر زمانی هم می توان آنرا انجام داد. وقتی در حال دوش گرفتن هستید و قتی در حال واکس زدن هستید و زمانی که به رختخواب می روید و یا بیدار می شوید و …

نادانی سطح دو

نادانی در این سطح فراتر از دانستنی ها می رود. شما دانستنی هایی دارید اما در عمل بر اساس عادت ها   رفتار می کنید یا دانستنی های تازه را رها کرده به پیشینی ها بر می گردید و یا تازه ها را به گونه ای سامان می دهید که با دانستنی ها و عقاید پیشین جور در بیاید.علاوه بر اینکه در این سطح افراد توانایی استدلال و عقل ورزی ندارند، از دشواری مواجه شدن با درون خود که گرفتار حالات، عقاید و رویه های روتین است، نیز هراس دارند. افراد مایل نیستند با این دشواری روبرو شوند. پس در آغاز باید بدانیم چه چیز هایی سبب ادامه نادانی می شوند . بر پندار من، وابستگی عاطفی مهمترین عامل است. ما وقتی از روی عاطفه به چیزی وابسته می شویم ، دیگر مایل نیستیم آن را تغییر دهیم. حالات عاطفی گزاره های عقلانی را در ذهن ما از کار می اندازند، ذهن ما را فلج می کنند . و وضعیتی درد آور را ایجاد می کنند . وابستگی های عاطفی عمیق اند و به زمینه های گوناگون مربوط می شوند:

·       وابستگی به مکانها ؛محل تولد دوران کودکی، کشور

·        دانستنی های آموزشی: آموزشگاه و دانشگاه

·       زبان

·       مذهب

·       آداب و رسوم

وابستگی به مکان به زمین

جایی که ما در کودکی در آن بزرگ شده ایم، ما را عاطفی به آنجا وابسته می کند. مجموعه ای از ویژگی های وطن پرستی از چنین وابستگی ایی ناشی می شود. در برخی راهها ممکن است این وابستگی خوب باشد. در برخی موارد نیز نامناسب است. وقتی کسی می گوید” به هرجا که روی آسمان همین رنگ است” در واقع مایل نیست که جای زندگی خود را ( حتا اگر فلاکت بار باشد) تغییر دهد. اوحتی حاضر نیست در این ضرب المثل تردید کند:با اینکه آسمان همه جا آبی است، اما زمین زیر آن آسمان آبی از جایی به جای دیگر خیلی متفاوت است. مردمان نیز از جایی به جای دیگر متفاوتند. گاهی نیز این گزاره عمومی بیان می شود: “همینطور که هست خوب است”. او علیرغم اینکه می بیند و می داند که چنین نیست. اما به این گزاره اول بیشتر از سایر گزاره ها باور دارد.

افراد چسبیده به یک بخش از زمین، حاضر نیستند، این وابستگی عاطفی خود به زمین را تغییر دهند. چون تغییر آن مستلزم۱٫ تغییر حالت عاطفی آنهاست۲٫ مستلزم تلاش و کوشش است،۳٫ مستلزم تغییر آداب و رسوم است و… آنها به دلایل بالا به هیچ رو حاضر به تردید و پرسش در شیوه زنگی وابسته به زمین خود نیستند. اما اگر بتوتنند که چنین کنند یا به آنها کمک شود که چنین کنند، تغییر آغاز خواهد شد.برخی پرسش های بنیادی که این افراد باید از خود بپرسند ، عبارتند از :

·       آیا جای بهتری روی زمین وجود ندارد؟

·       آیا بهتر زندگی کردن به زمین وابسته است؟

·       چگونه می توانیم جایی را که زندگی می کنیم، بهتر کنیم، حتی اگر مزیت های طبیعی کمی داشته باشد؟

·       بهتر است تلاش کنیم همین جا که هستیم را بهبود ببخشیم، یا به جایی برویم که مردمی قبلا آنجا را بهبود بخشیده اند؟

·       در چه صورتی و درچه شرایطی من باید جای زندگی دوران کودکی ام را ترک کنم؟

دانستنی های آموزشی: نادانی حرفه ای ها یا حرفه ای های نادان

این ممکن است یک پارادوکس به نظر برسد، دانسته ها چگونه سبب نادانی می شوند؟ وقتی شما به شدت به دانستنی های خود وابستگی عاطفی پیدا می کنی و می پنداری که تنها دانستنی های درست آنها هستند، شما به نادنی ایی گرفتار شده اید که می توان نامش را نادانی حرفه ایها/ متخصصین گذاشت. برخی مناقشه ها که بین برخی عالمان ، فیلسوفان و هرمندان وجود دارد و نیز مشاجره های دانشجویی از این گونه اند. برخی ادعا های زیر سرنخ هایی برای شناخت این نوع نادانی است:

·       تنها داده های علمی قابل اتکا هستند.

·       تنها از شیوه فلسفه می توان همه مشکل ها را حل کرد.

·       ریاضیات بهترین رشته است؟

·       علوم انسانی وقت تلف کردن است.

وابستگی عاطفی به معلومات یکی از دلایل نادانی متخصصین است.. دانستنی های شما که به شیوه آکادمیک کسب کرده اید، به شما هویت و شان، شغل و پول و بسیاری چیز های دیگر می دهد. شما بتدریج به این باور می رسید که چیزی که شما دارید بهترین است یا از مال دیگران بهتر است. سپس به دانستنی های آن رشته عادت می کنید. عادت ها به شما کمک می کنند که فکر نکنید و امور مربوط به رشته درسی و کاری خود را سریع و فوری انجام دهید. بسیاری از مردم وقتی شما چنین هستید به شما حرفه ای یا متخصص می گویند. شما بتدریج به این نتیجه می رسید که همین مقدار کافی است. و به همین مقدار تعصب می ورزید. شما کم کم از هر آنچه در رشته تان تازه است، غافل می شوید. افزون بر آن شما حاضر نیستید سری به دانستنی های سایر زمینه ها بزنید. به همین دلیل شما پزشک، مهندس و .. را می بینید که در حوزه اجتماعی و یا سیاسی و اجتماعی بسیار بی یا کم سواد هستند. انها به جز در رشته خود هیچ نشانی از فرهیختگی بروز نمی دهند. انگار متخصص بودن در یک چیز برابر با نادان شدن در همه چیز های دیگر است.

فلسفیدن به حرفه ای های دچار نادانی کمک می کند. فلسفه ورزی از آنها نمی خواهد که کتاب های بسیار بخوانند، تنها از آنها می خواهد که در دانستنی های گذشته شان و ادعا هایشان تردید کنند :

·       آیا دنیا پس از آخرین مرتبه ای که من در دانشگاه چیزی خوانده ام، تغییری نکرده است؟

·       آیا آنچه پس از آن در زمینه های مختلف پدید آمده است ناروا بوده است، اگر چنین است چگونه آنچه پیش از آن پدید آمده است سودمند بوده است؟

·       آیا همه رشته های دیگر ناسودمندند؟ پس مردم چگونه با آنها روزگارشان را می گذرانند؟

·       اگر سودمندند چرا من آنها را قبول ندارم ؟”

یک هفته و شاید هم بیشتر می شد که با این چیز ها درگیر بود . اینطور نگاه نکنید که این متن شسته رفته است. یعنی خودم فکر می کنم که شسته رفته است. شاید هم نباشد. پوستی از من کنده شد تا همین ها سر هم شود. بیشتر نگران این بودم که شنوندگان خارجی من چه برداشتی از نوشته ها و گفته های من خواهند داشت یا اساسا خواهند فهمید. این مطالب بیشتر متاثر از تجربه های من هستند شاید اینجا تجربه هاشان متفاوت باشد. افزون بر آن بر اساس تجربه های پیشین ام من بندرت از آنچه که آماده کرده ام استفاده می کنم. این کار فقط کمی خیال من را راحت می کند وگرنه ترجیج می دهم خود را به دست جریان سیال ذهن و بحث و گفتگو واگذار کنم تا اینکه به متن های آماده متکی باشم. اون اوایل یعنی بیست و پنچ-شش سال پیش که می خواستم در دانشگاه درس بدهم هم همینطور خودم را آزار می دادم. چندین ساعت برای درسی مطالعه می کردم و بعد عمدا یادداشت ها را جا می گذاشتم. مریم که گواه خودآزاری من بود گاهی به من زنگ می زد که این ها را که با خود نبرده ای؟ من می گذاشتم سر کلاس گیر بیفتم ، کم بیاورم تا ذهنم مجبور شود خلاقیت بخرج دهد. البته این شورش و طوفان در درون من بود و به سختی کسی متوجه آن میشد. هنوز هم همینطور است و اعتراف من هم تاثیری در تغییر نگرش مردم ندارد . خب تغییر عادت سخت است حتا اگر فکری در مورد دیگران باشد. منتظر بمانید تا ببینیم وقت نشست بحث و گفتگو چه خواهد شد.
====
گزارش سفر ۳۳

داستان سفری برای فلسفیدن: گرامی داشت روز جهانی فلسفه/انجمن فلسفه ورزی سوئد

۱۴نوامبر ۲۰۱۵

ساعت هشت و نیم قرار داشیم. این کمپوس روسلاگن هم عجب نقطه آغازی شده است برای هر کاری که در روزهای ماندنمان در سوئد انجام می دهیم. آن و شل بموقع جلوی در ساختمان کاسنگراتان ۶ حاضر بودند. من و مریم هم همچنین. به سمت استکهلم راه افتادیم.هوا چون همیشه ابری بود و زمین نیز خیس بود از بارانی که پیشتر زده بود. گفتگوهای روزمره و جز آن را پی گیری کردیم. کمی زودتر به محل برگزاری برنامه همایش یک روزه رسیدیم. کمی با دیگران خوش و بش کردیم بعضی ها را در این مدت شناخته بودیم و بعضی ها جدید بودند. با آدام والنبرگ هم که خیلی از سنش جوانتر به نظر می آمد و رئیس انجمن سوئدی فلسفه ورزی بود احوال پرسی کردیم ایمیلی با او در اتباط بودم. سر موقع و بدون تشریفات مراسم همایش آغاز شد. آدام و همکارش خوشامد گفتند و برنامه ها را معرفی کردند و سپس از اولین سخنران دعوت به سخنرانی کردند.

همه جور آدم با همه جور قیافه در بین شرکت کنندگان دیده می شد پیرمرد و پیر زنان هفتاد هشتاد ساله تا جوان های هفده هجده ساله. انگار همه آمده بودند چیز یاد بگیرند و انگار مهم نبود که یک جوانک( به گفته ما) قرار است چیز به آنها یاد بدهد. قبل از اینکه میشل نوا وایز دعوت شود عکسی روی پرده نمایش بود که ۴ سقراط را نشان می داد که موهایش   با چهار رنگ نشان داده شده بود. وایز با حرارت و گرم صحبت کرد او در بخش اول سخنرانیش تلاش کرد نشان دهد که چرا فلسفه ورزی لازم است و در بخش دوم کتابش را معرفی کرد که شامل شش بخش بود: مشاوره فلسفی، فلسفه برای کودکان   قدم زدن فلسفی،روش های دیالوگ سقراتی و کافه فلسفه .و تمرین فلسفه ورزی اندیشورزانه. این کتاب توسط ۳۴ نفر از نقاط مختلف دنیا نوشته شده است و وایز ادیتوری آن را به عهده داشته است.

گزیده ای از سخنان وایز:

امروز ه فلسفه ورزی جایگاه خودش را در دنیا پیدا کرده است و نشانه آن هم برگزاری کنفرانس های مختلف در کشورها در قاره های مختلف است دلایل مختلفی وجود دارد که باعث شده است فلسفه بخواهد از دانشگاهها خارج شود و به مردم باز گردد. گرچه فلسفه ورزی تنها یک چیز نیست بلکه از روشهای متنوعی برخوردار است. اینکه چگونه فلسفه ورزی کنیم و چگونه دیالگوگ فلسفی انجام دهیم چیزی است که من به آن خواهم پرداخت..قبل از اینکه بخواهم به روش های مختلف بپردازم مایلم بگویم تمرین فلسفی یا فلسفه ورزی چیست. خب یک پاسخ مرسوم و ساده وجود دارد. قبل از ان مایلم یک تمرین کوتاه انجام دهدم .به پرده نمایش نگاه کنید و بگویید که در آن چه می بینید( یک مربع سیاه کوچک در میان پرده سفید نمایش داده شد) فعلا هیج تفسیر یا توصیفی بعمل نیاورید فقط بگویید چه می بینید. یکی از شرکت کنندگان گفت یک مربع. من گفتم یک نقطه سیاه.دیگری گفت یک تصویر، دیگری گفت یه عالمه فضای سفید. خب این یه تمرین سرگرم کننده است چرا ما به جای اینکه یه عالمه فضای سفید ببینیم فقط نقطه سیاه را دیدیم.خوب چیز های دیگری هم می شود گفت مثل اینکه این نشانگر یگ ویژگی یا خصیصه است با اینکه برای داشتن یک نقطه سیاه ما به یک عالمه جای سفید احتیاج داریم.خوب این یک پاسخ استعاره ای به این است که تمرین فلسفی یا فلسفه ورزی چیست برای اینکه ما بخش های سفید چیز ها را ببینیم احتیاج داریم که   چشم انداز و نحوه نگرش و دیدنمان را تغییر دهی. این چیزی است که فلسفه ورزی ان را انجام می دهد فلسفه ورزی به شما کمک می کند تا نحوه نگریستنتان را به چیز ها را تغییر دهید ان به شما کمک می کند تا به درون چیز ها بنگرید ان به شما کمک می کند تا بدانید قبلا چگونه به چیز ها نگاه می کردید. همه چنین می توانیم فراتر برویم و بگوییم فضای سفید زندگی است و نقطه کوچک سیاه شما هستید.همچنین می توانید بگویید چیز هایی در زندگیتان وجود دارد که شما از آن اگاه نیستید مثل نگرش ها ارزش ها و. عواطف.با این حال همه انها می گویند که ما کی هستیم. بطور خلاصه فلسفه ورزی به ما کمک می کند تا بدانیم کی هستیم. کسی ممکن است بگویید این کار فقط اختصاص به فلسفه ورزی ندارد و مثلا در روان درمانی و تربیت و سایر چیز ها هم وجود دارد. ازین رو پرسش بعدی این است که چه چیزی فلسفه ورزی را یگانه می ستزد؟چه چیزی فلسفه ورزی را بطور بی همتایی فلسفی می سازد؟من مایلم برای پاسخ به این پرسش به تجربه های خودم مراجعه کنم کسانی که در کارگاههای من شرکت می کنند اولین پرسشی که مطرح می کنم این است چه کاری من می توانم انجام دهم؟ چگونه می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم؟ چگونه می توانیم معنای زندگی را بیابیم؟ چگونه می توانیم با مشکلات ویژه مواجه شویم.این پرسش ها در باره دانش واقعیت ها یا کسب آن دانش ها نیست.این پرسش ها مربوط است به درک عمیقتر چیز ها. درک عمیق موجود انسانی و هستی انسان. و من می پندارم درک عمیق وجود انسان موضوع محوری فلسفه ورزی است.فلسفه ورزی به جای آموزش دادن یا درمان کردن چنان که در روان درمانی یا در تربیت صورت می گیرد شما را به بررسی کردن سوق می دهد.بررسی هستی انسان و زندگی و تجربه زیسته. پرسش بعدی این است که چرا ما باید چنین کاری انجام دهیم؟ من اینجا می خواهم به این گفته سقراط اشاره کنم که زندگی ارزیابی و بررسی نشده ارزش زیستن ندارد. خوب وقتی نگاه نزدیکتری به زندگی سقراط می کنیم نشان می دهد که تلاشی برای کسب مقدار زیادی دانش نکرده بود. مثل بسیاری از دیگر فیلسوفان تلاشی نکرده بود که تئوری پردازی کند و حرف های پیچیده فلسفی بزند.او تلاش کرده بود خرد را در زندگی روزانه خود و مردم بیابد. گرچه خرد معنای مختلفی دارد اما او به دنبال خرد عملی بود. سرانجام می رسم به پاسخ این پرسش که روشهای مختلف فلسفه ورزی چیست؟(او سپس به کتابش و هدفش از این کتاب و بخش های مختلف کتاب که نشانگر روشهای مختلف فلسفه ورزی بود اشاره کرد).”

پس از این سخنرانی اغازین که به زبان انگلیسی بود ، ما ترجیح دادیم در کارگاهها شرکت کنیم که البته آنها هم به سوئدی بودند ولی گاهی کسانی به انگلیسی به ما کمک می کردند و حداقل می شد روش کار را آموخت. تقریبا همه سوئدیها می توانند انگلیسی صحبت کنند.

اولین کارگاهی که با مریم در آن شرکت کردیم. را کاله گریل برگزار کرد که بعدادر دیسکاشن پنل با من هم بود. او ابتدا از ما خواست برای دو دقیقه چشممان را ببندیم و به بهترین جایی که دلمان می خواهد سفر کنیم. این سفر کاملا خیالی و ابداعی بود و تو می توانستی چیزها را هر طور که دلت می خواهد بازسازی کنی.سپس دوبه دو قرار شد داستان سفرمان را برای یکدیگر تعریف کنیم و پس از آن از یکی داوطلبان خواسته شد که برود جلوی کلاس و داستانش را برای کاله گریل تعریف کند و او سعی می کرد از طریق به پرسش گرفتن و به چالش کشیدن عناصر سفر خیالی داوطلب را به سوی معنا یابی عمیق تر سوق دهد.

کارگاه دوم را آدم والنبرگ برگزار کرد که رئیس انجمن فلسفه ورزی بود و برای موزه هنر های زیبای استکهلم هم کار می کرد و در آنجا فلسفه ورزی از طریق هنر را با کودکان کار می کند و قرار شد ما یک روزی کار او را از نزدیک تماشا کنیم. او در آغاز مبانی نظری کارش را توضیه داد که کارش از پدیدار شناسی هرمنوتیک و .. ریشه می گیرید و سپس تصاویری از نقاشان بزرگ را به ما نشان داد و سپس بر روی یکی از تصویر ها تمرکز کرد و از ما خواست که در گروههای سه نفره هر گروه یک جمله در مورد ان بنویسیم من و شل و یک سوئدی دیگر در یک گروه بودیم. در نقاشی قطعه سنگی بود روی یک جعبه قرار داده شده و دست کسی را نشان می داد از آرنج به پایین یعنی دستی که یک طرف انگشتانش باز بود و سوی دیگر دست انگشتانش بسته( دست قطع شده ای که هر دو طرفش انگشت داشت) سپس هر گروه ایده خود را مطرح کرد. دیگران به این ایده ها گوش دادند ولی فرصت گفتگو به شیوه ای که من کار می کنم، نشد.

کارگاه سوم را مالین سالاستد و کیکی اپستین برگزار کردند که نشانگر روش فیلو کافه بود. در فیلو کافه افرادی گرد هم جمع می شوند و ضمن نوشیدن قهوه پیرامون موضوعات و مشکلات مشترکشان بحث و گفتگو می کنند. آنها یک پرسش مطرح کردند در مورد اینکه “نرمال چیست” و سپس هر کس باید ظرف یک دقیقه تعریف خود را در این باره بگویید. تعریف من از نرمال این بود: نرمال نادانی است. خوب برایشان کمی سنگین بود به همین دلیل من توضیح دادم که منظورم چیست. گفتم وقتی چیزها نرمال می شوند که قرار است ما در مورد آنها فکر نکنیم و به آنها عادت کنیم و عادت ها نادانیمان را می سارند. بقیه افراد هم نظراتشان را بیان کردند.

کارگاه چهارم راسوفیا وارنگشو برگزار کرد. او ابتدا ماژیک و کاغذ در اختیار ما قرارداد و سپس از ما خواست عدالت را نقاشی کنیم و در گروهای سه نفری در مورد نقاشی هایمان صحبت کنیم و سپس هر گروه نطرات خود در مورد نقاشی و عدالت بیان می کرد مثل اینکه بعضی در نقاشیان برابری، توازن، و .. را نشان داده بود. و در آخر کارت پستالهایی در اختیار ما قرار داده شد و قرار شد ما برداشتمان ار کار و نیز تعریفمان را از عدالت بنویسیم و قرار شد انها را برایمان پست کند.

جلسه آخر هم دیسکاشن بود که من، کاله گریل، بئاتریس بورسن و آدم والنبرگ در آن شرکت داشتیم. ایتدا ادم والنبرگ به عنوان رئیس پنل توضحاتی داد. او گفت که بحث بر سر این است که فلسفه ورزی امروزه چه نقشی در جامعه ما ایفا می کند ایا فلسفه نقشی در جامعه ما دارد؟ و اینکه ما با چه چالش هایی مواجه هستیم؟ ایتدا مایلم روش خود را در مورد فلسفه ورزی بگویید. در دور اول از هر کدام از ما خواسته شد که ضمن معرفی خود تجربه های فلسفه ورزی خود را توضیح دهیم . کاله معتقد بود که با اینکه او استاد دانشگاه است و فلسفه درس می دهد ولی معتقد است که این فلسفه کافی نیست و به اندازه کافی بر روی ادمها و روایط انها متمزکز نیست.من به عنوان فلسفه ورز تجربه ای بسیار مثبتی در کار با مردم داشته ام. مردم بسیار کنجکاوند که بدانند در فلسفه ورزی چه خبر است. من هم گفتم که کار من هم بطور رسمی کار در دانشگاه و تدریس فلسفه است ولی بطور غیرر سمی بیشتر کار فلسفه ورزی انجام می دهم من زمانی که دانشجوی فلسفه بودم پرسشی عمده داشتم و ان این بود که هدف از اموزش اینهمه معلومات فلسفی چیست و قتی من به عنوان دانشجوی دکتری درک انها را را بسیار دشوار می یافتم.همان زمان فکر می کردم باید راه دیگری برای تفکر در مورد فلسفه وجود داشته باشد. بسیار دشوار بود که بگوییم ایا فلسفه ورزی و فلسفه برای کودکان مفید است یا نه. از نظر چه کسی مردم، سیاستمداران ، معلمان. اشکار است که از نظر من فلسفه ورزی بسیار سودمند است ولی ما مشکلات زیادی داریم در پیشبرد چنین برنامه ای. در دور دوم من در باره نقشه فلسفه و اینکه چقدر می تواند نادانی ما راکاهش دهد صحبت کردم ولی به این نکته نیز اشاره کردم که چنین کاهشی بسیار دشوار است چرا که نادانی ما با عواطف ما گره خورده است بسیاری از ما از برخی مشکلات مطلع هستیم اما هیجان ها و عواطفمان نمی گذارد انها را رها کنیم. به همین دلیل تصور می کنم مهمترین سودمتدی فلسفه ورزی کمک به ما در کاهش نادانیمان است.بسیاری از مسایلی که امروزه وجود دارد مثل حادثه پاریس جنگ در خاور میانه و مسله مهاجرت که شما با ان مواجه هستید به خاطر نادانی ماست. بئاتریس نیز در این باره صحبت کرد که اموزش نظری برای اینکه معلمان با کودکان فلسفی کار کنند کافی نیست ما باید به انها کمک کنیم تا عملا بتوانند از انها استفاده کنند.. نکته بسیاری دیگری هم در مباحث مطرح شد. مثل اینکه کاله معتقد بود فلسفه ورزی امر دشواری است به همین دلیل مردم از ان گریزانند ولی من معتقد بودم که برای ورود به دنیای فلسفه کافی است شما کمی کنجکاو باشید و یک سوال فلسفی به جانتان افتاده باشد.
=====
گزارش ۳۴

داستان سفری برای فلسفیدن: باز پس دادن مهمانی

۱۵نوامبر۲۰۱۵

تصمیم گرفتیم که آن و شل را به آپارتمان کوچکمان دعوت کنیم. گرچه شل یک بار برای نوشیدن چای امده بود بالا . ولی آن هنوز واحد کوچک ما را ندیده بود. ما از اینکه جا و وسایل کافی برای پذیرایی نداشتیم همیشه برای دعوت آنها تردید داشتیم، ولی سرانجام این کار را انجام دادیم. پندارمان این بود که آنها درک می کنند. البته همینطور هم بود انها شاید اساسا این برایشان مساله نبود ما بر اساس معیار های خودمان چنین تصوری داشتیم. با این همه، ما همه کار های لازم را انجام دادیم تا همه چیز زیباتر و بهتر به نظر برسد. دو پرسش اصلی داشتیم: چگونه پذیرایی کنیم؟( پیش غذا، وعده اصلی و پس غذا). چگونه خانه را سر و سامان دهیم؟ بیشتر گفتگو ها و مشورت ها در این باره بین من و مریم اتفاق می افتاد و گاهی هم از مهران و ماهان نظر خواهی می کردیم.

برای سر و سامان دادن بهتر خانه یک سری چیز ها خریدیم و نیز تصمیم گرفیم یک رف که به دیوار زده شده بود و تا آنموقع من برای کتابهای دم دستیم از آن استفاده می کردم را به جا دکوری تبدیل کنیم. ازینرو چهار گل قرمز پارچه ای خریدیم که دو تایش را روی میز های کوچک گذاشتیم و دوتای دیگرش را به ان رف آویزان کردیم و سپس همه چیز هایی که از کشور های مختلف به عنوان یادگاری خریده بودیم روی آن قرار دادیم. برای خودش کلی زیبا شده بود انقدری که خودمان هم لذت می بردیم. پس از مهمانی هم همین ترکیب را حفظ کردیم. یک روز هم با پای پیاده رفتیم به یک گل فروشی که دنیایی بود، یک بوته گل قرمز و یک بوته فلفل گلدانی که فلفل های تزیینی زردرنگ قشنگی هم داده بود خریدیم. در گل فروشی کلی از خودمان و گل ها عکس گرفتیم. پیاده هم برگشتیم و لذت بردیم . گلی که هنوز بعد از ده رور گلش بازنشده است بسیار ما را سرگرم می کند و هر روز از اینکه کمی قد کشیده است خوشحال می شویم و سخت در انتظاریم که کی گل های قرمزش باز شوند. گاهی هم یاد شازده کوچولو می افتم که می گفت: تو مسئول گل خودت هستی: گاهی مریم وقتی می دید من خیلی به گل سرخ توجه می کنم می گفت تو لازم نیست اینقدر به گل ها توجه کنی، تو کافی است مواظب من باشی من خودم به گل ها رسیدگی می کنم منهم به شوخی می گفتم من هم گل تو هستم و او می گفت پس من چی و من هم می گفتم تو هم گل من هستی. ولی خب تو گل فروشی یه عالمه گل بود خب.. من همشون رو دوست داشتم و ….

پیش غذا قرار شد سوپ ( من در آوردی مریم) باشد که خیلی هم خوشمزه شده بود و یک تکه مرغ کوچک سوغاری شده با یک پیازچه و هویج و یک کلوچه کوچک. این قسمت هم بسی خوشمزه شده بود. غذای اصلی مرغ شکم پر بود که برای آن و شل تازگی داشت و جالب به نظر می آمد و پس غذا قرار بود کیک باشد که خوب در نیامد و به همین دلیل مریم فوری کلاویج نان( نان برنجی تابه ای شیرین) پخت که این قسمت هم جالب بود. این فرایند ۵ ساعت طوال کشید. ما ۵ ساعت خوردیم و حرف زدیم. البته این بخشی از فرهنگ اینجاست که همه اتفاق ها سر میز می افتد. خودم به سختی می توانستم تصور کنم که ۵ ساعت سر میز بنشینم. از هرچه دلتان بخواهد حرف زدیم. از فرهنگ ایران و سوئد و مقایسه آنها با یکدیگر، از مهاجرت و مسایل مهاجران، از سیستم آموزشی و مدرسه مهران و ماهان از رسم های سال نو در اینجا و ایران و کلی چیز دیگر.

اول قرار بود آن و شل ساعت یازده و نیم بیایند ولی به دلیل فعالیت هایی که روز های یکشنبه در کلیسا دارند، ساعت حدود یک رسیدند. انها یک گلدان گل با برگ های قرمز آورده بودند که می گفتند در روز های کریسمس این گل خیلی استفاده می شود و یک جور شمع های برقی که روی پایه مثلثی شکل قرمز قرار گرفته بودند سه شمع این طرف و سه شمع آنطرف و یکی در بالای مثلث. انهم این روز ها خیلی رایج است و در اکثر فروشگاهها می فروشند. ما یک جا شمعی شیشه ای هم خریده بودیم و مدتی دنبال خریدن یک شمع برای آن بودیم ولی شمع ها در بسته شانزده تایی بود و کمتر نمی توانستیم پیدا کنیم. سرانجام ما دل به دریا زدیم و یک بسته خریدیم. فکر می کردیم با این همه شمع چکار کنیم. تو نگو این شمع ها تند تند آب می شوند و هرکدام برای یکی دو ساعت کار می کنند. تازه فهمیدیم حکمتش چه بوده است. شمع های برقی را به برق زدیم، شمع خودمان را هم روشن کردیم گل ها را هم در یک ردیف در دو طرف شمع ها در کنار پنجره قرار دادیم و شروع کردیم به خوردن نهار. پرده ها را کناز زده بودیم و می شد بیرون را دید. آدمهایی که می رفتند و می آمدند، درختانی که دیگر کاملا برهنه شده بودند و چمن هایی که در مقابل زرد شدن هنوز مقاومت می کردند. گاهی هم به پنجره های روبرو نگاه می کردیم. به پنجره یکی از اتاق های ساختمان روبرو ستاره بزرگی به پنجره اویزان، می درخشید و آن توضیح داد که این ستاره ها از رسم های کریسمس هستند. هنوز یک ماه و اندی مانده است تا کریسمس بیایدو ما امسال دو سال نو را تجربه خواهیم کرد.
=====
 

گزارش ۳۵

داستان سفری برای فلسفیدن: وکشو/ سفر در سفر

۲۰-۲۲نوامبر ۲۰۱۵

سفر همیشه این نیست ، که تنها از یک جایی به جای دیگر بروی. از شهری به شهری یا از کشوری به کشور دیگر بروی. منظورم این است گاهی وقتی از جایی به جای دیگر می رویم ، چون رفته ایم حسمان، حس سفرمان پایان می گیرد، چون قرار بود برویم و رفتیم. آنچه که من خیلی دوستش دارم سفر در سفر است. یعنی همواره بروی و به پایان نرسی. به شیوه های گوناگون بروی، گاهی جسمت را بار ماشینی ، هواپیمایی یا قطاری کنی و بروی ، بی چاره روانت که جا مانده است، گاهی به جایی نمی روی با جسمت اما روانت را به سفر می بری و گاهی جل و پلاست را کلا جارو می کنی و یه پس گردنی به روانت می زنی تا ادب شود و از جسمت جا نماند و یا جلو جلو نرود به سفر. وقتی تن و جانت چپاندی تو یه کیسه و تنت کردی احتمالا تو کامل در سفری. راستی آیا سفر کامل ممکن است؟

از این رو بر آن شدیم تا سفری درون کشوری داشته باشیم که کمی دورتر و طولانی تر از سفر های یکی دو ساعته مان با اتوبوس به یخش های مختلف سوئد باشد. گاهی محدودیت باعث خلاقیت و گشایش می شود. هر جور حساب می کردیم هزینه سفر به وکشو کمتر از دانمارک و اسلو نمی شد و بعد به خودمان می گفتیم ما یه کشور دیگه رفتیم با این هزینه و تو سوئدم بریم با همین هزینه؟. اصلا هم تو کت ما نمی رفت که ما اشتباهی هستیم، اشتباهی آمده ایم و این سو ئد و فامیل هایش( فنلاند، دانمارک و نروژ) جز ده کشور گرون دنیا هستند.

ماهان همیشه می گفت ماشین کرایه کنیم و ما زیر بار نمی رفتیم و پیش خودمان فکر می کردیم باید خیلی گرونتر از این حرفها باشد. البته ماهان خیلی نگران قیمت و این جور چیز ها نبود، او بیشتر به کلاسش فکر می کرد و ما به جیبمان. وقتی همه راهها بسته شد به این نتیجه رسیدم حالا یه چکی بکنیم ضرر ندارد. وقتی قیمت ها رو دیدم باورم نمی شد کرایه ماشین این همه به صرفه باشد. به همین خاطر با شل تماس گرفتم. او هم همین قیمت ها رو در آورد و سر انجام روزی که آمده بودند مهمونی خونه ما، به کمک او یک ماشین فولکس واگن تقریبا نو سفید رنک را کرایه کردیم و مجبور شدم از کارت اعتباری شل استفاده کنم. کار بسیار آسانی بود. فردایش هم با شل رفتیم و یک فرم یک دقیقه ای را پر کردیم و روزجمعه ساعت ده صبح فقط با دادن کپی پاسپورت و گواهینامه بین المللی ماشین را در سه دقیقه تحوبل گرفتم. البته دیگر ماهان نبود که لذت ببرد. ما هم دچار یک احساس دوگانه. از یک سو هیجان سفر و جاده های ناشناس و اون هم با ماشین. سه ماهی بود که رانندگی نکرده بودم. هرچه از رانندگی تو شهر پرترافیک متنفرم، هماانقدر از رانندگی در جاده در دل شب و وروز رو دوست دارم. از سوی دیگر نبود ماهان هر بار اندوهمان را تازه می کرد. او درست روز قبل رفت. من با او آمدم فرودگاه و من از ترس سرازیر شدن اشکهایم به ماهان نگاه نمی کردم و اوهم حال خیلی بدی داشت بویژه وقتی اشک های مادرش را دیده بود. حالا مدام بگو باید کامل سفر کرد، الان روان ما سرگردان است و همواره مسیر طولانی بین سوئد و کرج را طی می کند. بیچاره جسم که سرگردان واسیر این روان است.

آرام و با احتیاط راه افتادیم. هیچی نشده در اتوبان نورتلیه به استکهلم بودید. قبل از سفر چندین بار مسیر ها را چک کرده بودم و همه جاده ها را به خاطر سپرده بودم. ای ۱۸ بعد ای ۲۰ بعد ای ۴ و بعد جاده شماره ۳۰ تا وکشو . ۵۲۰ کلیومتری می شد. الیته هر جا تردید می کردیم با گوگل مپ چک می کردیم. به جز یکی دو اشتباه کوچک تقریبا درست رفتیم. تقریبا با هیچ خطری مواجه نشدیم . جاده کاملا ایمن و همه فاصله ایمنی را رعایت می کردند . جاده ها هم خلوت. این هم از خوبی های جمعیت کم است. هیچ کس بوق نمی زد، هیچ کس چراغ نمی زد، البته اگر تو خلاف می کردی همه برایت بوق می زدند و این خیلی برایم جالب بود. تو ایران ما بر عکسیم. اگر کسی بخواهد درست رانندگی کند همه رانندهای دیگر به او اعتراض می کنند و تازه به جای پلیس با راننده خلافکار همکاری می کنند.

در مسیر که می امدیم یکی دو جا ایستادیم، وقتی بر می گشتیم هم یکی دو جا ایستادیم. یکی از جاها تو رفت و برگشت مشترک بود و این اتفاقی بود نه از سر برنامه ریزی. ایستگاههای بین راه خیلی شیک و تمیز و زیبا بودند . معمولا شامل پمپ بنزین، غذاخوری و فروشگاه بودند البته فروشگاههای مشهور مثل روستا، یولا و   مک دونالد و سابوی و… همچنین کنار بزرگترین دریاچه سوئد هم ایستادیم. دریاچه زیبایی بود و یک جزیره هم وسطش بود که از دور می شد دید البته چون هوا سرده شده دیگر پرنده هم پر نمی زد ما هم مدت زیادی نتوانستیم بیرون ماشین بمانیم چندتایی عکس به یادگار گرفتیم و دوباره به سمت وکشو راه افتادیم. دیگر تقریبا اتوبان ای ۴ را به پایان رسانده بودیم. شب هم فرا رسیده بود. این روز ها خیلی زود شب می شود. به جاده ۳۰ رسیدیم. جادی ای فقط با دو لاین. خیلی شلوغ نبود ولی گاهی پشت کامیون ها گیر می کردیم به ندرت کسی از قوانین جاده تخطی می کرد. تا چشمت کار می کرد چنگل بود و دریاچه های کوچک و بزرگ. بخش از مسیر را برف پوشانده بود و این زیبایی جاده را افزون می کرد.

به وکشو که رسیدیم زنگ زدیم دوست دوران لیسانس مریم که یک سالی است به سوئد امده است، منتظرمان بود. او با شوهرش امدند و ما را به خانه شان بردند. وکشو شهری بود در جنوب سوئد و نزدیک مالمو چهار ساعت تا استکهلم و ۵ ساعت تا نورتلیه فاصله داشت. شهری نسبتا کوچک و آرام و با جمعیت بیشتری از مهاجران عرب و افغان و تعدای هم ایرانی. کمی دشوار می نمود اداره مهاجران در آنجا. مهاجران هنوز به فرهنگ و قوانین آنجا خو نگرفته بودند و بعضی هاشان هم دوست داشتند فرهنگ سوئدیها را عوض کنند. به همین خاطر بود که من همان شب جمله ای در فیس بوکم نوشتم که چقدر تاسف آور که به ملتی پناه ببری و بعد بخواهی فرهنگ آنها را عوض کنی. خوب اگر شما اینهمه چیز خوب داشتید همانجا می ماندید و کشورتان را با آن می ساختید. سوئدیها تلاش زیادی می کنند تا به سایر فرهنگ ها احترام بگذارند و نمونه هایش را فراوان می توان دید ولی دیگر انتظار ندارند عده کمی بخواهند فرهنگ بسیاری را عوض کنند. ما تا یکشنبه بعد از چاشت مهمان ماندیم. روز شنبه سری به مراکز خردید زدیم و نزدیک غروب هم به استخر رفتیم. تجربه بسار جالبی بود. همه جور آدم از همه جا در استخر بودند. برخی مهاجران جدید افغان هم بودند که به آنها کارت مجانی استفاده از استخر داده بودند و ما با آنها کمی صحبت کردیم. هنگامیکه داشتیم خارج می شدیم انها داشتند با عده ای دیگر بگو مگو می کردند. که من متاسف شدم.

=====

 

گزارش سفر ۳۶

داستان سفری برای فلسفیدن: شغال

۲۴نوامبر۲۰۱۵

قرار شد در پایان برنامه یک روزه ای که آن برای معلمان سوئدی در هتل کاندیک سولنتونا داشت، من هم به شیوه خودم فلسفه برای کودکان را در نیم ساعت برای آنها اجرا کنم. ان از صبح برنامه داشت ولی قرار شد من و مریم به همراه شل پس از چاشت به آنها بپیوندیم. ما ساعت دوازده هم و نیم از کمپوس روسلاگن به سمت ایستگاه اتوبوس نورتلیه راه افتادیم. چون کارتهایمان شارژ نداشت باید می رفتیم ایستگاه مرکزی تا هم کارتمان را شارژ کنیم هم از همانجا سوار اتوبوس شویم. ایستگاه مرکزی تا کمپوس روسلاگن ۶ دقیقه تفاوت داشت. شل قرار بود چند ایستگاه انطرف تر سوار شود او معمولا ماشینش را آنجا پارک می کند. ایستگاه موربی پیاده شدیم و از انجا اتوبوس سولنتونا را سوار شدیم. دو ساعتی زودتر به محل هتل رسیدیم. با قهوه و شیرینی از خودمان پذیرایی کردیم و پس از استراحت به معلمان پیوستیم.

به آن و شل گفتم که صندلی ها را به صورت دایره بچینند و هر کس نامش را در جلوی خود قرار دهد.پس ازمعرفی کوتاهی که آن داشت و به سوئدی بود من جلوی آنها قرار گرفتم:

من یحیی هستم.آیا این برای شناختن من کافی است یا بیشتر می خواهید بدانید. کسی در خواستی نداشت. تا اینکه شل که به همراه آن هم جز شرکت کنندکان بودند خواست که کمی در باره کارم توضیح دهم. پس از توضیحی کوتاه من به آنها گفتم داستانی کوتاه می خوانم. تنها گوش دهید و پس از آن به شما خواهم گفت که چکار کنید. نام این داشتا شغال و خم رنگرزی است و از شاعر مشهور ایرانی مولوی(رومی) است. این داستان به صورت شعر بوده است و من آنرا به صورت نثر برای شما می خوانم:

“شغالی به درون خم رنگ ریزی افتاد. بعد از ساعتی که بیرون آمد، رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می تابید، رنگ هایش می درخشید و رنگارنگ می شد؛ سبز و سرخ و آبی و زرد و … . شغال مغرور شد و گفت: من طاووس بهشتی ام! پیش دیگر شغالان رفت و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند: چه شده که مغرور و شادکام هستی؟ و از ما دوری می‌کنی؟ شغال اهمیتی به آن ها نمی داد و پاسخی به سؤالاتشان نمی داد. یکی از شغالان گفت: ای شغالک آیا مکر و حیله‌ای در کار داری؟ یا واقعاً پاک و زیبا شده‌ای؟ آیا قصد فریب مردم را داری؟ شغال گفت: به رنگ های زیبای من نگاه کنید، مانند گلستان صد رنگ و پر نشاط هستم. مرا ستایش کنید و گوش به فرمان من باشید. دیگر به من شغال نگویید. کدام شغال اینقدر زیبایی دارد؟من شغال نیستم. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش کردند و گفتند: ای والای زیبا، تو را چه بنامیم؟ گفت: من طاووس نر هستم، از این به بعد باید مرا طاووس صدا کنید. شغال ها شروع کردند به تعریف کردن از او و زیبایی اش. او هم مغرورتر می شد. در آن میان یکی از شغال ها گفت: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه، نیست. گفت: پس طاووس نیستی. فقط به خاطر رنگارنگ شدنت نمی توان گفت تو طاووس شده ای. دروغ می‌گویی و با ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.”

یک دقیقه وقت دارید تا مفهوم اصلی این داستان را روی ورقه هایتان بنویسید. پس از یک دقیقه از آنها خواستم تا گروههای سه نفر تشکیل دهند و در ۵ دقیقه یکی از سه مفهوم را انتخاب کنند. به گروهشان نامی بدهند و سپس آنرا روی تخته بنویسند:

گروه یک: طاووس ها” پرنده ها را فقط بر اساس بال و پر داشتن قضاوت نکنید”

گروه دو: اس آی ای:”قابلیت اعتماد”

گروه سه: جی ام ای” هویت”

گروه۴: سم” به سوئدی نوشته بودند

گروه پنج: جی ای آ” هر کس باید خودش باشد بدون توجه به اینگه دیگران چه فکر می کنند یا چه می گویند”

گروه شش: سلف استیم:” اعتماد بنفس”

گروه ۷ ایلا:” به سوئدی نوشته شده بود

چه کسی فکر می کند که دقیق گوش داده است؟ چه کسی دقیقا می داند که چه کاری از شما خواسته شده بود؟ شما چکار کردید؟ من از شما چه خواستم که انجام دهید؟چه کسی می تواند به من بگویید که من دقیقا چه کاری از شما خواستم انجام دهید؟وقتی که خواندن داستان تمام شد؟ من از شما خواسته بودم که یک مفهوم بنویسید. کدام یک از این ها یک مفهوم نیست؟ با اشاره به یکی از نوشته ای روی تخته؛ ایا این یک مفهوم است؟

الکساندرا: بستگی به این دارد که شما چه تعریفی از مفهوم داشته باشید.

من: خوب شما چه تعریفی دارید؟ خب از نطر من نکته اصلی داستان که در ان پیامی هست و تفسیری که من از ان پیام ارایه می دهم.

من: یک نفر را انتخاب کنید و از او بپرسید که شما چه گفید؟

او یک نفر را انتخاب کرد و گفت من چه برای شما گفتم؟

من: نه نه از او بپرس تو چه گفتی؟

اها من چه گفتم؟

سوفیا: شما گفتید که چگونه می شود یک داستان را تعبیر کرد.

من ایا سوفیا همانی گفت که الکساندرا گفته بود؟

الان چه اتفاقی افتاده است؟ ما الان در چه بحرانی گیر کرده ایم؟ بحران گوش دادن. مساله گوش دادن. دو مساله گوش ندادن تا اینجا اتفاق افتاد. اول باید دقیق گوش می دادید که من دقیقا از شما چه می خواهم. در ابتدای کار. و یکی هم الان شما باید بتوانید الکساندرا را تکرا کنید. اول ما باید بتوانیم دقیق گوش دهیم بعد مثلا تفسیر کنیم. چگونه می شود وقتی ما دقیق گوش نداده این تفسیر بعمل بیاوریم اصلا چگونه می شود وقتی ما دقیق گوش نداده ایم، بفهمیم.

سرانجام چه کسی می تواند دقیقا بگوید الکساندرا چه گفت.؟

آن :مفهومش را بگوییم یا دقیقا بگوییم چه گفت.؟

چه کسی می توتند الکساندرا را تکرا کند؟

هیچکس

چرا وقتی الکساندرا صحبت می کرد شما دستتان را بالا نکردید و نپرسید که ما ما نمی دانیم یا متوجه نشدیم یا نشنیدیم الکساندرا چه گفت؟

یکی از شرکت کنندکان: من به این خاطر دستم را بلند نکردم که شیوه فکر کردن و فهمیدن من متفاوت از الکساندرا است.من می دونستم او چه گفت اما …

خب شما فکر می کنید روش گوش دادن شما خیلی متفاوت از دیگران است؟

نه من می گم که هر کس روش فهمیدن خودش را دارد.

خب اگر روش فهمیدن و گوش دادن ما از دیگران متفاوت باشد چه اتفاقی می افتد؟

بد فهمی و سو فهم رخ می دهد.

بله همین است.

از نطر من راههای متفاوت فردی گوش دادن وجود ندارد گرچه راههای فهمیدن ممکن است گوناگون باشد اما ما باید به یکدیگر دقیق گوش دهیم. اگر از شما خواسته شد که ایا می فهمید آن موقع شما می توانید فهم های خود را بیان کنید.

به همین دلیل ا ست که من معتقدم مساله اساسی بشر گوش دادن است.نه فقط فهمیدن یا تفسیر کردن.به همین دلیل است که من ابتدا دانشجویانم را به سمت گوش دادن دقیق هدایت می کنم. خوب یک تمرین بود خیلی نگران نباشید.

خب می توانید این پرسش را در ذهنتان نگه دارید که مفهوم چیست؟ اما از نظر من یک جمله یک مفهوم نیست.یک مفهوم یک کلمه یا دو کلمه مرتبط با هم است. ولی با این همه مطمئن نیستم ما می توانیم در باره ان بحث کنیم. در هر حال این پرسش را در جیبتان بگذارید و به خانه بروید و در باره آن فکر کنید.

خب ما باید یکی از مفهوم ها را برای بحث انتخاب کنیم . شما می توانید به همه مفهوم ها رای یدهید یا به هیچکدام رای ندهید.

گروه اول گروه طاووس ها، کی به مفهوم این گروه رای می دهد.؟ ۳ رای

گروه سیا: قابلیت اعتماد . ۲ رای

گروه سه جی ای ام:هویت:۱۲ رای

گروه سم”   به سوئدی   ۰رای

گیا” هر کس باید خودش باشد بدون توجه به اینگه دیگران چه فکر می کنند یا چه می کویند.۲ رای

گروه سلف استیم: اعتماد بنفس ۷رای

ایلا: به سوئدی نوشته بودند ۰رای

خوب مفهوم هویت به وسیله شرکت کنندگان انتخاب شد. شما یک دقیقه وقت دارید تا بهترین گزاره یا قضیه را برای مفهوم هویت بنویسید. هر کس خودش بنویسد. گروه ها دیگر تمام شده است.

چه کسی می خواهد اول بخواند؟

لیزا: دانستن اینکه که ما کی هستیم.

یک نفر را انتخاب کنید.

از او بپرسید شما چه گفتید.

نمی دانم.

شما یک نفر را انتخاب کنید و بپرسید که او چه گفت؟

از او بپرسید که لیزا چه گفت؟

نمی دانم

خب شما یه نفر را انتخاب کنید و برسید که لیزا چه گفت؟

نمی دانم.

شما یه نفر رو انتخاب کنید.

نمی دانم.

الان دوباره چه اتفاقی افتاد؟

یکی از شرکت کنندگان:مساله شنیدن

اگر ما نتوانیم به دیگران گوش دهیم بعدش چه اتفاقی می افتد اگر دانش اموزان شما نتوانند به شما یا یکدیگر گوش دهند بعدش چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شرکت کنندگان:انها نمی تواند یاد بگیرند.

من :ما باید برویم خانه . بله

رو به لیزا ان را با صدای بلند تکرار کنید.

لیزا:دانستن اینکه شما کی هستید.

این چیه لیزا؟ ایا این یک گزاره است؟

ایا می شود با جنین جمله ای مخالف یا موافق بود؟

گزاره چبزی است که ما می توانیم با ان مخالفت کنیم با عبارت ها یا جمله های سوالی که در انها ادعایی نیست نمی شود مخالفت کرد. چون این یک گزاره نیست خیلی هم مناسب بحث کردن نیست

آن: اگر جمله را تغییر دهیم شاید به گزاره تبدیل شود مثلا هویت   یعنی اینکه بدانیم چه کسی هستیم.

بله می شود عبارت ها را به گزاره تبدیل کرد در ان صورت ادعایی در ان وجود دارد که قابل بحث است. بله مثلا می توانم بگویم من با تو مخالفم به این دلیل که هویت این نیست که بدانیم چه کسی هستیم.

خب چند نفر با ادعای لیزا موافق هستند؟ ۸ نفر. لیزا رای هایت را برای خودت یاداشت کن .تعداد بیشتری نظر تو را قبول ندارند.

خب تعریف متفاوت است با با گراره. ولی ما آن را تغییر دادیم.

خب نفر بعدی که مایل است گزاره اش را بخواند؟

ان: من فکر می کنم هویت رابطه متقابلی با زمینه دارد.

یک نفر را انتخاب کنید و از او برسید شما په گفتید؟

ایگنیر: تقریبا گفت که آن چه گفته است.

ایا همه دانستند که آن چه گفته است؟

خوب چه کسی با گزاره آن مخالف است؟

اوا:من با ان مخالفم چون اگر ما هویت قوی نداشته باشیم از دیگران متمایز نمی شویم.

یک نفر را انتخاب کنید؟ استفانی

ایا گوش دادید یا نه

من چه گفتم

استفانی” فراموش کردم

یک نفر را انتخاب کنید؟ الکساندرا نه کسی دیگر را انتخاب کرد

سوزانا:شما گفتید که نصفه مخالف هستید …

آیا کسی هست که بگوید ایا سوزانا دقیقا همانی گفت که اوا گفته بود؟

یکی از شرکت کنندگان:معنی مشابه اما نه در کلمات مشابه

ایا کسی هست که که پاسخ اوا را قبول کند؟ همه قبول کردند.

ایا این امکان وجود دارد که یک عبارت داشته باشیم که معنی مشابه داشته باشد ولی واژه هایش متفاوت باشد؟سوزانا گفت که اوا نصف مخالف و نصف موافق بود با آن. ولی سوزانا به ان اشاره نکرد چطور شما همه با اوا موافق بودید. اگر این درست نبود شما باید دستتان را بالا می کردید.

ان: یحیی وقت تمام شده است می توانید بگویید چگونه کار قرار است به پایان برسد.

خوب باشه. من خوشحالم که اینجا هستم و متاسفم که وقت نداشتیم بیشتر بحث کنیم. لطفا یک برگه برادرید و یک جمله در باره اینکه چه یاد گرفته اید و یک جمله در باره احساستان بنویسید.چون وقت کم بود فقط چند نفر خواندند و بقیه برگه ها جمع آوری کردیم.

برخی از نظرات( برخی به سوئدی نوشته بودند که اینجا نیامده است)

 

·       اهمیت گوش دادن دقیق. تفاوت هست بین شیوه آموزش سوئدی و ایرانی

·       من یاد گرفتم چگونه دقیق گوش دهم.من احساس یاس کردم وقتی گوش ندادم

·       من یاد گرفتم که مردم معمولا دقیق گوش نمی دهند. سردرگم شدم اما به یادگیری بیشتر علاقمند شدم

·       گوش دادن دقیق برای اینکه در بحث فعالتر باشیم خیلی مهم است. احساسم این است که نیاز دارم تمرین بیشتری در انگلیسی کنم.

·       من آموختم که باید دقیق تر گوش دهیم. خیلی دشوار است که هم گوش دهیم و هم بحث کنیم به انگلیسی.

·       من هیچی یاد نگرفتم و احساس راحتی نکردم.

·       مهم است گوش دادن به مردم. این تمرین به انگلیسی دشوار است چون ما واژه های زیادی لازم داریم.

·       من چیز بیشتری در مورد اهمیت گوش دادن یاد گرفتم. من احساس خستگی کردم. امروز روز طولانی ای داشتیم.

·       گوش دادن دقیق. احساس یاس و ناامیدی

·       من احساس کردم شما مسلط و ترسناک هستید،من یاد گرفتم که دوست ندارم چیزی مثل آن را در گروه دانش آموزانم انجام دهم.

·       اطلاعات تغییر می کنند وقتی مورد بحث قرار می گیرند. احساس کردم شما ما به سوی گوش دادن هل دادید.
=====
 

گزارش ۳۷

داستان سفری برای فلسفیدن: دوباره مهمانی فاضل این بار با باران

شنبه ۲۷نوامبر۲۰۱۵

۷آذر ۱۳۹۴

باران را دوست دارم.حتا اگر همیشه بیاید. باران که با شب همراه می شود بیشتر هم دوستش دارم.حالا دارم فکر می کنم چرا باران را بویژه در شب دوست دارم؟ یعنی تو میگی به خاطر اینه که در شب بهتر میشه صدای باران رو گوش داد؟ یادم میاد تو شب های زمستون تو خونه های کاهگلی به سقف اتاق چشم می دوختم و منتظر چیزی می ماندم.منتطر اینکه به خواب نروم زودتر.منتظر اینکه بخواب رفتنم دیرتر بشه. به خودم میگفتم حیف نیست شب با این همه سکوت و آرامش رو تحویل خواب بدهی؟تو بچگی های من، شمع خیلی رسم نبود.چراغ نفتی یا زنبوی که ما بهش می گفتیم فنر، خاطرات شبانه ما را گره می زد. وقتی تو یکی از فروشگاههای سوئد فنر رو دیدم حس کودکیم دو باره زنده شد. تازه فتیله فنر، هنگام خواب خیلی پایین تر کشیده می شد تا در نفت صرفه جویی بشه و البته خواب رمانتیکی هم درست می کرد. تو نور کم رمق فنر یک باره صدای پای دویدن گربه رو پشت بام گلی رد خیال رو برای لختی مشوش می کرد.دوباره که خاطره رو بند میزدی صدای نم نم بارون که داشت به در و دیوار و پشت بام می خورد چون ترانه ای پیوسته خیالت را خیس می کرد. بدنم مور مور می شد. از حس غریب باران و شاید هم از حس خیسی و نمناکی اش. سرم را زیر لحاف می کردم غلطی می زدم و دوباره زنجیر خیال را می بافتم. یعنی مردم حالا همه به سقف زل زد اند و دارند باران گوش می دهند؟

شب شده بود و داشت باران می آمد.هوا نیز دیگر آنقدر سرد شده است که نتوانی بدون شال و کلاه بیرون بروی. شال و کلاه کردیم و سه تایی راه افتادیم. همین که از خانه بیرون آمدیم نرمی باران بر تنم را حس کردم.گذاشتم تا مرا خوب نوازش کند . هشت دقیقه تا ایستگاه اتوبوس کمپوس روسلاگن راه بود پیاده تا انجا به همراه باران رفتیم . ده دقیقه بعد اتوبوس آمد.

رفتیم طبقه دوم جلوی شیشه نشستیم. دوباره به باران که به شیشه می خورد نگاه کردم.دوباره احساسم رفت به گذشته. به اتوبوس های شب رو مسیر اصفهان شیراز وقتی که باران می بارید.بخاری اتوبوس ها همیشه خراب بود از سرما به خود می پیچیدی. گاهی هم پرده را کنار می زدم و با آستینم بخار شیشه را پاک می کردم و به بیرون نگاه می کردم و بوته ها را می شمردم. برخی از انها را دیگر حفظ شده بودم. باران تندی که می آمدم به قطره هایی که از بالای شیشه سر می خوردند نگاه می کردم. همیشه این پرسش داشتم که چرا انها مستقیم پایین نمی رود و کج و کوله می رود و درراه با قطره های دیگر احوالی می پرسند و چیزی می گویند و با هم به پایین سرازیر می شوند انگار که یک قطره، قطره های دیگرا را قانع کرد باشد تا باهم به پایین بروند. یعنی قطره ها هم با هم گفتگو می کنند؟ دوباره به شیشه روبریم نگاه کردم. انگار قطره های باران اینجا هم با قطره های دوران کودکی من فامیل باشند.گاهی باران را می شد شفاف تر دید وقتی که ماشینی از روبرو می آمد. قطره ها وقتی نور را می دیدند به نظر شاد تر می رسیدند و تند و تند به زمین می خوردند.

اینبار به جای ایستگاه دندرید، در ایستگاه موربی پیاده شدیم. با کمی جستجو فاضل را پیدا کردیم. در راه پیشنهاد داد به بازار بزرگ اسکاندیناوی در استکهلم برویم که تازگی ها باز شده است. ما پذیرفتیم. بازار بسیار بزرگ و زیبایی بود و چون نزدیک کریسمس بود همه جا به شیوه زیبایی چراغانی شد بود. سرانجام ما تعداد زیادی آدم اینجا دیدیم. در سکوت و خلوت سوئد این خودش جالب به نظر می آمد. ما قصدی برای خرید نداشتیم فقط چرخ زدیم چندتا عکس گرفتیم و مردم را تماشا کردیم.آدم تماشا هم خودش تفریحی است. فاضل تجربه هایش را برای ما می گفت از عادت های خرید مردمان اینجا تا عادت های بیرون آمدنشان. او می گفت اینجا چون مردم نگرانی ندارند بخشی از در آمد ماهانه شان را صرف خرید می کنند چیزی پس انداز نمی کنند با اینکه می دانند نزدیک کریسمس حراج ها بیشتر می شوند و پس از کریسمس از آنهم بیشتر. و عشقشان است به رستوران بروند و چند ساعت طولش بدهند. شما می توانید برای یک قهوه خوردن دو سه ساعت در یک کافی شاپ بنشینی و با دوستانت گپ بزنی و از هوای گرم و مطبوع لذت ببری.دوباره راه افتادیم.

به خانه فاضل در حومه سولنتونا رسیدیم. دختر و همسرش استقبال گرمی بعمل آوردند. به داخل هدایت شدیم. ابتدا با چای از ما پذیرایی شد و سپس با هم در مورد هرچه که تصور کنید گفتگو کردیم. میوه خوردیم بویژه خرمالو هایی بود که ما به تصور اینکه هنوز نرسیده اند نمی خریدیم تو نگو قرار نیست هیچوقت برسند انها همیشه همینطورند. وقتی امتحانشان کردیم دیدیم گس نیستند و با پوست هم می شود خورد. کلی در این باره صحبت کردیم. بعد به میز شام هدایت شدیم. همسر فاضل ماهی بسیار خوشمزه ای پخته بود غذای دیگری هم با گوشت درست کرده بود که بسی لذت بخش بود. سنت کاملا ایرانی بود . ترشی و سیر ترشی و ماست و خیار هم از چاشنی ها بودند. تربچه و ریحان هم بود. در کنار شومینه ایکه با چوب می سوخت فضای رمانتیکی ایجاده شده بود.

فاضل ما را با ماشین اش به نورتلیه رساند. یک ساعتی راه می شد. هنوز گاهی باران می بارید. حرف هایمان به ته رسیده بود چون باران، ما هم گاه گاهی حرف می زدیم.تو زمان هایی که حرفمان نمی آمد من به فاضل فکر می کردم. سی سالی میشه که اومده اینجا ولی هنوز بخشی از وجودش تو اهواز جامونده. سالی دو ماه تابستانها میاد اهواز و چه لذتی می بره. همواره یاد نوستالژی دوران کودکی می افتم. و یاد این شعر سهراب که در آخرین ترم دوره لیسانس که مجبور بودیم از خوابگاه خارج بشیم و تو شهر خونه بگیریم رو برف زود هنگام کف حیاط خونهای در محله فرحزاد اصفهان نوشته بودم و سه ماهی می شد که آنجا مانده بود.: “آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است” سرگردانی و تنهایی آدم رو زمین انگار پایانی ندارد. انگار هیچ جا تنهایی تو رو پر نمی کنه.
=====
 

گزارش ۳۸

داستان سفری برای فلسفیدن: دیانا الوین واکوئز

۱دسامبر۲۰۱۵

۱۰ـآذر ۱۳۹۴//یحیی قائدی

چهل سالی میشود که دیانا از هندوراس به سوئد مهاجرت کرده است. او وقتی ۱۵ ساله بود به اینجا آمد و با آندراس ازدواج کرده، شوهرش یه کشیش است. ما با آنها در مهمانی شب هالوین منزل آن اشنا شدیم. او بسیار سرحال و ماجراجوست و خیلی دوست دارد مثل جوان ها رفتار کند و خودش می گفت گاهی اندراس ازش خورده می گیرد. یادم می آید به او گفتم که مریم هم همین خورده رو از من می گیرد. برای سن نزدیک ۵۵ ستایش بر انگیز است که اینقدر سر حال و شاداب باشی. البته اینجا خیلیها را اینگونه می بینی. او یکی دو روز پس از مهمانی امده بود و مریم را برده بود بیمارستان و بخش های مختلف رو به او نشان داده بود. او پرستاریست که روی آمبولانس کار می کند. پس تر هم با مریم رفته بودند بیرون از شهر یک جای بومی، چاشت خورده بودند و مریم هم به ایشان زعفران داده بود. بسته های آجیل تمام شده، به زعفران بسنده کرده بود.

در آغاز قرار بود ما او را برای نوشیدن جای دعوت کنیم و او گفته بود ساعت یک سه شنبه می اید و مانده بودیم که اوچاشت می خورد میاد یا میاد که چاشت بخورد. یک تعارف کردیم برای چاشت، استقبال کرد. یادمان رفته بود که اینجا تعارف وجود ندارد وقتی کسی را دعوت می کنی او فکر نمی کند که یک تعارف است ، با این حال ما خوشحال شدیم. تجربه دیگری بود و دست کم می شد بخشی از سفرنامه را با آن نوشت .

ده دقیقه ای از یک گذشته بود که آمد. مریم رفت بیرون از ساختمان به استقبالش. این سنت ایرانی ست که ما دوست داریم حتما انجامش بدهیم وقتی آن و شل آمده بودند هم اینکار را کردیم و با تاکید بر اینکه این یک سنت است. وقتی دیانا داشت می رفت دو تایی بدرقش کردیم و به شوخی گفتیم می خواهیم مطمئن بشیم که مهمان دیگر بر نمی گردد.

دیانا موهایش را پسرانه کوتاه کرده بود. این البته از دیدگاه ما بود. در اینجا تلاش میشود همه تمایز های بین زن و مرد که واقعی نیستند کم رنگ شده و در مدرسه هم یک روزی دارند که دختر ها باید کاملا پسرانه بپوشند و پسرها کاملا دخترانه ! البته هر کس به ابتکار خودش. ماهان که دلیلش را پرسیده بود گفته بودند برای اینکه درک بهتری از یکدیگر بدست بیاورند و تصور نکنند که نحوه پوشش گونه ای تمایز و برتری است. سالم بودن در صورت دیانا پیدا بود. خیلی گرم و صمیمی و با خنده هایی تازه و تمیز و صاف و البته بلند و ته دل. خب مدت هاست که ادم دلش تنگ است برای چنین خنده هایی. یک چکمه چرمی قهوه ای پوشیده بود که تا زیر زانو می آمد. در هوای سرد اینجا به گفته خودش خیلی پاها رو گرم نگه میدارد و این را دخترش وقتی دو سال پیش در یک فروشگاه کفش کار می کرد براش خریده بود.شلوار لی و یک ژاکت بی آستین گرم زیر کاپشن مشکی. خیلی شبیه جوانتر ها شده بود و یادم افتاد که رفتارش هم شبیه آنهاست؛ با این تفاوت که پختگی و شان هم همراهش بود.

وقتی دیانا پشت میز مستقر شد با چای دست ساز شمال از او پذیرایی شد. من به شوخی به او گفتم اینجا ما از تو پرسش نمی کنیم که چی دوست داری بنوشی . در ایران چای خوردن اجباریه و هنوز ننشسته استکان چای مقابلت ظهور میکند. ولی با این حال کوکا ، آب گاز دار و آب پرتقال هم میتوانی سفارش بدهی. چای برای دیانا شگفت انگیز بود و اول خیال می کرد که ما به آن بابونه اضافه کرده ایم و کلی زمان برد تا توضیح دهیم که چای دست ساز شمال یعنی چه، برای پیش غذا سوپ من درآوردی مریم که خیلی خوشمزه بود، و قاچ های سبب زمینی گنده که آنها را اول پخته بود و بعد سرخ کرده بود و با نوعی سس خود ساخته که این هم از سوپ خوشمزه تر بود و دیانا هم مدام تایید می کرد. غذای اصلی زرشک پلو با مرغ همراه سالاد شیرازی و ماست و خیار و پس غذا هم نوعی کیک ؛ دوباره با چای دست ساز. دیانا می گفت دیگر نباید تا چند روز غذا بخورد. او نمی دانست توطئه ای در کار است تا خوشتیپی او را خراب کنند و این همه زحمت و وقت و هزینه باشگاه رفتن که این جا جز زندگی روزانه است را به هدر بدهند.

این فرایند مبتنی بر آداب اینجا چند ساعت به درازا کشید و همگی سر میز چاشت رخ داد و فراوان در مورد هر چیزی گفتگو کردیم. دیانا از خودش و بچه هایش گفت و شوهرش و مادر شوهرش که تازگی مرده است و از یک دخترش که در استرالیا درس می خواند و خواهر شوهرش که در یونان است و ۱۵ سال است که به سوئد نیامده و تازه قرار است بیاید. یکی از دختر هاش هم ازدواج کرده و تازه دیانا نوه دار شده است. کمی هم از دوران کودکیش گفت البته چیز زیادی یادش نمانده بود و چندان هم دل خوشی نداشت از هندوراس ولی مادرش گاهی می آید و آنگاه است که کمی غذای بومی برایشان درست می کرد. هنگام رفتن شده بود ما تا پایین او را بدرقه کردیم و باز هم یادش آوردیم که چرا بدرقه اش می کنیم. دیگر شب شده بود.
=====
گزارش ۳۹
داستان سفری برای فلسفیدن: بهای جان آدمی
۴سبتامبر۲۰۱۵
یحیی قائدی
مدت ها بیش یک روز که داشتیم می رفتیم فلیگ فیرن(فروشکاه بزرگ مواد غذایی و یه عالمه چیز دیگر) خرید کنیم. مریم پیرزنی را به من نشان داد که از پشت چیز هایی به لباس هایش آویزان بود. ما برای خودمان تعبیر هایی کردیم. چون اینکه این ها چقدر سرزنده اند یا اینکه چون جوان ها چه چیز هایی که به خودشان آویزان نکرده اند. این گذشت ولی هنوز در گوشه خاطرمان مانده بود. روزی دیگر که تازه یولا(فروشگاهی زنجیره ای در سوئد) باز شده بود و ما به همراه شل رفته بودیم خرید نیز من متوجه شدم اکثر لباس هایی که حکم کاپشن را دارند، در پشتشان نواری هست که نور را منعکس می کند. اون موقع هم دوباره همین فکر از سرم گذشت که یعنی این قدر مهم است؟ اینجا که همه خوب رانندگی می کنند و تا آدم را از دور می بینند توقف می کنند و پیادروها هم که به سختی از غیر محل های خط کشی شده رد می شوند به خودم گفتم اینها دیگر چقدر فانتزی هستند؟ تمام لباس های کار کارگران و هر کس که به نحوی قرار است بیرون باشد نیز بخش وسیعی اش رنگ زرد فسفری است حتی دوچرخه سوار ها و پیاده شب رو ها هم علاوه بر دوچرخشان یک جلیقه زرد فسفری به تن دارند. باز هم برای من این پرسش وجود داشت که چرا؟ من که تا حالا یک حادثه رانندگی ندیده ام پس چرا اینهمه مواظبند؟
جند روز پیش که رفته بودم صندق پستی خانمان را باز کنم در کنار بسته های تبلیغاتی، یک بسته کوچک هم بود که نمی دانستم چیست و بخش اصلی نوشته ها هم خیلی ریز و به سوئدی بود ولی با کلی تلاش فهمیدیم چون این روزها اینجا شب ها بیشتر و طولانی ترند از ما خواسته اند آن را به لباسمان آویزان کنیم هنگامی که بیرون می رویم بازهم ما فکر کردیم اینها چقدر سوسول هستند؟
بهانه این نوشته در آغاز مطلبی بود که به نقل از روزنامه ایران خواندم که در ۵ سال گذشته در ایران حدود ۱۰۰ هزار نفر بر اثر حوادث رانندگی کشته شده اند و پس از آنکه آمدم ایملم را چک کنم دیدم باز ایملی از بخش اداری کمپوس روسلاگن آمده که هم توضیحاتی در مورد وضعیت گرمایش ساختمانها داده و گفته که آنها به صورت خود کار خودشان را با هوای بیرون هماهنگ می کنند ولی در هر حال دمای فلت ها نباید از ۲۰ درجه کمتر شود و خواسته بودند که اگر چنین شد خبر دهیم. در ادامه هم به نکته ای اشاره کرده بودند که هر گز تا حالا من ندیده ام اینجا. آنها گفته بود که به دلیل باران و برفی که از این به بعد خواهیم داشت ممکن است برخی از ماشین ها در کنار خیابان به شما آب بپاشند آنها گفته بودند که ما با شهر داری و پلیس هم صحبت کرده ایم ولی اگر چنین چیزی مشاهده کردید فوری به پلیس خبر دهید.
این بود که این پرسش بنیادی تر در ذهن من پدیدار شد که بهای جان آدمها چقدر است؟ چه کسی باید از جان ما حفاظت کند؟ اِیا ما خودمان مسولیت اصلی را داریم؟ یا دولت؟ یا این تعهدی دو جانبه است؟ پس از آن باز این پرسش آمد که چرا جان آدمها مهم است/نیست؟چگونه می شود که کسی برای جان خودش ارزش قایل می شود؟ چگونه می شود که دیگران برای جان دیگران ارزش قایل می شوند؟ آیا وقتی به طور غیر طبیعی می میریم، فقط ما هستیم که مرده ایم یا فراوان آدمهایی را گرفتار می کنیم؟ ایا این تعهد ما هنگام زندگانی نیست که باید از دیگران محافظت کنیم.؟ وقتی ما بر اثر رخداد ها می میریم چه هزینه هایی را به دیگران چون خانواده، دوستان و … تحمیل می کنیم؟ اگر کسی بگوید من که مردم، دیگران به من چه؟ ناشی از چه جیزی است؟
تازه کم کم دارم روشن می شوم. تازه می فهمم که آن پیرزن ۸۰ ساله علاوه بر اینکه هنوز زندگانی خودش برایش مهم است، به دردسر نینداختن دیگران و تحمیل نکردن هزینه به جامعه هم برایش مهم است. تازه فهمیدم که دولت هم به آدمها چون یک انسان و چون یک سرمایه ملی نگاه می کند و می داند که جامعه برای یک آدم چقدر هزینه مادی و روانی کرده است و خوب است و باید از او مراقبت کرد. تازه آگاه شدم که آموزش و پروش همه تلاشش را بکار می گیرد تا به دانش آموزان یاد دهد که چگونه از خود و زندگانیشان محافظت کنند.

=====
 

گزارش۴۰

داستان سفری برای فلسفیدن:شام کریسمس در رستوران هتل سنتی نورتلیه

۷دسامبر۲۰۱۵

۱۶آذر ۱۳۹۴یحیی قائدی

امروز صبح(۹دسامبر) که در خانه را باز کردم برم بیرون، حدود ساعت ۹ بود.دیدم بسته ای به دستگیره در آویزان هست.با خوشحالی به داخل خانه بازگشتم و به مریم گفتم بیا برات کادو آوردند.مریم همیشه به شوخی می گفت پس کی این بابا نوئل کادوی ما رو میده؟ البته نمی دونم بابا نوئل کادو داده یا کس دیگر. با کنجکاوی نوشته دوبرگی کارت مانند درون پاکت رو خوندم . خمیر رنجبلی برای درست کردن نان مخصوص روز جنش سنت لوسیا و یک برش دهنده نان فلزی به شکل لایک. دستور پخت نان و نحوه استفاده از برش دهنده رو هم توضیح داده بودند. تبریکها گفته بودند و دوباره ما را برای جشن لوسیا که معمولا صبح زود برگزار می شود دعوت کرده بودند.وقتی دوباره از خانه بیرون رفتم دیدم برخی هنوز کادوهایشان به دستگیره ها آویزان است.

دو روز پیش که شل برای توضیح برخی چیز ها و گفتگو در باره برنامه های ما به خانمان آمده بود، یک برگه چاپ شده جلوی ما گذاشت که برخی پیشنهاد ها در آن بود. آن، معمولا هر چند هفته یکبار چنین کاری می کند و برخی برنامه ها به ما پیشنهاد می کند تا در کنار کار مطالعاتی پیوسته ای که با هم داریم، آنها را نیز داشته باشیم تا هم حوصله مان سر نرود و هم تجربه های جدید بدست بیاوریم. الیته ما هر کدام را دلمان می خواست، می توانستیم انجام دهیم. و من چون مشتاق تجربه های تازه هستم کمتر آنها را رد می کنم.فوری ترین پیشنهاد برای همان شب بود ما دعوت شده بودیم به شام کریسمس در یک هتل قدیمی که قدمتش به ۱۱۰ سال می رسید . قرار شد آن و شل ما را ساعت پانزده دقیقه مانده به ۶ از جلو خانه سوار کنند..

گرچه ما شل رو یکی دو باره در دو هفته گذشته دیده بودم و چند بار تلفنی صحبت کرده بودیم ولی دو هفته ای بود که آن را ندیده بودم و واقعا دلم برایش تنگ شد بود. چقدر این زن و مرد نازنین هستند. تو ماشین خوش و بش کردیم و بهش گفتم که دلم برایش تنگ شده. راه افتادیم. باران نم نمی می بارید. سه ساعتی هم از شب گذشته بود.صدای شکافتن دل آب با تایر ماشین می آمد و ماشین هایی که از کنارمان می گذشتند نیز موسیقی متفاوتی از برخورد آب و ماشین ایجاد می کردند.گاهی برف پاک کن ماشین به باران اعتراض می کرد تا دیدمان تازه شود اینجا شاید تنها زمانی باشد که باران به کناری زده می شود تا تو خوب ببینی. در راه شل به آن می گفت که من چقدر از وضعیت امنیت جاده ای در اینجا شگفت زده شده بودم و به همین دلیل گزارشی برایش نوشته ام. من هنوز داشتم به تعداد کشته شدگان در جاده های ایران در ۵ سال گذشته فکر می کردم و به اتوبوس دانشجویان دانشگاه آزاد نجف آباد.

هتلی قدیمی و زیبا به نظرم آمد. تعدادی دیگر از افراد هم برای جشن گرفتن آمده بودند. در حین ورودبه ما بسیار خوشامد گفتند و یک نوشیدنی مخصوص این شب که خیلی شیرین و کمی گرم بود به ما تعارف کردند. توی آن باید بادام زمینی و کشمش می ریختی و یک شیرینی بیسکویتی زنجبیلی هم می توانستی برداری. و ما به یک جای ویژه و مخصوص مهمانی خانوادگی هدایت شدیم. دو تا از پسر عمو های شل هم به ما پیوستند انها حدودا شصت ساله و دوقلو بودند و یکی از اسپانیا آمده و یکی از آمریکا. خیلی گرم و اجتماعی بودند. سر مهماندار ابتدا کلی برای ما توضیح داد که چگونه از خودمان می توانیم پذیرایی کنیم به جز نوشیدنی بقیه چیز ها سلف سرویس بود. و تو بار ها می توانستی برای خودت غذا برداری. به همین دلیل آن به ما گفت هر بار می توانیم کمتر برداریم تا برای دفعه های بعد هم جا داشته باشیم. پیش غدا، غذای اصلی و دسر جز رسم هاست. این داستان سرجمع سه ساعت به درازا کشید. مهران هم مجلس گرم کن خوبی بود. در باره بسیاری چیز ها حرف زدیم.

در طول شام در سر من پر از پرسش بود. در مورد ماهیت روابط ادمها در اینجا و اینکه چقدر روابطشان گرم است و در طول سالها ادامه پیدا کرده.نحوه و ماهیت گفتارشان که با اینکه مدام می گفتیم و می خندیدیم ولی پر از مراقبت بود هیج فرد یا گروهی برای اینکه بخندیم تمسخر نمی شد. انها همچنین هیچ پرسشی که تصور کنی ناخوشایند است از تو نمی پرسیدند.
—–
گزارش ۴۱

داستان سفری برای فلسفیدن: سانتا لوسیا

۱۶دسامبر۲۰۱۵یحیی قائدی

چند روزی ست که دیگر اتفاق ویژه ای رخ نداده ، پس از آن روز های شلوغ آغازین به نطر می رسید که چیز ها به سوی سکون گرایش پیدا کرده اند. یا شاید هم من به سکون و آرامش نیاز پیدا کرده ام. نمی دانم من دارم ویژگی ایستایی را به پدیده ها نسبت می دهم یا این پدیده ها هستند که خود از بنیاد دارای چنین ویژگی ای هستند. آیا ما پدیده ها را پدیدار می کنیم یا آنها خود را بر ما آشکار می کنند؟ به هر روی چند روزی من گرایش داشتم کمتر از خانه بیرون بروم و بیشتر فیلم ببینم، فیس بوک بروم، با اینستاگرام سرگرم شوم و گروههای تلگرامی و واتس آپی را   بالا و پایین کنم. گاهی از خود می پرسم اینهمه کار بیهوده چرا می کنی؟ و در آنی، خر دورن جواب می دهد که کمی هم باید ول چرخید تا پس از آن کمی بشود کار جدی انجام داد. گاهی پرسه زدن و فرار از کار های جدی فکری و استرس آور آدم را آرام می کند. تازه حالا دارم فکر می کنم که برخی از کارها در گروههای تلگرامی و فیس بوک هم چندان بیهوده نیستند. انها ترجمان آزادی بی دیوارند. گرچه آدم باید خودش آدم باشد و با عقلش سبک و سنگین کند و توانایی تحلیل پیدا کند به سبب تفکر و تربیت تا هر بیهوده ای را باور کند.

در میانه این هفته تا آن هفته ، یکی مراسم سانتا لوسیا بود که ما چیز هایی در باره اش مدام می شنیدیم و یکی هم قرار شد یک شنبه به همراه آن و شل برویم نمایشگاه یا بازار سنتی استکهلم. دومی بیشتر مرا بر می انگیخت و بی صبرانه منتظرش بودم. ما هم به مراسم سانتا لوسیا که در کمپوس روسلاکن برگزار میشد دعوت شده بودیم و هم به مراسمی که در مدرسه ماهان برگزار می کردند. ما ترجیح دادیم در اولی شرکت کنیم. در مدرسه چون ماهان دیگر نیست، دل دماغش نبود.   جشن کمپوس از ساعت هفت و چهل پنج بامداد آغاز می شد و تا هشت و نیم ادامه داشت . تو این هوای سرد سر بامداد که تازه خورشید خانم ساعت هشت و نیم رخ می نماید کمی دشوار بود اما دلمان خواست که تجربه کنیم. صبح زود شال و کلاه کردیم و رفتیم. کمی دیر رسیدیم. وقتی رسیدیم تعدادی دختر سفید پوش که ملکه آنها تاجی بر سر داست و روی تاجش شمع هایی روشن بود و بقیه دختران که آنها نیز مانند سانتا لوسیا قد بلند و زیبا بودند شمع هایی در دست داشتند و در حال اواز خواندن بودند. پس از پایان یافتن آواز انها در حال آواز خواندن از میان جمع گذشتند و سپس ما با چای و قهوه و نان زنجبیلی پذیرایی شدیم. مجسمه سانتا لوسیا برای چند روزی بر سر در ورودی کمپوس   نشسته بود و ما چند عکس به یادگار از او گرفتیم. برای بدست آوردن آگاهی بیشتر از سانتا لوسیا گشتی در اینترنت زدم خلاصه چنین است:

“در سیزدهم دسامبر ، روز سانتا لوسیا یا لوسیای مقدس، سوئدی ها یکی از مهمترین مراسم خود را برای کریسمس اجرا می کنند. سانتا لوسیا نام قدیسی است که در قرن چهارم میلادی در روم به خاطر اعتقادش به مسیحیت جان باخت. لوسیا دختر جوانی بود که در زمانی که مسیحی بودن در امپراتوری روم جرم بزرگی شناخته میشد و مجازات مرگ داشت، به مسیحیت گروید و در این راه جان خود را نیز از دست داد. داستانهای زیادی درباره لوسیای مقدس و نحوه مرگ وی روایت می شود ولی رایج ترین قصه بر این حکایت می کند که لوسیا، دختر جوانی بود که بین مسیحیان فقیر آذوقه تقسیم می کرد، وی چندان به این کار اصرار ورزید تا راز مسیحی بودن وی بر ملا گشت و به مجازات مرگ محکوم شد. وی تاجی از شمع بر سر خود می گذاشت تا دو دستش برای حمل آذوقه باز باشد. لوسیا در لاتین به معنای “روشنایی” است که نام بسیار مناسبی برای وی به نظر می رسد.اکنون قرنهاست که سیزدهم دسامبر، سالروز مرگ وی، در کشورهای مسییحی با اجرای مراسم خاصی، یاد او را گرامی می دارند. این سنت از قرن هفدهم در سوئد تثبیت شده و اکنون چنان عمقی در فرهنگ جامعه سوئد دارد که دیگر بخش جدایی ناپذیری از فرهنگ برگزاری کریسمس شناخته می شود.
در سوئد رسم بر این است که دختر نوجوانی در شب لوسیای مقدس، در حالی که پیراهن سفیدی به تن و شالی قرمز به دور کم دارد، ، تاجی که چندین شمع روی آن قرار دارد بر سر می گذارد و در خیابانها و کوچه ها به راه می افتد و برای مردم آواز سانتا لوسیا می خواند. این نکته نیز جای ذکر دارد که بر طبق تقویم قدیم نجومی سیزدهم دسامبر طولانی ترین شب سال محسوب می شد و تاج لوسیا از شاخه های سبز درخت قره قاط نمادی است ازندگی دوباره در میانه زمستان. شمعهای تاج لوسیا نیز نماد روشنی و بشارت برای تولد مسیح است که به زودی رخ می دهد        .
در بیشتر اوقات سانتا لوسیا با تعدادی از دختران و پسران کم سن و سال دیگری همراهی می شود که آنان نیز لباس سفید به تن دارند اما تنها لوسیا ست که تاجی از شمع بر سر دارد.
این روزها هر مدرسه ای برای خود سانتا لوسیای خود را دارد که از بین دانش آموزان دختر انتخاب می شود. روستاها و کلیساهای مختلف نیز سانتا لوسیای خود را دارند که برای اهالی آن محل به اجرای مراسم می پردازد. ولی هر ساله یک دختر نیز از طریق رقابت ها مختلف به عنوان سانتا لوسیای ملی انتخاب و در رسانه های سوئد به مردم معرفی می شود . سنت لوسیای سوئد در شب سیزدهم دسامبربه مراکز مختلفی نظیر بیمارستانها و مراکز نگهداری از سالمندان سر می زند و برای بیماران و سالمندان آواز سانتا لوسیا را می خواند.
غذای خاص این روز
Lussekatts یا همان لوسه کت ، نوعی شیرینی زعفرانی با کشمش،است که به عنوان صبحانه خورده می شود.
=======

گزارش ۴۲

داستان سفری برای فلسفیدن: بازار و فرهنگ سنتی سوئد

۱۱دسامبر ۲۰۱۵یحیی قائدی

ساعت نه صبح از کمپوس روسلاگن راه افتادیم؛کارتهایمان به شارژ احتیاج داشت پیاده تا ایستگاه مرکزی اتوبوس ها رفتیم .این راه خودش خاطره ای شده است ،خیلی دوستش دارم، بیست دقیقه ای می شود تا آنجا. در اغاز تا خیابان اصلی ۵ دقیقه راه است که جاده اش مخصوص دوچرخه و پیاده است از میان درختان می گذری سپس از کنار آپارتمانها رد می شوی. در همین جاده کوتاه می شود کلی چیز دید. آدمهایی که از کنارت می گذرند، درختهایی که برگهایشان را دیگر به زمین بخشیده اند و خانه هایی که برای کریسمس و سال نو چراغانی شده اند. وقتی به خیابان می رسی، باز هم به اندازه کافی پیاده رو و دوچرخه راه هست. می توانی خودروهایی را ببینی که به احترامت می ایستند و قانون در قاموسشان است و ادمهایی که سگ هایشان را به گردش می آوردند و بسیار مواظبند که مدفوع سگ هایشان با کیسه پلاستیکی مخصوص جمع کنند و در جیبشان بگذارند.

هوا سرد و ابری بود، گرچه خورشید تلاش می کرد از گوشه ابرها به بیرون نگاه کند.ساعت نه صبح اتوبوس دوطبقه استکهلم را سوار شدیم. از وایفای مجانی اتوبوس که چون چای قند پهلو کرسی های زمستانی همیشه به راه است، استفاده کردیم . سری به دنیایی که دیگر سخت است که بگوییم غیر واقعی ، زدم. گاهی هم به جاده که همراه ما می آمد نگاه می کردم و به درختان که همراه همیشگی هستند.قرار بود در ایستگاه اسلوسن در استکهلم به آن و شل بپیوندیم. ایستگاه تکنیسکا هگسکولان پیاده شدیم. مترو سوار شدیم و سه ایستگاه بعد پیاده شدیم.

احتمالا این برنامه تلاش دیگری بود از سوی آن و شل برای معرفی جنبه های دیگری از فرهنگ و زندگانی مردم سوئد. من که همیشه اشتیاقم را برای ادراک عمیق فرهنگ بشری نشان داده بودم، احتمالا ان ها را بیشتر ترغیب کرده بود که چنین برنامه ای ترتیب دهند. همیشه این پرسش از خودم هست که چرا چنین علاقه ای دارم؟ چرا مایلم به درون ذهن افراد و و جامعه ها وارد شوم؟ گاهی به خود پاسخ می دهم که همه چون یکدیگرند. ولی به سختی قانع می شوم. بسیار شگفت انگیز است که آدمها چگونه با شباهت هایی که به هم دارند اما راههای گوناگون می روند. چرا آدمها غذا های متفاوت می خورند و چرا متفاوت می پوشند و چگونه متفاوت ایین هایشان را بر پا می کنند؟ دشوار تر آن است که در بسیاری از موارد هر کس راه و رسم خود را برترین می داند.آدم را چه می شود؟ ادمها چگونه/چرا چنین می شوند؟ آیا باید چنین شوند؟آیا چنین شدن بد است؟

با آن و شل پیاده تا محل قایق ها رفتیم. دیگر داشت برف می آمد و باد سردی می وزید.برف انقدر ها جدی نبود ولی چون سرد و ریز بود، داشت می رفت که همه جا را سفید کند. قایقی سوار شدیم که سقف دار بود و داخلش گرم، کمی سرمایمان را به گرمی آنجا دادیم ده دقیقه ای طول کشید تا به ساحلی دیگر رسیدیم. آدمهای زیادی روان بودند به سمت نمایشگاه و بازار سنتی روباز که در بالای جزیره ای در میانه استکهلم برپا شده بود و بعد دانستیم که دایمی است و به مناسبت هایی برنامه هایش را تازه می کند. در نوبت ماندیم تا زمانش شود، بلیط بگیریم، کمی بعد تر، آن به تنهایی در نوبت ماند ؛ ما و شل به فروشگاهی رفتیم که ساخته های دستی سوئدی می فروخت فقط تماشا کردیم. وقتی برگشتیم نوبتمان شده بود. همه درخت ها و سینه کش کوه به شیوه زیبایی چراغانی شده بود. در آغاز به یک میدانگاهی رسیدم که پر از دکه هایی بود که چیز های گوناگونی می فروختند.تصمیم گرفتیم در برگشت آنجا را دقیقتر نگاه کنیم.

نخستین چیز هایی که دیدمان را به تماشا خواست، خانه های چوبی سوئدی به سبک های گوناگون و دوره های گوناگون بود بیشتر به دوره وایکینک های پیشین می مانست که مقداریش به خانه های شمال ایران شباهت داشت. به درون خانه ها نیز می شد رفت و در آنجا بطور زنده و و اقعی می شد سبک زندگی ان خانه و آن دوره را تماشا کرد.به یکی از آنها وارد شدیم.در بخشی از خانه زن و مردی داشتند ویولون می زدند و کنارشان بخاری هیزمی روشن بود. خانه کم نور بود و چند تایی شمع روشن بود و آهنگ اندوهگین. ادم را می برد دقیقا به همان دوران های پیشین. به در و دیوار خانه چیز هایی آویزان بود که نشانگر سبک زندگانی آن دوران بود. زن و مرد ساکن خانه لباس های سنتی آن دوران به تن داشتند.

در همه زمان بازدید از نمایشگاه و شاید تا چند روز پس از آن یک گزاره مدام از ذهم من می گذشت”زن ها در اینجا واقعا آزاد شده اند” انها در کمال آزادی و راحتی در همه امور همکاری داشتند و به سختی می توانستی جدایی ببینی. احساس آزادی و امنیت؛ شادی درونی را به انها بخشیده است.بازدید از خانه را ادامه دادیم. به خانه دیگری وارد شدیم که در دو اتاقش باز سبگ زندگانی به نمایش گذاشته بودند. در یک اتاق زنی فرآورده های خوراکی آن دوران را نشان می داد و در دیگری دو زن دیگر باز هم ویولون می زدند که این البته شاد بود.سپس رفتیم به جایی در همان حوالی برای خوراک خوردن و شایسته تر دانستیم خوراک سوئدی بخوریم. برگه هایی از ماهی های خام، سیب زمینی های کوچک و برخی مزه ها .خبری از نان و برنج نبود. در ادامه بازدید در قسمتی از نمایشگاه با زندگی حیات وحش سوئد برخوردکردیم.، گاو های سوئدی، بز ها، چیزی شبیه بوفالو، گربه وحشی و حیوانات دریایی که متفاوت بودند از گونه هایی که ما در جاهای دیگر دیده بودم. گوزن های شمال سوئد بوِیژه زیبا بودند. هوا دیگر خیلی سرد شده بود و برف ریزه هنوز می بارید و برخی جاها سفید شده بود. آمدیم در میدان گاهی که قرار بود بعد تر نگاهش کنیم .نوشیدنی داغ ویژه کریسمس نوشیدیم که شیرینی اش دل آدم را می زد. دکه ها را تماشا کردیم که چیز های مختلفی را می فروختند و سپس برآن شدیم که بر گردیم چون سرما امانمان را بریده بود . ۴ساعتی شده بود که ما در هوای باز در حال گشت و گذار بودیم. دوباره قایق سوار شدیم. و تا نورتلیه با ماشین آن برگشتیم.

در راه که می آمدیم دوباره فکر می کردم که زنها اینجا واقعا آزادیشان را یافته اند. در ذهن خودم کاوش می کردم که اینها چگونه این راه را پیموده اند. در همه این زمان ها، ندیم زنی مزاحمت داشته باشد یا کسی توهین کند. هر گاه از شب و روز شما به عنوان یک زن تنها به هر کجا که دلت بخواهد می توانی بروی. تصور نمی کنم در خیال مردان هم بگنجد که به جز همدلی و حمایت کار دیگری کنند. در چند مهمانی سوئدی که شرکت کرده ایم تمام مدت مردان سرویس می دهند. در بسیاری از موارد مردان از بچه ها نگه داری می کنند.آیا اگر زنها آزادیشان را بازنیافته بودند، سوئدیها اینهمه در آسایش بودند؟

——-
 

گزارش۴۳

داستان سفری برای فلسفیدن: دوباره “آن”

۱۸دسامبر۲۰۱۵یحیی قائدی

به آخرین روز های سال ؛ و آغاز سال نو میلادی نزدیک می شویم.گرچه من احساسی چون احساس آدمهای اینجا ندارم، ولی شاید یکی از تجارب زیبای من باشد که در طول سه ماه ، دو بار سال نو را تجربه کنم. جایی همینجا در جمع دوستان سوئدی از این تجربه می گفتم و همانجا گفتم میشه آدم در طول یک سال همواره سال نو داشته باشد سال نو میلادی، چینی، هندی، عربی، ایرانی و امریکای جنوبی. مدام در ییلاق و قشلاق باشد. یادم هست که برای همین دوستان از تجربه کوچ نشینی و کوچ رویی عشایر در ایران بویژه ایل قشقایی که من از نزدیک آنها را می شناسم، گفته بودم. انها هرجا که بهار است، می روند. خوب است آدم هرجا که خوشحالی است، هیجان است، شور نو شدن و تازگی هست برود.

ما جمعه ۱۸ دسامبر برای نو شدن سال و کریسمس که آن و شل آن را زودتر جشن می گیرند، دعوت شده بودیم. آنها چون پیش ازکریسمس(در سوئد ۲۴ دسامبر و در جاهای دیگر ۲۵ دسامبر) به اسپانیا می روند و یک ماهی می مانند، دوستانشان را زودتر دعوت می کنند. همچنین ۱۸ دسامبر نو شدنی دیگر هم برای آن بود. روز تولدش بود و آن جشن، جشنی دو جانبه بود. ما پیشتر پرسیده بودیم که برای چنین آیینی چه کادو می برند و رفته بودیم و انها را تهیه کرده بودیم.شل صبح به ما خبر داد که دامادشان ساعت ۴پس از چاشت می آید و ما را می برد.این جایی بود که ما نخستین بار دختر هایشان را و یکی از داماد ها و برخی نزدیکان دیگر آن و شل را می توانستیم ببینیم.

ماینِس کمی زودتر از ۴ آمده بود پایین و منتظر ما بود. گرچه ما پیش از این همدیگر را ندیده بودیم اما می شد حدس زد. او پرسید شما قرار است مهمان آن و شل باشید و ما هم گفتیم بله. سوار شدیم. یک ساعتی از شب گذشته بود در راه کمی با ماینس گپ زدیم. او کمی در باره شغلش گفت. و گفت که با معتادان الکلی و موداد مخدر کار می کند و بخشی از این کار به کمک کلیسا صورت می گیرد. کمی در مورد و اب و هوا گفتگو کردیم و او شکایت داشت که برف چرا آمدنش دیر شده است. او می گفت که اسکی کردن را خیلی دوست دارد. ماشین تاریکی دل راه را می شکافت، گاهی به درختان و نرده های کنار راه نگاه می کردم.دیری نپایید که رسیدیم.

ابتدا شل را دیدیم که به ما خوش آمد گفت، لباس های گرممان را به رخت آویز آویزان کردیم با نوشیدنی داغ ویژه این شب ها پذیرایی شدیم. ادمهای گوناگونی در رفت و امد بودند.شیوه مهمانی با ما تفاوت داشت در سایرموارد هرکس باید خودش از خودش پذیرایی می کرد.سپس به اتاقی بیرون از ساختمان اصلی ولی چسپیده به آن راهنمایی شدیم می پنداشتم باید گاراژ ماشین باشد. انجا عده دیگری بودندکه با آنها اشنا شدیم. و برای اولین بار دختر بزرگ و دختر کوچک آن را دیدیم. دختر بزرگ همسر همان مردی بود که ما از خانه تا اینجا اورده بود ۴۵ ساله ، درون گرا و مهربان به نطر می رسید همیشه لبخندی به لب داشت ولی تمام مدت سرش تو کارِ خودش بود به نحوی که ما فراموش کرده بودیم با او بدرود بگوییم.اسمش هدویگ بود. . دختر کوچک و آخری ۲۳ ساله، شاد و پر انرژی بود و خیلی گرم احوال پرسی می کرد و تمام مدت دور بر ما بود او در دانشگاهی در شمال سوئد سوسیونومی(یک رشته پایه برای برخی از رشته های علوم انسانی) می خواند که با آن در مددکاری اجتماعی ادامه می دهند و رشته پر طرفداری است اینجا.

جالب است چند روز پیش شل می گفت که شّشتین برای انجام پروژه اش به خانه آمده و پدرش که شل باشد ناظر پرژوه اوست. شل بازنشسته آموزش و پرورش است و نیمه وقت معاون یک شرکت است و کارهای سودمند همگانی زیادی می کند ولی هیچ سمت رسمی دانشگاهی ندارد اما می تواند ناظر پروژه های دانشجویان شود.پروژه ششتین در مورد علت غیبت گاه گاهی بچه ها از آموزشگاه است و کسی که یا سیاسی باشد یا سابقه مدیریت آموزشی را داشته باشد می تواند ناظر پروژه اش باشد. چه اعتمادی وجود دارد. من بر این باورم که ششتین به سبب اینکه با پدرش راحت تر است او را برنگزیده است و شل به سبب اینکه او دخترش هست آسان تر از دیگران نخواهد گرفت. آروین که داستان بعدی سفر درباره اوست و کارشناسی ارشد سوسیونومی و روان درمانی دارد نیز می گفت که دانشجویانی از دانشگاه به او معرفی می شوند.

خب حتما می پرسید سرانجام نگفتی چرا به آن اتاق گاراژ مانند هدایت شدید؟ ان اتاق به کارگاه ساختن کاردستی و چیز های هنری تبدیل شده بود و ششتین سرپرستش بود و آشکار شد، این کاری است که آن هر سال انجام می دهند مهمان ها هر گاه که از راه برسند بعد از نوشیدنی به این اتاق می آیند و هرچه که دلشان خواست می توانند بسازند ششتین به انها کمک می کند همه ابزار ها و مواد وجود دارند. در گوشه دیگر اتاق داربستی کوچک آماده شده بود که در آغاز نظر مرا جلب کرد کمی به درازا کشید تا بپرسم ولی درهمین فاصله نپرسیدن، همواره آن را به دار قالی یا گلیم بافی همانند می کردم. انها به چوب های نازک یک اندازه، رشته ایی بسته بود و به نوبت انها را در آبی فرو می کردند بعد تر دوباره این فرایند تکرار می شد. کنجکاوی نمی گذاشت که من از سایر چیز ها خوشی برگیرم. کم کم پیش تر رفتم و خودم در این فرایند همکاری کردم با دو مرد میان سال که در حال انجام این کار بودند شروع به گپ کردم یکی از جنوب سوئد به دعوت آن امده بود و دیگری شوهر مدیر آموزشگاهی بود که پیشتر من و آن انجا رفته بودیم و هر دو را در روز جهانی فلسفه دیده بودم. شوهر ریشه ایرلندی داشت.من خرد خرد و در میانه گپ های متفاوت، سر در آوردم که انها در حال درست کردن شمع هستند و ان اب هم آب و پارافین است که زیرش یک بخاری برقی قرار داشت و می گفتند که در گذشت های دورتر مردم اینگونه شمع درست می کردند.

من هم دست بکار شدم و البته ساده ترین چیز را برگزیدم جعبه های بزرگ و کوچک کبریت وجود داشت که تو می توانستی روی ان کاری انجام دهی.یک جعبه بزرگ انتخاب کردم هلال ماه و ستاره ای در ان چسپاندم زمینه اش را یک کاغذ ابی قرار دادم تا چون آسمان شود و در روی زمینش یک گاو چسباندم انگار که داشت در شب به ماه و ستاره اش نگاه می کرد چند تکه طناب سبز رنگ هم بریده بریده کردم و به کناره ای جعبه چسپاندم همه چیز هایی که من دوست داشتم یک جا گرد آمده بودند ماه و ستاره نزدیکش که همیشه بلافاصله بعد از غروب قابل دیدن هستند و من بار ها به تماشایشان نشسته ام. آسمان و شب که ترکیبشان بویژه خیلی دوست دارم. خود شب نیز به تنهایی دوست داشتنی است وقتی همه به خواب رفته اند و تو بیداری. گاو ها بویژه وقتی در علفزار سبز در حال چریدن هستند و و قتی از چریدن باز می ایستند سر را بالا می گیرند به آسمان می نگرند و ما، مایی می کنند. مهران هم کار هایی روی یک کبریت بزرگ انجام داد: یک مرد مکزیکی. مریم روی یک پرتقال دخترکی را نشاند و مهران باز برای مادرش گوشواره ساخت. در میانه ساخت و ساز می توانستی به درون خانه بروی و از خودت پذیرای کنی. من ومریم چنین کردیم. وقتی رفتیم عده ای دیگر پیش از ما سرگرم خوردن بودند خودت باید خوراکت را بر می داشتی و جایی برای خودت گیر می آوردی. با عمو زاده آن و همسرش که روسی بود آشنا شدیم و با عده دیگر نیز. پس از مدتی جمع خانواده ما و ششتین و دوست هم دانشگاهیش و دوست پسر دوستش که فلیپینی زاده بود هم به گروه ما در دور میز اضافه شدند کلی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم. جسیکا و دختر هایش هم پیدایشان شد. دختر های کوچکش بار اول که جسیکا ما را برده بود کایاک سواری، موفق نشده بودند ما را ببیند و جسیکا می گفت کلی ناراحت شده بودند. چقدر دختر های ناز و دوست داشتنی هستند. شوهر جسیکا جای دیگری رفته بود. کم کم وقت رفتن شده بود. شل با یکی از مهمانها هماهنگ کرده بود که ما را تا نورتلیه ببرند و چون داشتند می رفتند ما هم باید می رفتیم گرچه هنوز دلمان نمی خواست. همه چیز هایی که ساخته بودیم طبق آیین باید با خود می بردیم. بعلاوه هدیه هایی نیز برای ما در نظر گرفته بودند که ما بی صبرانه منتطر رسیدن به به خانه بودیم تا ببینیم چیست و آن چند تا شمعی که من خودم در ساختنش همکاری جدی داشتم هم به ما داد که با خود بیاوریم. در راه که می آمدیم کمی با زن و شوهری که ما را می آوردند گپ زدیم.

——–
 

گزارش۴۴

داستان سفری برای فلسفیدن : داستان آدمها

۱۹دسامبر۲۰۱۵یحیی قائدی

در بسیاری از موارد وقتی به چیز ها نگاه می کنم، می بینم هر چیز داستانی دارد. آدمها، درخت ها، ابزار ها و ماشین ها، کتاب ها و نوشته و و مکان ها. نمی دانم که آیا چیز ها خودشان هم برای خودشان داستان دارند و یا ما تنها آدمها هستیم که به انها داستان می دهیم یا داستانشان بازگو می کنیم؟ البته ادم هر گز این را نخواهد فهمید که چیز ها چگونه بخود می نگرند. دست کم تا حالا ادم این را پذیرفته است که این ادمها هستند که لباس داستانی برِ چیز ها می کنند و مثلا گاوها نه از داستان خودشان خبر دارند و نه می توانند گاو همسایه را بسرایند. نویسندگانی که دلشان به حال چیز ها سوخته است خودشان به جای انها داستانشان را بازنویسی یا بازگویی می کنند.

افزون بر ان، این پندار وجودارد که داستان چیزی غیر واقعی است. وقتی کسی این گزاره یا ادعا را مورد استفاده قرار می دهد احتمالا دقیقا نمی داند واقعی یعنی چه؟ و غیر واقعی یعنی چه.؟ به همین سبب بسیاری، داستانها را دوست ندارد و داستان نمی گویند و داستان نمی خوانند چون واقعی نیست. برخی دیگر تلاش می کنند داستان هایشان واقعی باشد یعنی درباره واقعیت ها باشد در باره چیز هایی باشد که رخ داده است تا بگویند داستانشان الکی نیست. پس حداقل از این دیدگاه داستان می تواند واقعی باشد و می تواند واقعی نباشد.اگر بپذیریم که ادمها تنها داستان سرایان هستند، ناچار باید بپذیریم که ادمها تفاوت دارند. اگر نپذیریم که آدمها تفاوت دارند ناچار آنها داستان هم نخواهد داشت. می شوند یک مشت چیز های همانند هم که رخداد های همانند هم دارند و ان هم دیگر سراییدن ندارد. پس اگر پذیرفتیم که ادمها تفاوت دارند و همین تفاوت هاست که می شود داستان، انگاه داستان واقعی چگونه داستانی است؟ اگر ادمها تفاوت دارند لاجرم در سراییدن داستان هم تفاوت دارند. اگر واقعی را موقتا اموری که در بیرون از ذهن انسان رخ می دهد تصور کنیم، هر ادم متفاوتی ان را یک جور خواهد و ازینرو داستان ان چیز متفاوت می شود. یعنی یک چیز به سبب ادمهای متفاوت داستان متفاوتی خواهد داشت. یا باید بپذیریم همه داستان ها واقعی اند و یا هیچ واقعی ایی، امکان داستان شدند ندارد. واقعی ای هم که امکان داستان شدن نداشته باشد بود و نبودش برای ادم فرقی نخواهد داشت.آدمی که داستان می سراید، خود را در میان داستانش قرار می دهد و همین است که هر داستان با داستان دیگر تفاوت دارد.در بسیاری موارد، داستان سرا خود را، میل هایش و افکارش را وارد داستان می کند حتا اگر داستان در باره کسان و چیز های دیگر باشد. به همین سبب داستان هر کس زندگی اوست و یا بازنمایی زندگی او به شیوه ای است که می بیند یا می خواهد که ببیند. داستان زاویه دید و نگرش داستان سرا باز می تاباند.

یکی از این آدمها آروین است که سی سالی می شود به سوئد آمده است و چون در دانشگاه درسی با آن داشت، ما هم با او آشنا شدیم.اولین دیدارمان به چند ما پیش بر می گردد که در دفتر کارش در سولنتونا با او دیدار کردیم و دو ساعتی از هر دری سخن گفتیم و البته مقدار بیشتری هم در مورد کارش که مشاوره و روان درمانی بود گفتگو کردیم. از میزان مراجعان، مشکلات آنها، نحوه پرداخت حق مشاوره و موارد دیگر هم سخن به میان آمد. دفتر کارش در ساختمان شهرداری سولنتونا بود و نشان می داد که با مدرک کارشناسی ارشد کارش خوب گرفته است. بخش مهمی از هزینه های مشاوره را معمولا کمون پرداخت می کند و ازینرو مردم خیلی نگران هزینه مشاوره نیستند. اعتماد بسیار بالایی به مشاوران وجود دارد و حرفشان برای کمون قابل پذیرش است و انها تعیین می کنند که افرادی که کمون معرفی می کند چند جلسه به مشاوره نیاز دارند. البته انها مالیات بالایی هم می پردازند . گرچه کمون به کمون، درصد پرداخت مالیات متفاوت است اما به سختی کمتر از سی درصد است و اروین چون خصوصی کار می کند و شرکت هم دارد برای شرکتش هم باید مالیات بپدازد.آنها از پرداخت این مقدار مالیات راضی هستند چون در برابرش خدمت های رایگان زیادی دریافت می کنند مثل درمان و آموزش رایگان برای فرزندان و بسیاری از چیز های دیگر.

چند ماهی می شد که از آروین خبری نبود. همین یک هفته پیش بود که من برای کاری به او زنگ زدم و او هم گفت، داشتند فکر می کردند که ما را مهمان کنند. چند روز بعد برای شنبه شب با هم هماهنگ کردیم. قرار شد ما تا ایستگاه موربی برویم و از آنجا آروین ما را تا خانه خود ببرد. ما چند دقیقه زودتر به موربی رسیدیم. از گل فروشی آنجا گلدانی گل هم برایشان خریدیم. چند دقیقه بعد آروین با ماشین شاسی بلند مدل بالایش آمد. با هم خوش و بش کردیم با مهران هم آشنا شد و چند دقیقه بعد جلوی در خانه شان در منطقه ویلایی نشین سولنتونا بودیم.

همسرش ،دختر بزرگش و دو پسرش به پیشواز ما آمدند. پیشواز گرمی بود و ویژگی کردی آروین و ترکی همسرش با هم ترکیب شده بود و مهربانیشان را دو چندان کرده بود. دختر بزرگ آروین که از همسر پیشین اش بود، ۲۱ سال داشت و در دانشگاهی که تا سولنتونا دو ساعت راه است، رشته سوسیونومومی می خواند و در واقع همان رشته پدرش را ادامه می دهد. دو پسر او یکی هشت نه ساله و دیگری دو سه ساله هستند پسر کوچکتر فقط به سوئدی می توانست صحبت کند ولی از دیدن ما بسیار خوشحال بود و مدام دلش می خواست توجه ما را جلب کند. خانواده بسیار جالب و دوست داشتنی ایی بودند. پسر کوچک بین سوئدی، فارسی، کردی و ترکی گیر کرده بود.زبان پدرش کردی، مادرش ترکی، ملی اش فارسی و محل تولدش سوئدی بود. همسر آروین لیسانش شیمی از دانشگاه ارومیه داشت، البته بیست سال قبل مدرکش را گرفته بود و اینجا پس از گذارندن دوره دو ساله تربیت معلم در دانشگاه استکهلم اکنون در آموزشگاه آموزگار است و شیمی درس می دهد. او نیز زنی مهربان و خونگرم بود. وقتی ما سر میز شام گرم بحث بودیم مهران و دختر آروین نیز بحث های خودشان را پی گیری می کردند.

پس از پذیرایی آغازین، پشت میز شام نشستیم، کل شام را آروین درست کرده بود آروین می گفت بسیار از آشپزی کردن خوشش می آید. او برای ما نوعی آش درست کرده بود که می گفت دستور پختش یک راز است. کباب کوبیده البته چهار گوش و در فر و ماهی. ما به روش اینجا شام را دو ساعتی درازاندیم و پیرامون بسیاری چیز ها گفتگو کردیم. در ادامه ما برتر دانستیم، گفتگویمان را سر میز شام ادامه دهیم. باچای مدام داغ بحث هایمان ادامه پیدا کرد. از فلسفه و فلسفیدن بسیار گفتیم. چند باری تصمیم به رفتن گرفتیم چون نگران بودیم که دیگر برای بازگشتمان به نورتلیه ماشینی نباشد.اما هر بار ما به کمی دیگر ماندن تشویق شدیم و سرانجام آروین گفت او ما را تا نورتلیه بر می گرداند. به این ترتیب ما تا یک و نیم شب گفتگو گردیم. آروین می گفت خیلی دوست دارد جمعی چند نفره راه بیندازد که به این شیوه در آن گفتگو کنند و من داستانهایی از این گفتگوهایم را برایش گفتم. نیز گفتیم که بسیاری از مشکلات ادمها ناشی از گفتگو نکردن و یا نادرست گفتگو کردن است. ادمها نیاز دارند بیشتر با هم گفتگو کنند.سرانجام وقت رفتن شد و هنوز دلمان می خواست که بحث شیرینمان ادامه پیدا کند.وقتی به خانه رسیدیم ساعت سه شب شده بود.در راه که می آمدیم گاهی باران نم نمی می بارید و من هنوز به داستان ادم ها فکر می کردم و نیز فکر می کردم که نمی شود آدم بود و داستانی برای گفتن نداشت. جوانی سی سال قبل به اینسوی دنیا سفر می کند.آرزوهایش را دنبال می کند. زندگیش را می سازد و به شیوه خودش جهان را به پیش می برد.
———
گزارش ۴۵

داستان سفری برای فلسفیدن:باستان شناسی بردگی

۳ژانویه ۲۰۱۶یحیی قائدی

نمی دانم چرا امروز از سر صبح به بردگی فکر می کردم باز، مدت ها بود که توانسته بودم فکرش را از سرم بیرون کنم. شاید به رخداد های دیشب(حمله به سفارت عربستان در تهران و مشهد) مربوط باشد، شاید هم نباشد. بردگی فقط این نیست که که کسی جسم تو را در اختیار بگیرد.آنچه از بردگی در تاریخ یادمان می آید همین است و هرگاه برده ای آزاد شده است یعنی صاحبش دیگر نخواسته جسمش در بند باشد. ازینرو در تعریف باستانی بردگی یعنی گوش بفرمان جسمانی صاحبت بودن. در آن زمانهای دورتر، شما می توانستی در دلت به صاحبت فحش هم بدهی. اصلا مهم نبود می توانستی در دل خود صاحبت را قبول نداشته باشد می توانستی در خود آزاد باشی گرچه بنده بودی.

این روز ها برعکس شده است، کسی جسمت را در بند نکرده است اما تو برده خود و هزار کس و چیز دیگر هستی در واقع افکار تو، تو را برده خود ساخته است.عمیقترین بردگی ها؛ بردگی فکری است، وقتی است که تو آشکارترین نشانه های نقض بردگی در پیشت هست اما باز چسبناک به بردگیت آویزان شده ای. گزاره های ذهنی هستند که ما را به بردگی می کشانند. این بردگی به گونه ای است که خودت و دیگران نمی دانید که برده اید.دیگر در دلت هم نمی توانی این بردگی را به سخره بگیری.ظاهرا آزادی و راست راست راه می روی و کسی به تو نمی گوید کجا برو و کجا نرو. ولی تو داری بردگی را با خود حمل می کنی.

گاهی شما برده این فکر هستی که هر جا روی، آسمان همین رنگ است و هیچ وقت نپرسی که رنگ آسمان ممکن است همه جا همین باشد، گرچه این هم دیگر برخی جاها مصداق ندارد و آسمان در جاهایی تیر و تاریک و دود آلود است، اما ما در زمین زندگی می کنیم نه در آسمان ها، آسمان بماند برای همان آسمانی ها. بعد می بیند که زمین در جاهای گوناگون، گوناگون است، اما بردگی فکری نمی گذارد که خلاص شود. آزاد فکری در اینجا همیشه به این معنا نیست، که یک جا را رها کنیم و به جای دیگری برویم، خوب همینجا که هستی را بساز. احتمالا گزاره های کمک کار بردگی دیگری خواهند آمد تا تو را از هر گونه اقدامی باز دارند.” ای بابا همین که هست خوبه، دنیا چه ارزشی داره” جالبه این که حالا ممکنه برای یه ذره زیبایی و یا یک درخت، یک رود، یک جاده، یک ماشین زیبا ، یک خانه زیبا دلش قیلی ویلی برود، اما از صبح تا شب به دیوار ها تکیه می دهد و هیج کاری نمی کند. در این اوضاع که ما در آن هستیم هزاران زن و مرد بیکارند( ببخشید میلیونها). همه زندگی بهتری می خواهند. اما هیچ کس حاضر نیست یک درخت بکارد، آشغالی از روی زمین بردارد، سوالی بپرسد.کتابی بخواند.

گاهی چنان شیر شده ای و غره هستی که که خودت را در بهترین جای جهان می دانی یا می پنداری جایی که تو در آن رشد کرده ای بهترین جای جهان است. حالا ممکن است از ده یا شهر خودت هم خارج نشده باشی، چه رسد به کشور های دیگر.آدم در می ماند که تو این گزاره را که هیج جا وطن آدم نمی شود را از کجا آورده ای. گزاره کمک کار بردگی دیگر بکار می آید .” ادم حتما نباید رفته باشد، آدم می تواند بخواند، ببیند” خب درست. حالا در نیم صفحه حتا می توانی بقیه جاهای جهان را توضیح دهی و بگویی جای تو از چه جهت بر جاهای دیگر برتری دارد. تاز اگر برتری دارد ادم یک چیز برتر را چگونه محافظت می کند؟ آن را در آشغال می پیچد؟آن را کثیف می کند؟ منابعش را غارت می کند؟ کم کاری می کند؟ کتاب نمی خواند تا ناشران و نویسندگانش ورشکست شوند؟ به سینما نمی رود تا فیلمسازان دربدر شوند؟

در مورد عقیده ها بردگی فکری حتا باستانی تر است. هر کس و هر گروه عقیده و آیین خود را برترین می پندارد و در دلش به ریش مردمان سایر آیین ها می خندد و آنها را حقیر و ناچیز و بی ناموس می نامد. بعد از خود نمی پرسد که این همه برترین که ممکن نیست؟ بعد از خود نمی پرسد حتی یک آدم عاقل پیدا نمی شود در میان این همه حقیر؟ بعد که تصور می کنند حقارت های دیگران از حد گذشته است تا سر حد نابودی تمدن بشری با هم می چنگند. مثلا نمی توانند تصور کنند که آنها نیز ممکن است مقداری درست بگویند. گزاره کمک کار بردکی که معمولا جملات ساده شده از سر نادانی هست و برای ارضای فوری جهالت ساخته شده اند، بکار می آید.” نمی شود که همه چیز درست باشد، انطور که هرج و مرج می شود و به نسبی گرایی می انجامد” خوب حالا اگر بگویی می توانی بگویی نسبی گرایی چیست؟ چیزی ندارد یا یک جمله سخیف ساده شده دارد. اگر بگویی که هرج و مرج نسبی گرایی چه بسا بهتر از کشت و کشتار مطلق گرایی است چیزی ندارد که بگویید نسبی گرا حداقل به دیگران اجازه نفس کشیدن می دهد چون تصور می کند که دیگران هم ممکن است درست بیندیشند مطلق گرا تا سرت را ازدم تیغ بر نگذراند رهایت نمی کند حتا اگر قدرت نداشته باشد دست کم آرزوی مرگت برایش، همیشگی است. حتا اگر صاحبان عقاید دیگر بسی جلوتر و پیشرفته تر باشند صنایع پیشرفته داشته باشند شهر های آباد داشته باشند باز چیزی از حقارتشان کم نمی شود و چیزی به اعتبار و حقانیت نسبی شان اضافه نمی شود. حتا بدتر از این زمانی است که به دامن همین گروهی از بی سرو پایان پناه می بریم و از آنها انتظار داریم که همه حق و حقوق ما را راعایت کنند نه به این دلیل که آنها باید آدمهای خوبی باشند فقط به این دلیل که ما برتریم و کمی که بگذرد مایلیم آنها را مجبور کنیم که به رسم برتر ما در آیند و گرنه آنها را کشتار می کنیم.

خودبرتر انگاری شهری/ روستایی که حالا جای خودش را به برتر پنداری زبانی/لهجه ای و مکانی داده است نیز گونه بردگی است که قبیله بشر از ابتدای به شمایل آدم در آمدن، با خود حمل کرده و گاهی البته صورت را برای پنهان سازی بردگیش نو نوار کرده است. روستایی/دهاتی ها، شهری ها را بی بوته و بی ریشه و گاهی بی ناموس می دانستند/می دانند/ و شهریها آنها را دهاتی و اینجا دهاتی نه به معنای کسی که از ده آمده یا مجموعه ده ها، بلکه کسی که هر از بِر نمی شناسد. وقتی راننده/ مسافرکش تهرانی که خود شاید پدرش از ده آمده بود، رو به دیگری می کند و می گوید هی تازه گوسفندات رو فروختی؛ تصور می کند خودش شهری است و لابد این همه گند و کثافت و دغل و دزدی و بی قانونی شهر تهران را مردمان ساده ده آورده اند. بدتر از آن است که تصور کنی هر قوم به جز قوم خودت ساده، سخیف و نادان هستند و بعد تو در دلت به آنها می خندی و برایشان جک می سازی و و قتی از شوخی هم بگذرد و جدی شود جلوی رشدشان را می گیری و بدتر از آن آماده هستی که آنها را از کشور اخراج کنی و هزاران گزاره کمک کار نادانی هم در آستین داری.جالب است همین آدمهایی که انها را حقیر می شماریم جلوی چشممان و آشکارا از ما پیشرفته تر و جلوترند، زندگی بهتر ی دارند اما بردگی فکری نمی گذارد آنها را ادراک کنیم.
——–

گزارش ۴۶

داستان سفری برای فلسفیدن: شب یلدا در غربت

۲۱دسامبر ۲۰۱۵یحیی قائدی

همیشه یک پرسش اساسی در ذهنم در این باره داشته ام و هم هنوز دارم:آدمها چه چیزی با خود می کشند؟ اینی که ما با خود می بریم اینجا و آنجا، ماهیتش چیست؟ این چیز از کی در ما پدید آمده است؟ گاهی به نوستالژی دوران کودکی فکر کرده ام، می دانم که رخداد های دوران کودکی، جایی که تو در آن بزرگ شده ای، هرگز تو را رها نخواهد کرد، دست کم برای من چنین بوده است. نوستالژی من به شدت با کوه و کمر و دشت و دمن گره خورده است. یعنی نخست آنها هستند که دل مرا می فشارند، سپس محتوای درون آن.رخداد های دوران کودکی برای من در یک پس زمینه قوی طبیعی رخ می داده است.هنگامی که می خواهم آموزشگاهم را به یاد آورم، آن را با درختان گز و نخل و کنار که آن را در برگرفته بود به یاد می آورم و زمستان ها و بهارهایی که روی علف های جلو در آموزشگاه دراز می کشیدیم و به یاد می آورم زمان هایی که پشت دِره(رود خشک فصلی) گیر می افتادیم هنگام باران. سایر رخددادهای نیز همه در پس زمینه طبیعی رخ می داده اند. نمی دانم دقیقا این چیست و آیا دیگران نیز چنین اند و یا نوستالژی آن متفاوت است.

چیزی که بیشتر مرا به فکر وا می دارد این است که هنگامی که شما از این طبیعت دوران کودکیت دور می شوی، به بهترین جاها با سرزمین های زیباتر می روی، آدمهای متفاوت تر، خانه های بهتر ، ماشین ها و تکنولوژی بهتر، باز هم این نوستالژی تو را رها نمی کند. انگار رهایی از دوران کودکی ممکن نیست. تنها این آگاهی ارزشمند بدست آورده ام که تا می توانیم باید دوران کودکی کودکان را پر از تجربه های گوناگون و زیبا کنیم. انگار بزرگسالی تنها بار دوران کودکی را به دوش می کشد. گاهی نیز فکر می کنم ما در اسارت گذشته هستیم. حتی اگر اگاه باشیم که چنین است تنها کمی می توانیم آن را دستکاری کنیم. همین گذشتهای کمی نزدیک تر نیز آدم را با خود می برد. شاید به همین سبب است که همیشه باید حال هایمان خوب باشد.چون حال ها همواره به گذشته تبدیل می شوند.

اکنون ما از جنوبِ جنوب آمده ایم به شمالِ شمال، هنوز هم کوله بارمان از گذشته سنگین است، آنقدر که ما در انتظار شب یلدا بودیم، در انتظار کریسمس و سال نو میلادی نبودیم، چون در دورنمان چیز از آنها به یادگار نمانده بود. یک دو روز در فکر این بودیم که بساط شب یلدا را فراهم کنیم. به فلیگفیرن رفتیم، هندوانه خریدیم در نزدیکی های قطب شمال، انار خردیدیم. هنگام انار خریدن دیدیم دختری هاج و واچ انار ها را نگاه می کند ، حدس زدم باید ایرانی باشد که بالای سر انار ها ایستاده است. او برای فرصت مطالعاتی دوره دکتری آمده بود و در نزدیکی ما زندگی می کرد او نمی دانست که چه اناری خوب است. من هم سهراب نبودم که به او بگویم برای اینکه بفهمی اناری خوب است باید دانه کنی آن را: من اناری را می کنم دانه و به خود می گویم کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود.

روی میز سفره ای پهن کردیم ، سعی کردیم آنرا به نحوی سر و سامان بدهیم که شبیه ایران باشد،سه نفری دور میز نشستیم ، تلاش کردیم کنتراتی همه آنچه را خردیده بودیم بخوریم. عکس گرفتیم، آنها را همرسان کردیم، این بخش آخر   را تکنولوژی به شب یلدا اضافه کرده است. ما شب یلدا را با خود تا اینجا کشیده بودیم. ازینرو ما شب یلدا را از خود بدر کردیم.

—-

گزارش ۴۷

داستان سفری برای فلسفیدن: پارلمان سوئد؛ریسداگ

۴ژانویه۲۰۱۶یحیی قائدی

در این حال های سرد و روز های تعطیل ، آدم خیلی دلش نمی خواهد بیرون برود؛ اما بازدید از مجلس سوئد چیزی نیست که آدم بخواهد از دست بدهد. گرچه ما کمی از ۲۰۱۶ را اینجا خواهیم بود اما این بازدید مهمترین برنامه ما در همان نخستین روزهای ژانویه است. مدت ها پیش قرار بود این امر رخ بدهد اما سرانجام خودش را به ۲۰۱۶ بار کرد. یوران پترسون، هماهنگ کننده این بازدید بود که از ۲۰۰۶ تا کنون نماینده نورتلیه در پارلمان است. ساعت ده صبح جلوی پارلمان قرار داشتیم. هشت از کمپوس روسلاگن بیرون زدیم(من و مهران. مریم سرما خورده بود و نتوانست ما را همراهی کند). هوا بسی سرد بود، ۱۲درجه زیر صفر، تا هشت و ده دقیقه که اتوبوس استکهلم سوار شویم حسابی از چشمان و بینیمان آب راه افتاده بود.بدتر ازآن، بی حس شده بود. پس از رسیدن به ایستگاه تکنیسکا هگسکولان سوار مترو شدیم و در گامالا استن پیاده شدیم. آفتاب به سختی داشت خودش را بالا می کشید، انگار او هم سردش شده بود دقایقی بعد خودش را زیر ابر ها از خجالت پنهان کرد ما هم که کمی زودمان شده بود پیاده و پرسان و در حالی که برف ها را لگد می کردیم ، مجلس را پیدا کردیم. کمی ان دور و بر گشت زدیم هرچه بود شاهکار های مهندسی و معماری بود. زمانش که رسید به یوران زنگ زدم و گفتم ما پشت در ورودی ریسداگ هستیم و او در حالیکه هنوز خداحافطی نکرده بودیم، پیشمان آشکارشد.

با اینکه هوا خیلی سرد بود، دستانمان تنبلیشان می شد از دستکش بیرون آیند ولی نخستین عکس مان را به محض دیدن سر در ورودی مجلس ، از آن گرفتیم، برف دلش می خواست که شروع شود، سر در مجلس را رد کردیم به جایی رسیدیم که رودی در جریان بود که به نظر ساختنی می آمد و بعد یوران توضیح داد که این فاصله بین دو جزیره است که برای آب نوشیدنی از آن استفاده می شود جون محل ورود آب تازه است. استکهلم در واقع تشکیل شده از تعدادی جزیره است. اما کلی به درازا می کشد تا تو این را درک کنی. چون با پل ها، جاده ها، و قطار ها به آسانی به هم وصل شده اند و تو می پنداری که یکی هستند و گاهی نیز آب های میان جزیره ها را رودخانه می پنداری.

همراه یوران وارد مجلس شدیم، با اینکه به جز تعداد کمی نگهبان و کارمند کسی دیگری نبود، چون نمایندگان هنوز در تعطیلات بودند، اما باید کنترل امنیتی دقیقی می شدیم، یوران می گفت بعد از حادثه پاریس چشمشان ترسیده است، من مجبور شدم کمربندم را باز کنم، چون دستگاه آژیر می کشید. پس از این مرحله وارد محوطه بازی شدیم و یوران بسان فیلسوفان سقراطی، او احتمالا از آن اطلاعاتی در مورد ما کسب کرده بود، گفت من می خواهم بسان پرسش هایی که شما از دانش آموزانتان می کنید، بپرسم که تصور می کنید این ساختمان ورودی به چه منظوری ساخته شده بوده است؟ ما گفتیم چیزی شبیه سالن انتظار یا موزه . او گفت اینجا نخست به منطور ساختمان بانک مرکزی ساخته شده بود و سپس تر مجلس به اینجا منتقل شد. او از روی ماکت جوبی توضیح داد که کل این ساختمان در یک جزیره قرار دارد جزیره کلا از سنگ های گرانیت تشکیل سده بود و ساختمان مجلس نیز نمای بیرونیش تمام از سنگ بود و همین آن را بزرگ تر نشان می داد.

به آرامی سایر بخش ها را به ما نشان داد و کارایی هر کدام را نیز می گفت. به جای برگزاری جلسه های عمومی نمایندگان رسیدیم که بسیار زیبا ساخته شده بود. او می گفت که صندلی های نمایندگان بر اساس مناطق و شهرهایشان در کنار هم چیده شده نه بر اساس حزب هایشان و این خیلی معنی داشت یعنی نمایندگان باید صرف نظر از حزب شان برای شهرشان تلاش کنند. او می گفت در اینجا نمایندگان زیاد جدال نمی کنند و همه به آرامی کارشان را به پیش می برند. در بالای سر نمایندگان محلی برای حبرنگاران و عموم مردم در نظر گرفته شد بود تا بتوانند برخی جلسه ها را مشاهده کنند.

سیستم سوئد کلا پارلمانی است نخست نمایندگان انتخاب می شوند سپس حزب داری اکثریت یا جند حزب بر سر نخست وزیر به توافق می رسند و نخست وزیر برای انتخاب وزرا با حزب های گوناگون رایزنی می کند و در نهایت مجلس به دولت رای می دهد. شاه قدرت سیاسی ندارد و یک بار برای گشودن مجلس و و نیز سالی یکبار برای سخنرانی پیرامون موضوعات مهم به مجلس می آید. من به او گفتم به نطر نمی رسد که حزب های اینجا خیلی با هم تمایز جدی داشته باشند و او این را تایید کرد. همه چهار اصل کلی را پذیرفته اند: نحوه شکل گیری دولت، برنامه ای برای موفقیت بر بنیاد قانون اساسی، آزادی بیان(افراد حق دارند بدون سانسور عقایشان را بیان و منتشر کنند.) قانون بنیادی برای حمایت از آزادی از جمله رادیو و تلویزیون. همچنین در قانون اساسی نحوه کار مجلس مشخص شده است.

نمایندگان پارلمان هر چهار سال یکبار توسط مردم انتخاب می شوند. در عین حال مردم اعضای شوراهای شهر و شهرداری را انتخاب می کنند. انها در باره امور محلی و ناحیه ای تصمیم گیری می کنند انها مسول موضو عاتی نظیر مدارس، بهداشت و سلامت خدمات درمانی و سرویس های مختلف اجتماعی هستند. شهرداریها و شورا های شهر از سطح بالای استقلال در تصمیم گیری برخوردارند و این در قانون اساسی مورد حمایت قرار گرفته است حتی شامل تعیین مقدار مالیات نیز می شود. مجلس تنها چهارجوب کلی برای فعالیت هایشان تعیین می کند.دموکراسی مدرن سوئد بر پایه احزاب بنا شده است مردم ابتدا به حزب رای می دهند در عین حال می توانند به افراد هم رای بدهند رای فردی هر عضو حزب به سود ان حزب محاسبه می شود.پارلمان در عین حال می تواند دولت را بر کنار کند. در برخی موارد که نیاز باشد پارلمان می تواند به دموکراسی مستقیم از طریق رفراندم متوسل شود یکی از اینها در مورد قبول یا رد یورو در سال ۲۰۰۳ بود. که سوئدیها به یورو رای ندادند.

هر حزب برای اینکه بتواند در مجلس کرسی داشته باشد باید حداقل چهار درصد رای در کل کشور داشته باشد و این برای این است که پدید آمدن یک عالمه حزب کوچک جلو گیری شود. در شرایط خاص یک حزب می تواند صاحب یک کرسی شود اگر در یک ناحیه خاص رایش به بالای دوازده درصد برسد. سوئد به ۲۹ ناحیه تقسیم شده است که همه این نواحی در مجلس نماینده دارند. بر اساس انتخابات ۲۰۱۰ در سوئد ۸حزب وجود دارد و حدود هفت ملیون و سیصد هزار نفر می تواند در رای گیری شرکت کنند. در انتخابات ۲۰۱۴ ۸۶ درصد از واجدین شرایط شرکت کرده بودند.

اولین وظیفه نمایندگان پس از انتخاب شدن ، انتخاب رئیس مجلس است. اگر رئیس قبلی به حزب برنده تعلق داشته باشد می تواند به کار خود ادامه دهد. یکی از کار های رئیس مجلس و معاونانش معرفی نخست وزیر است. او باید در مجلس جدید طرحها و برنامه های خود را ارایه دهد و رای بیاورد. اگر قرار باشد دولت دوباره تشکیل شود. رئیس مجلس به همراه سه معاون یا قائم مقام با روسای حزب ها در مجلس صحبت می کند و سپس رای گیری می شود اگر او انتخاب شود او وظیفه معرفی وزیران را نیز به عهده دارد. البته این معرفی تحت تاثیر رایزنی های قبلی او با رهبران حزب ها قرار خواهد داشت.مجلس دارای سه جلسه در هفته است و در سایر اوقات به امور ناحیه خود رسیدگی می کنند. هر نماینده مجلس عضو یکی از کمیته های پانزده گانه است.نمایندگان مجلس به هیچ رو در امور اجرایی دخالت نمی کنند و اگر مشکلی با روند کار ها داشته باشند در قالب تصویب لایحه ها و قوانین امور را پی گیری می کنند. مردم مراجعه زیادی به نمایندگان مجلس ندارند. زیرا امورشان در شورای شهر و کمون ها قابل پی گیری است. نمایندگان بیشتر وقت خود را صرف مطالعه و استفاده از نتایج پژوهش ها می کنند. نمایندگان مجلس در عین حال عضو حزب خود در کمون هستند و می توانند در جلسات شورای شهر ناحیه خود شرکت کنند.

وقتی خسته شدیم، یورام ما برد به یک کافی شاپ در یکی از راهرو های مجلس.نماینده مجلس مثل سایر کارمندان و مراجعان در صف ایستاد و با کارت بانکی خود برای ما قهوه و شیرینی خرید.هیچکس جلویش دولا و راست نشد و هیچکس دستش را نبوسید. سر میز به صحبت هایمان ادامه دادیم . یوران خیلی علاقه مند بود با مهران صحبت کنند و نگرش هایش را در مورد مدرسه و سوئد بطور کلی بداند. در کنار دفتر یوران دفتر نماینده ایرانی پارلمان قرار داشت به نام بیتا قاسمی. ما رو بردش به فارسی یادداشتی گذاشتیم. از نظر یوران ایرانی های سوئد عمدتا آدمهای موفق و طراز بالایی به حساب می آمدند. سرانجام از یوران خداحافظی کردیم. در همان حوالی با مهران چرخ زدیم و بدون اینکه متوجه باشیم سر از سیتی سنترالن در آوردیم. برف دیگر شروع به باریدن کرده بود. مترو تکنیسکا هگسکولان سوار شدیم. از انجا هم اتوبوس نورتلیه. برف هنوز می بارید. یادم می امد که کمی پیشتر ها رد قطر های باران را که به شیشه اتوبوس می خودر تماشا کرده بود و حالا دارم همین کار را با دانه های برف می کنم. دانه های برف طنازترند و خرامان خرامان پایین می آیند و وقتی یکدیگر را در آغوش می کشند دیگر نمی شود تمایزشان را فهمید.


گزارش ۴۸

داستان سفری برای فلسفیدن:برلین

۸-۱۰ژانویه۲۰۱۶یحیی قائدی

سرانجام بر آن شدیم که سفری هم به بیرون از کشور های حوزه اسکاندیناوی داشته باشیم.ما تا بیاییم به جنبیم و این کشور ها را بگردیم، هوا دیگر به اندازه کافی سرد شده بود که میلی برای کشور های دیگر نمانده بود.پندارمان براین بود که تا هوا خوب است نخست اسکاندیناوی ها را گردش کنیم و سپس به سایر کشور های اروپایی برویم، بخش نخست پندارمان درست بود.یعنی وقتی به فنلاند و دانمارک و نروژ رفتیم هوا هنوز خوب بود.البته در اسلو هوا دیگر داشت به صفر درجه می رسید.اما صفر درجه پیش ۲۵ درجه زیر صفر پادشاه است.

سرانجام به درخواست یکی از دوستان(زهرا حاجی آخوندی، دانشجوی دکتری خوارزمی) که اکنون در برلین ساکن است، تصمیم گرفتیم سفری به آنجا داشته باشیم. این جا در نورتلیه در شمال استکهلم چند روزی است که حسابی برف می بارد و می پندارم که به نیم متر رسیده باشد.اما وقتی از روی اینترنت هوای شهر برلین را وارسی می کنم می بینم هوا خوب و بالای صفر است و پرش، قرار است بارانی باشد. از ده روز پیش بلیط را رزرو کرده بودم و راه رفتن به فرودگاه ارلاندا را نیز چند بار مرور کرده بودم. برای ده صبح جمعه پرواز داشتیم. برای این ده صبح بلیط گرفته بودم که مجبور نشویم کله سحر راه بیوفتیم. ولی بازهم باید زود بیدار می شدیم تا هفت و سی هفت دقیقه سوار اتوبوس اوپسالا شویم و در راه اتوبوس دیگری سوار شویم که به فرودگاه می رفت.وقتی از خانه بیرون شدیم، برف شدیدی می آمد، ما حسابی لباس پوشیده بودیم، این گرچه ما را گرم نگه می داشت، ولی راه رفتن را دشوار می کرد. برف هم انگار با ما لج کرده بود، به هر سو که می رفتیم درست در صورتمان می بارید، انگار داشت به ما می گفت خانه ی گرم و نرم را چرا رها کرده اید؟ در عین حال خوشی بارش برف و راه رفتن روی آن در شرایطی که هنوز آفتاب هم بر نیامده است و اگر بر می آمد هم هویدا نبود، حسی به من می داد که انگار در قطب را می روم، پر بی راه هم نبود البته، این جا چیزی نمانده است که به قطب شمال برسد، خیلی با هم خویشاوندند، جند ساعتی راه بروند می توانند دیداری تازه کنند و اندوه دوری را از تن به در. من پیش خودم باد های اینجا را قطبی می نامم، شاید هم باشد، باید کمی در کتابها جستجو کرد. چند کتاب و چند فیلم که در شرایط قطبی دیده ام، همواره حس تجربه کردن آن را در من زنده نگه می دارد، گاهی خود را گرفتار شده در برف می بینم و سپس برای خودم خانه ای از برف می سازم و یا تلاش می کنم شاخه درختی را خم کنم و زیر آن اتاق کوچکی بسازم.سپس به فکر چگونه گرم نگه داشتن خودم می افتم. در همین حال به یاد دو جوانی که در چرام در برف گیر افتاده بودند می افتم که یکی شان که معلم بود بر اثر سرما زدگی جانش را از دست داد، آنها ماشین داشتند و برخی امکانات دیگر ولی نتوانسته بودند از خودشان محافظت کنند.

اتوبوس اوپسالا راس ساعت هفت و بیست و هفت دقیقه راه افتاد، زود گرم شدیم و از وای فای به راه اتوبوس استفاده کردیم. هواپیما یک ساعتی دیرکرد داشت، که این البته خوشایند نبود. به دوستانامان در برلین خبر دادیم که ما دیرکرده خواهیم بود. نمی دانم که این دیرکرد موجب شده بود که من زین پس بسی چیز ها را ناخوشایند ببینم و یا واقعا چنین بود. از ایربرلین چندان خوشم نیامد. به محض راه افتادن هواپیما، ملت برای دستشویی و نیز خرید مواد غذایی ان جلو جمع شدند و بلند بلند حرف می زند و مدام رفت و آمد می کردند و همان اسنک و نوشیدنی که قرار بود مجانی بدهند را پس از انکه خریدنی ها را راه می انداختند دادند، که مرا دلخور کرد. به فرودگاه برلین(تگل) که رسیدم دوستمان منتظر بود با یک اتوبوس و دوبار تغییر مترو به خانه شان رسیدیم. به خاطر برف یکی دوروز قبل این جا چندان تمیز به نظر نمی رسید و البته ما مدام اینجا را با استکهلم مقایسه می کردیم که خوب فاصله وجود داشت. در مسیر دوم مترو دختران دوستمان(حسنا و یسنا) که داشتند از مدرسه باز می گشتند به ما پیوستند در ایستگاه با آنها خوش و بش کردند، خیلی ناز و دوست داشتی بودند، گرچه اولش کمی شرمگین بودند و ساکت. همسر دوستمان(دکتر علی آقایی) کمی بعد از ما رسید و گرم همدیگر را پذیرفتیم، گرم گفتگو شدیم ناهار خوردیم، دوستم برایش بسیار زحمت کشیده بود و این برای کسی که بیشتر بیرونی است، بسیار تحسین برانگیز بود. برای اینکه از زمان حداکثر استفاده را ببریم، هفت نفری، زدیم بیرون.هوا تاریک شده بود و کمی سرد،ولی قابل تحمل، اولین جایی که دیدمان را به تماشا گرفت سردر مشهوری بود که چون دروازه ورود برای شهر برلین عمل می کرد، تمام راه مسیر منتهی به آن دروازه را پیاده رفتیم و گرم صحبت بودیم. من و همسر دوستم بیشتر از امور سیاسی و مذهبی و دانشگاهی صحبت می کردیم.. در چند فروشگاه نماد های شهر برلین خریدم به یادگار و این کاری است که به هرکجا که می رویم انجام می دهیم. سپس به خانه دوستمان برگشتیم و تا پاسی از شب سر چیز های مختلف بحث کردیم.

فردا صبح حدود ساعت ده صبح از خانه بیرون زدیم همسر دوستم و دخترانش در خانه ماندند.ما چهار نفری قرار شد در شهر گشت بزنیم. اولین چیزی که دیدیم بنایی بود که جام جهان نما مانند بود و ساعت های کشور های مختلف را همزمان نشان می داد. تهران و کابل و بغداد هم در یک خط بودند. عکسی برای خاطره گرفتیم.

سپس از یک کلیسای قدیمی بازدید کردیم، از نمایشگاهی بازدید که که در کنار ایستگاه مرزی برلین شرقی و غربی بود و نشان می داد که چگونه مردم برلین غربی می توانستند از آن خارج شوند. لیست افرادی که کشته شدند و تعداد افرادی که با موفقیت از برلین شرقی به غربی فرار کرده بود را می توانستی مشاهده کنی. چیزی که تا حالا نمی دانستم و برایم جالب بود این است که برلین غربی درست در میانه و سط برلین شرقی قرار داشت. پیشتر فکر می کردم که شرق برلین یعنی برلین شرقی و غربش یعنی برلین غربی. این پندار کلا نادرست بود برلین غربی کلا در آلمان شرقی قرار داشت و با کلی فاصله از آلمان غربی. ظاهرا مردم برلین غربی به شرط داشتن همه شرایط و رد شدن از چند ایست بازرسی می توانستند سوار قطار شوند و به المان غربی بروند. حال نمی دانم در طول مسیر که هنوز باید از سرزمین های آلمان شرقی عبور کنند چه حال و وضعیتی داشته اند و نیز مردم آلمان شرقی که می دیدند قطاری به غرب به سرزمین رویاهایشان می رود، چه حالی. در طول امروز تمام مدت به حماقت و ابلهی بشر فکر می کردم. بعدش قرار شد در رستوران ترکی کباب ترکی بخوریم.بیشتر دنبال جایی بودیم که بشود نشست و نهایتا نتوانستیم پیدا کنیم و مجبور شدیم همان مکدونالد برویم. بعد ازآن به تعدادی فروشگاه سرزدیم و در رستورانی دوباره نشستیم و قهوه خوردیم و نزدیک شش عصر به خانه باز گشتیم.

روز سوم که در المان بودیم، را نخست با تردید در اینکه به کجا برویم گذراندیم، نخست قرار شد به پست دام برویم، شهری که همسر دوستم در آنجا کار می کرد، سپس دیدیم که زمان زیادی را در راه خواهیم بود، برآن شدیم در همان برلین بچرخیم. در ضمن همان روز بعد از ظهر روز بدون شلوار هم در چند ایستگاه مترو بود، که ما کنجکاو شدیم بدانیم چیست، ولی آخر سر این قدر دیر شد که ندانستیم چیست و چیزی ندیدیم، شب در اینتر نت دیدیم این مراسم در شصت شهر جهان برگزار شده است، به گفته سقراط این مردم به چیز هایی که نیاز ندارند! در روز سوم از میدانی باز دید کردیم که بسیاز زیبا و دل انگیز بود و بویژه از بالای ان می شد بخش عمده ای از شهر برلین را دید . این میدان و سازه میان آن خیابان درازی را در برگرفته بود و مرا یاد شارل دوگل پاریس می انداخت که به شانزه لیزه منتهی می شد. برای رفتن بالای سازه نفری باید سه یورو می دادیم، دویست و اندی پله را باید طی می کردیم تا بالا می رفتیم. حس تسلط و دیدن همه شهری حس خوبی بود که به من دست داد. از بالا دیدیم کسی روی برف های پایین نوشته است برلین همانجا مهران و حسنا و یسنا تشویق شدند وقتی پایین رفتنند بنویسند ایران و این کار را کردند. وقتی داشتیم از آنجا دل می کندیم دیگر داشت باران می آمد. با اتوبوسی برگشتیم به مرکز شهر. رفتیم جلوی رایشداگ و کمی ماندیم و عکس گرفتیم و پس از ان آمدیم به ایستگاه مرکزی؛ قطار های شهری و برون شهری برلین که از انجا برویم دیوار برلین را ببینیم. بعدش به این نتیجه رسیدیم که همانجا نهارمان را بخوریم تا مثل دیروز مجبور نشویم کلی دنبالش بگردیم، و نیز کباب ترکی رستوران های زنجیره ای دونور بخوریم که قرار بود دیروز بخوریم. ساختمان مرکزی قطار ها واقعا بزرگ، زیبا و تو در تو بود و از انجا شما می توانستی به هر جای برلین، آلمان و اروپا بروی.

رسیدیم پای دیوار برلین، مثل دیروز، فوری دیوار حماقت برایم تداعی شد، گفتم که چقدر جالب است که این مردم یادگار های حماقتشان را نیز نگه می دارند تا یادشان نرود که چه تاریخی داشته اند و چه جیز هایی را از سر گذرانده اند. تازه از حماقتشان پول هم در می آورند، تکه های بتونی دیوار به اندازه های چند سانتی متری کلی قیمت دارد و به عنوان یادگار (جهالت) می فروشند. این دیوار باقی مانده حدود یک و نیم کیلومتر بود و خیلی جالب بود. اون ور دیوار برلین شرقی و اینورش غربی و مردم آپارتمان های اونوری احتمالا می توانسند برای اینوری ها دست تکان دهند ولی هیچوقت نمی توانسند بیایند اینور، بعد رژیم کمونیستی آلمان شرقی دستور داده بود همه پنجرهایی که می توانند برلین غربی را ببیند را بپوشانند و چه داستانهایی از نقب زدن ها از درون خانه ها به اینور که وجود ندارد. پای دیوار برلین من هم یک حماقت کردم، این باعث شد که حماقت تاریخی دیوار برلین کمتر به نظر برسد. از دور دیدم مردی با چندتا کبریت و گویی که زیر ان است، انها را پنهان می کند هر کس تشخیص دهد که گوی در زیر کدام کبریت است، کل پولی را که شرط بسته می برد. من از دور دیدم به راحتی می شود تشخیص داد یه ان گفتم زیر اون! تو نگو این یک تله است و چند نفر دور بر اون هم که گاهی برنده می شوند از دوستان او هستند. سرانجام من سی، چهل یور و ۱۰۰ کرون باختم و با دماغی کش آمده، لب و لوچه آویزان به راهمان ادامه دادیم. کلی هم حرف خوردیم از مریم و از دوستمان. خوب ولی تجربه حماقت بار جالبی بود خیلی بهش فکر کردم بیشتر از ده روزه که باز هم بهش فکر می کنم. کمتر چیزی تونسته بود اینقدر مرا به فکر وادار کند. امدیم در مک دونالد نشستیم برای قهوه یا بستنی، بحث بر سر حادثه هنوز ادامه داشت، روابط شیر تو شیر شده بود. برگشتیم که در مسیر مترو مراسم بدون شلوار را ببینیم . انها سردشان شده بود و رفته بودند. آمادیم خانه دوستمان یکی دو ساعت نشستیم. باز هم بحث بر سر حادثه ادامه داشت. به اتفاق همسر دوستم به فرودگاه رفتیم. به موقع به سمت استکهلم پرواز کردیم. در فرودگاه استکهلم برف شدید به همراه باد سرد می آمد ما به اتوبوسی که از قبل برنامه ریزی کرده بودیم، نرسیدم، کلی این پا و اون پا کردیم، از این اتوبوس به آن اتوبوس و در نهایت بهتر دیدیم سه چهار ساعتی در فرودگاه بمانیم تا اینکه در برف و بوران گرفتار شویم. در طول آن سه چهار ساعت من خوابم نبرد، کمی با وای فای مجانی فرودگاه مشغول شدم، وقتی تمام شد، رفتم کنار مک دونالد و از وافای آنجا استفاده کردم، به همه جا سرک کشیدم، تلاش کردم از هرچه در فرودگاه هست سر دربیاورم. گاهی هم ادمهای دیگر را تماشا می کردم و می دیدم که آنها نیز در تلاشند تا خود را سرگرم کنند. در بیرون هنوز برف شدیدی می آمد گاهی با باد قاطی می شد و برفها گیچ می شدند که باید کجا فرود آیند، گاهی تکه ای بزرگ از برف از روی بام بلند سالن به پایین می افتاد. از دور می دیدم که هر از چند گاهی ماشین های برف روب راه می افتند و برف ها را تمیز می کنند. اولین اتوبوس پنج صبح بود سوار شدیم برف کماکان شدید می آمد. ساعت شش نیم به خانه خود در نورتلیه رسیدیم ، خوابیدیم دو نیم بعد از ظهر بیدار شدیم.

=======
 

داستان سفری برای فلسفیدن:تمرین فلسفه ورزی در مدرسه مولوی استکهلم

۱۶ژانویه ۲۰۱۶یحیی قائدی

دیر زمانی بود که آقای ناظری مدیر مدرسه مولوی در استکهلم از مریم و من خواسته بود که برای اولیا دانش آموزان جلسه ای آموزشی داشته باشیم.پس از مدتی تعیین و تغییر تاریخ سرانجام پنجشنبه ساعت شش شد.ما که تازه به اندوه رفتن گرفتار شده ایم. قرار شد چند ساعتی زودتر برویم و گشتی در بازار ها بزنیم.تا شاید بتوانیم برای خویشاوندان سوغاتی بخریم.هوا بسیار سرد بود و دلمان می خواست زود کار را تمام کنیم.در چند فروشگاه بزرگ چرخیدیم.چیزی که بشود خرید و با جیب ما هماهنگ باشد نیافتیم.قرار بود حراج پنجاه و هفتاد درصد بشود ولی هنوز خبری نبود.

دست آخر به مغازه ای رفتیم تا نماد های اینجا را تهیه کنیم آنها هم خیلی گران بودند .قرار بر این شد که اگر چیز مناسب تری پیدا نکردیم روزی من بیایم و همینجا همه چیز را تهیه کنم.هنوز ساعتی مانده بود تا شروع برنامه ی ما. ولی ما برآن شدیم به مدرسه برویم و دست کم از هوای گرم برخوردار شویم.

مریم و من کلی فکر کرده بودیم.برای این دو ساعتی که قرار است با اولیا باشیم چکار کنیم.من به سرعت تصمیم گرفتم تمرینی فلسفه ورزانه را ببندازم و مهارت های فلسفه ورزی را کار کنم .به شیوه ای که در فلسفه برای کودکان کار می کنم.مریم هم سرانجام موضوعش را یافت. قرار شد نقش ارتباط در تعارض های زناشویی را به گفتگو بگذارد.

از سنترال استیشن به سمت روپسن، مترو سوار شدیم.در ایستگاه اخر پیاده شدیم.از انجا باید یکی از اتوبوس های شماره ۲۰۱تا ۲۰۶ را سوار می شدیم.بار قبلی من اشتباه کرده بودم و به مسیر دیگری رفته بود و با جی پی اس موبایل، ولی طول کشید تا مدرسه را پیدا کنم.اینبار هم همین اتفاق افتاد .اولین ایستگاه پیاده شدیم و بر گشتیم و تلفنی دوباره از آقای ناظری پرسیدم و معلوم شده باید اتوبوس هایی را سوار شویم که روش نوشته از راه تورس ویک. به در مدرسه رسیدیم رمز وارد شدن را از دفعات قبل یادم مانده بود.هنوز کسی نیامده بود مدتی روی پله ها منتطر ماندیم تا اقای صابری معلم ریاصی که منزلش  همان نزدیکی بود پیدایش شد.

ابتدا قرار شد مریم گفتگویش را آغاز کندو من با این نکته موافق بودم چون تصور می کردم بحث من به درازا خواهد کشید. پس از حدود چهل دقیقه و با چند بار یادآوری من سرانجام کار مریم با والدین تمام شد.آنها مشتاق به نظر می رسیدند و در فاصله زمان استراحت پرسش هایی زیادی داشتند که با مریم در میان می گذاشتند.

نوبت من که شد، با یک کفتگوی غیرر سمی متفرقه بحث را آغاز کردم و از همان آغاز آشکار شد که همانند اغلب گفتگوهایی که با گروههای مختلف داشتم، آنها هم در گوش دادن دچار دشواری بودند و اغلب برداشت های خود را جای دقیق گوش دادن می گذاشتند و وقتی از طریق مواجهه و باز خورد به کمک سایر شرکت کنندگان به آنها نشان می دادی که چقدر چیزی که انها تصور می کنند گوش داده اند با چیزی که گوینده گفته، متفاوت است شگفت زده می شدند. جالبتر آن بود که خود گوینده نیز پس از لحظاتی دیگر نمی دانست که چه گفته است و یا چه می خواسته بگوید. گاهی فکر می کنم آدم علاوه بر دیگران باید بتواند به خودش هم گوش دهد در بسیاری از موارد انچه ما می گوییم همانی نبوده است که قرار بوده بگوییم. همینجا مقداری در باره اهمیت گوش دادن و نقش آن در فرایند گفتگوی فلسفی توضیح دادم و گفتم که گوش دادن دقیق شرط آدم بودن است.

بحث را با این پرسش یا در خواست از آنها ادامه دادم:مهمترین مفهومی که دوست دارید با دیگران در مورد آن گفتگو کنید در دفتر چه یادداشتتان بنوبسید؟” سپس به انها یک دقیقه وقت دادم. مفهوم ها روی تخته نوشته شد و برای انتخاب یکی از آنها رای گیری شد که مفهوم عدالت انتخاب شد. سپس از آنها خواستم که بهترین تعریفشان از عدالت را در یک جمله بنویسند. انها را به گروههای دو وسه نفری تقسیم کردم و از انها خواستم از طریق گفتگو با یکدیگر یک جمله را انتخاب کنند. سپس این پرسش را مطرح کردم” چه کسی یا گروهی تصور می کند بهترین جمله را نوشته است؟” برخی دستشان را بالا کردند و آشکار شد که از نظر دیگران جمله آنها جمله چندان خوبی نیست. این تمرین برای این بود تا شرکت کنندگان درک کنند که در بسیاری از موارد ما پیش خودمان می پنداریم بهترین ایده ها را داریم اما وقتی بیان می شوند و مورد داوری دیگران قرار می گیرند می بینیم که چنین نیست. حتی این پرسش را مطرح کردم که چه کسی می پندارد که بدترین جمله را نوشته است؟ در انجا هم آشکار شد که تصور فرد از خودش و جمله اش دقیق نیست و دیگران چنین فکری در مورد جمله او ندارند.

گفتگوی فلسفی را در مورد یکی از جمله ها ادامه دادیم و از طریق فرایند استدلال موافق و مخالف پی گیری کردیم و از همین طریق جمله های دیگر را نیز بررسی کردیم و در پایان هیج جمله ای بطور کامل مورد موافقت اکثریت قرار نگرفته و این پرسش باقی ماند” عدالت چیست؟” این به پرسش واقعی برای آنان تبدیل شده بود. چیزی که پیش از گفتگوی فلسفی می پنداشتند تعریف روشنی از آن دارند و بار ها از آن در کلام روزمرشان استفاده کرده بودند، حالا دیگر نمی دانستند یا دست کم در مورد ان اطمینان نداشتند، دیگر تعادلشان به هم خوردند از حالت تعیین به گیجی و نامتعینی رسیده بودند. و این چنان بود که یکی از شرکت کنندکان پافشاری می کرد که تعریف مرا از عدالت بداند. من می دانستم که او می خواست خود را از پرسشی که به جانش افتاده بود خلاص کند و من به هیج رو تن در ندادم و حاضر نشدم نقش معلم سنتی یا واعظ را به عهده بگیرم. وقتی داشتیم از در مدرسه خارج می شدیم برخی از شرکت کنندگان هنوز داشتند بر سر تعریف عدالت و تعاریفشان و گفته های شان در نشست گفتگوی فلسفی با یک دیگر سر و کله می زدند.

پس از نشست ارتباط صمیمانه تری با اولیا برقرار کردیم، خوش و بش کردیم و با یکی از آنها تا ایستگاه تکنیسکا هگسکولان آمدیم. هوا بسیار سرد بود. هشت، نه درجه زیر صفر و هنوز آثار برف چند روز پیش باقی بود. سوار اتوبوس دو طبقه نورتلیه شدیم. از بس که خسته بودیم، در هوای گرم و مطبوع اتوبوس مدام چرت زدیم و حدود ساعت یازده شب به ایستگاه کمپوس روسلاگن رسیدیم. از این ایستگاه تا خانه را همیشه پیاده می رویم شش، هفت دقیقه را می شود. بخاطر گریز از سرما قدمهایمان را تند تر کردیم. پل پیاده راه زیبای روی اتوبان را طی کردیم صدای شکستن برف ها زیر گامهایمان می آمد. گویی برف ها هم سردشان شده بود. درخت های پوشیده از برف در انتهای پل در تاریکی شب راست قامت ایستاده بودند. انگار دارند به سرما و برف دهن کجی می کنند. از کنار زمین چمن فوتبال گذر کردیم لحظه ای به ماهان و ایامی که در این زمین تمرین می کردم افتادم. دلم به هم فشرده شد، دانستم که سخت دلتنگم. می دانستم که اوضاع مریم بدتر از من است. چیزی از رخداد درونیم به او نگفتم. به انور خیابان رفتیم ، لامپی به احترام عبور ما روشن شد. گاهی مریم به شوخی می گفت لامپهای اینجا هم مودبند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد…

یحیی قائدی