?تجربه جهان نگری و سفرنامه نویسی فلسفی با دکتر یحیی قائدی
اکتبر 23, 2017
آغاز ثبت نام دوره مقدماتی تربیت مربی فلسفه برای کودکان پاییز ۹۶
نوامبر 8, 2017

کافه فلسفه نوشته دکتر یحیی قائدی

کافه فلسفه(۱)

دکتر یحیی قائدی

 

من: کافه فلسفه!
تو: خب که چی؟
من :می خوام در باره کافه فلسفه بگم!
تو: یعنی می خوای توصیف کنی یا ادعایی داری دربارش؟
من: نه! می خوام داستانش رو بگم.
تو: یعنی می گی تو داستان توصیف یا ادعا نیست؟
من: چرا ولی علاوه بر اون سرگذشت هم هست تاریخ هم هست.
تو: یعنی توی سرگذشت و تاریخ ادعا نیست؟
من: نه …یعنی بله.. یعنی هست یعنی دارم فکر می کنم …حالا بذار. ..
من: اصلا این ادعا که تو مدام تکرار می کنی چی هست؟
تو: چیز یا چیز هایی که در مورد کافه فلسفه تو الان می خوای به خورد من بدی بعش می گن ادعا!
من: ای بابا خب این را از اول می گفتی .اگه اینجوری باشه که من از سر تولد داشتم ادعا می کردم.
تو: اره خب.
من .اولین بار که واژه کافه فلسفه رو شنیدم .تو گفتگو های در گوشی با شرکت گنندگان کارگاه اسکار در فرانسه بود فکر کنم سال۲۰۱۱ بود.خب من بیشتر تو کافه بستنی خورده بودم.تو شهر ماکافه با بستنی مترادف بود. بعدا که اومدم تهران دیدم میشه چای هم خورد و یا …کشید.حالا بگو تو اینا چه ادعاهایی هست،؟
تو: ادعا هیچ! تو که هنوز هیچی نگفتی .فقط یه مشت توصیف!
من: اخه تو اون بالا گفته بودی هرچه بگی ادعاست.
تو : ببین ولش کن حالا داستانت رو بگو.
من: همیشه همینه!
تو :وایسا وایسا این یه ادعاست.

****
وقتی دوسه سال بعد دوباره رفتم فرانسه همانجا دیدم الان مردمان دارند از کافه های فلسفه ای حرف می زنند که اینجا و انجا راه انداخته اند .هنوز دقیقا نمی دانستم چیست؟ خوب یعنی دو فعالیت مجزا انجا می شود؟ چایی یاقهوه می خورند و حرف فلسفی می زنند؟خب هرجای دیگری هم می شود انجام داد.مثلا رفت جگرگی و فلسفید انوقت اسمش چه می شود؟ فیلو جگر یا فیلو جگرکی یاجگر فیلو ..
همینطور که با خود می اندیشیدم یعنی با خودم می فلسفیدم پاسخ هایی به خودم می دادم!
شاید هرجا که ادمها جمع شوند می شود به فلسفه دست یازید یا دست فلسفه را از بغل بیرون اورد!
یا نخست پرسید مردم چرا می روند به مکان های عمومی؟
همچنین می توان پرسید که ایا جمعی اندیشیدن یکی از خصوصیت های فلسفه است؟یا اینکه فلسفه می تواند به جمع ها کمک کند تا بیندیشند؟
یا نه … باید از آن طرفی پرسید. مردم  دلشان می خواهد که به کافه بروند؟ یا مردم وقتی به کافه می روند چه حس و حالی پیدا می کنند؟

خب الان دیگه نتونستم به خودم پاسخ ندهم. این پاسخ به ذهنم اومد:مردم می روند تا ارام بشوند. نه …مردم وقتی ارامند به کافه می روند. یعنی اونوقت میشه گفت وقتی ارامیم اماده ایم که فکر کنیم و درباره فکر هایمان با مردم حرف بزنیم؟
این ادمی که من درون خودم کاشته ام تا طرف گفتگوی من باشد .گاهی حال گیری می کند.
میگه نه بابا! ابنطوری ام نیست(حرص مرا در می اورد.دلم می خواد از درون خودم بندازمش بیرون. ولی زودتر می گه چگونه باخودت دیالکتیک خواهی کرد.منم حرصش رو در می اورم؛ هیچی خب می رم کافه میشینم و ریلکس می کنم)
کافه در عین حال می تونه جایی برای خود ابرازی هم باشد.ادمها دلشون می خواد خودشون رو نمایش بدهند؟
خب برن تو خیابون!

نه بابا! منطورم اینه که افکارشون رو نمایش بدهند.ب رای سایر مکانها شما باید کلی گرفتاری بکشی اما تو کافه کافی چندتا ادم یا چندتا دوست داشته باشی.
حالا همینطور دارم در مورد کافه و وافه فلسفه فکر می کنم.فعلا دیگه نمی تونم ادامه بدم چون با خر درونم گلاویزم.در شماره دو به شما گزارشش را خواهم داد …

 

 

☕️کافه فلسفه۲

من:تو

تو:من

من،تو:ای بابا! سرانجام تو این گفتگو تو می خواهی من باشی یامن می خواهم تو باشم؟

من:تو حالا کارت به جایی رسیده که برای من تعیین تکلیف می کنی؟

تو:خب بله.چون تو قبل از اینکه  به خودت بیایی من بودم.

من:توکجا بودی؟ تو یه فضول فرضی هستی که من،تو خودم کاشتم.

تو:فکر می کنی!(صحبت می زنی) من از اول بودم و بهت کمک کردم تا تو خودت رو بشناسی.

من:اگراینطوره پس من چگونه تو رو تو خود کاشتم تا با من یکی به دو کنی؟

تو:حرفا می زنی ها!اینا همش کار سقراطه.این قایدی هم  بل گرفته  و اینور و اونور هی میگه یه ادم بشون تو خودت تا باهات کل کل کنه.اخه ادم مگه مرض داره؟

???

بالاخره تو منی یا من توام. یا کی قراره کی باشه .که قرار نقش ادم ایفا کنه کی نقش خر درون..این دعوا هنوز ادامه داره

✏️✏️✏️

من …نه  تو:کافه فلسفه.

تو …نه من:خب که چی؟

بالاخره تو:باشه قبول!

من:چی باشه؟

تو:که من تو باشم و تو من؟

من:داری حوصله مو سر می بری.

تو:قرار بود قسمت دوم کافه فلسفه رو بنویسی

من:قسمت دوم؟

تو:آره!

من: مگه سریاله؟

تو:عجب گیری کردما؟خودت گفتی.

من:یعنی راهی نیست قسمت دوم نداشته باشه؟

تو:نه.تازه امروز فائزه اومده بود پیشت بهش قول دادی قسمت دومش رو بزودی بنویسی.داشتی برای قسمت سومش قمپز در می کردی.

من:حالا هی به روی من بیار.تو خجالت نمی کشی  صاف تو چشم آدم نگاه می کنی و هر چی دلت می خواد می گی.

تو:به من چه خودت منو اینجوری ساختی!

من.بالاخره قبول کردی که من ساختمت؟

تو:خجالت نمی کشی صاف تو چش ادم نگاه می کنی …

من:خب ،خب،خب!

⏳⏳⏳

(تو رفته دستشویی)

من دارم فکر می کنم راهی نیست باید قسمت دوم کافه فلسفه رو نوشت.

من دارم فکر می کنم مردم چرا می رن کافه.

اونجا چندتا میز و صندلیه و  و چندتا لیوان چای و قهوه.

من دارم فکر می کنم قدیما  که مردم قهوه نمی خوردند چرا به اونجا می گفتند قهوه خونه.یعنی چرا عوضی اسم گذاشته بودند.نکنه الان هم کافه یه اسم عوضی، اشتباهی است.‌یعنی اونموقع ها که چای خوردن ممنوع بوده مردم بخاطر ترس از گزمه ها  چای می خوردند ولی اسمش را می گذاشتن قهوه .چون قهوه فرنگی بود و گزمه ها نمی دونستند معنیش چیه؟ کافه یه اسم فرنگیه ها؟ای وای ..کافه همون قهوه هست نکنه اینم رد گم کنیه .ای گزمه ها ‌..

???

(تو از دستشویی برگشته)

تو :داری چه غلطی می کنی؟

من :نه بخدا قول میدم قسمت سوم  بافه!فلسفه رو بنویسم.

تو:یعنی یه لحظه نمی شه رهات کرد.

 

☕️کافه فلسفه ۳

?یحیی قائدی

 

پس از نوشتن کافه فلسفه یک و سپس دو که هیچ ربطی به یک نداشت.حالا قراره  کافه فلسفه سه رو بنویسم.نخست باید بگم که  یه عالمه بازخورد داشتم از کافه ۲.عده زیادی نفهمیده بودند و  عده هم ستایش کرده بودند ولی نمی دونم که فهمیده بودند یانه؟ مردم در این زمینه دو دسته اند یکی اونایی که وقتی نمی فهمند ستایش می کنند و  دوم اونایی  که ستایشت می کنند وقتی نمی فهمند(الان تو یا خر درون یا من  دست کم یکیشون نیست وگرنه سخت گیر می داد).سوم اونایی اند که وقتی می فهمند مطلبی رو فکر می کنند چیز مهمی نبوده!  و دست چهارم اونایی اند  که حتی وقتی خود نویسنده می گه نفهمیدم اونا میگن ما فهمیدیم و برای نفهمیدن نویسنده تفسیر المیزان می نویسند، مثل  شعر های حافظ که اگر خودش بود می گفت بابا این همه کنگره گذاشتین تا منو معنی کنید، من عمدا یه چیز هایی می گفتم  تا هیچکی نفهمه و خودمم نفهمم. تا شیخ و محتسب بهم گیر ندهند.

راستی ما قرار بود تو کافه چکار کنیم؟من می خواستم بگم که مردم چرا تو کافه جمع می شوند و داشتم تلاش می کردم کمی در اینباره فلسفه بورزم تا با نام کافه فلسفه جور دربیاد، ولی همیشه یه چیزی دیگه از آب در میاد‌. یه بار سر کلاسم گفته بود که اگه ادم بتونه سوار خر درونش بشه  می تونه هرجا دلش خواست اونو بخوابونه ولی امان از دست موقعی که خر درونت سوارت باشد…. حالا که داره از ما سواری می گیره.

امروز داشتم به سقراط فکر می کردم ولی  نمی دونم چرا ملا و نسیم شمال و بهلول هم مدام همراش بودند.انگار اونا در عالم بالا (همون دنیای مثل افلاطون) متحدشده بودند تا بگویند که برای عاقل بودن یا باید خل و دیوانه بود و یا باید بیکار و بی عار .یا باید یه مشت رفیق داشته باشی مثل افلاطون و گزنفون که بهت پول تو جیبی بدهند تا تو حرف مفت بزنی ‌یا  خلیفه مسلمینی  باشد که از تو خوشش بیاید و این خوش  امدن تو را بیمه کند.الان داشتم تصور می کردم که اگه سقراط و ملا در کافه فلسفه باشند چکار می کنند؟

سقراط:ملا اینجا چکار می کنی؟

ملا:سقراط اینجا چکار می کنی؟

سقراط :ملاچرا پرسش منو می پرسی؟

ملا:سقراط چرا پرسش منو می پرسیدی؟

سقراط:اول من از تو پرسیدم؟

ملا:اول یعنی از کی؟

سقراط:یعنی قبل از اینکه تو بپرسی؟

ملا:ولی من وقتی داشتم با چوبم اسب سواری می کردم  این پرسش تو ذهنم بود که چی شده که سقراط رفته تو کافه؟ داشتم فکر می کردم کی حالا قراره پول کافه رو بده!گفتم اگه کسی قرار پول نده و چای بخوره بزار منم برم چای بخورم!

سقراط واقعا درمانده شده بود و داشت بخودش بد و بی راه می گفت که این اولین باره که اومده تو کافه و گیر یه ادم دیوانه افتاده ‌ دیالکتیکش اصلا اینجا کار نمی کنه.او تصمیم گرفت صبح ها برود ورزشگاه نزدیک ظهر  به دکان ها سر بزند و عصر برود هر جا که مردم بیشتری جمع شده اند.او داشت فکر می کرد که دیالکتیکش تو فضای باز بهتر کار می کند.او گرچه تصمیم گرفت در اتن بماند  تا دیگر هرگز گیرش به بهلول نیفتد و اصلا نمی دانست چگونه به بغداد آمده است و از انجا در کافه رادیو هفتی ها در چهار ولیعصر .ولی اینجا و انجا کافه فلسفه راه افتاده و می خواهند در ان مدل سقراطی کار کنند.تو قرن بیست یک بشر هر کاری می کند.اونقدر که سقراط از به دنیا امدنش پشیمان شود و تصمیم بگیرد از بانک قرض الحسنه همه بدهی هایش را به افلاطون پس بدهد

حالا می تونم سقراط را به اتن برگردانم . ملا را اون وسط ها به بهلول تبدیل کنم و بهلول را سوار اسب چوب خرمایش کنم ولی نمی دانم این نسیم شمال چیست که از صبح وزیدن گرفته است. امیدوارم در این میان کسی نگوید با خودت چه می کنی تو که دیوانه تری.

آیا ما به عنوان شهروندان به کافه احتیاج داریم؟

 

من:خب بله!مردم به جایی احتیاج دارند که بروند چای بخورند و همچنین آنها به جایی احتیاج دارند که دود کش داشته باشد.

تو: این کارها رو که می تونند تو خونه هم انجام بدهند!

من:تو خونه چای به نصفه نرسیده زهر مارشان می شود تازه دودکش هم  تو حیاطه.

تو: خب تو کافه می تونند آدمهای دیگه رو هم ببینند.

من تو خونه هم می تونند!

تو: خونه کلی تشریفات داره، تازه مردم با هم حرف نمی زنند فقط غذا می خورند.

من : فکر کنم متوجه پرسش نشدم.اصلا نمی دونم شهروند کیه؟

تو:شهروند کسی که از لرستان اومده.یکی از قبایل لره مثل حسنوند،خداوند، دریکوند مک وند و…

من:پس تو منظورت اینه که ایا لر ها انهم از قبیله خاصی به کافه احتیاج دارند و مثلا  بقیه کردها و ترک ها و بلوچها و گیلک ها به کافه احتیاج ندارند یا منظورت این است که هر کس قرار است به کافه برود  باید شهروند باشد و شهروندان اولین کسانی هستند که  کافه نشینی را مد کردند و بقیه لرها و مردمان هم باید از آنها بیاموزند؟

من:برای اینکه به این پرسش پاسخ دهیم که ایا شهروندان به کافه احتیاج دادند ،باید از خود انها بپرسیم یا انهارا مشاهده کنیم

تو: مشاهده را بیشتر می پسندم!

من:یعنی نمی خواهی فکر کنی؟

تو:تو فکر می کنی مشاهده به فکر ربط ندارد!؟

من:منظورم اینه که گفتگو کنیم!

تو :خب می شه اول مشاهده کنیم و بعد گفتگو!

من:باشد ایده خوبی است‌!

تو: چه زود تسلیم می شوی؟

من :سر بسر من نزار لطفا!

تو :باشد.

 

مکان ۱ مشاهده ۱ کافه رادیو هفتی ها

من :بیا پشت این ماشین. بگیر این عینک رو بزن .این روزنامه هم بگیر جلوت وسطش رو سوراخ کن.

تو: چرا پلیس بازی در میاری؟

من: مگه قرار نیست مشاهده کنی؟

تو: خب می ریم صاف تو کافه می شینیم و آدمها رو تماشا می کنیم

من :مگه ما اومدیم آدم تماشا ؟کافه که جای تماشای ادمها نیست اون خیابان ولی عصره.

 

انسان در صورتی می تونه خرد واقعی رو  جستجو کنه که ذهن ازادی داشته باشد.

تو:ربط این با کافه چیه؟

من:از اون دو نفری که کنج کافه نشستند شنیدم.

تو:حالا یعنی مشاهده کردی،اینکه میشه دزدکی شنیدن؟!

من:منظورت همون استراق سمعه؟

تو:اره خب خواستم فارسی بگم!

من :حالا پس چجوری باید مشاهده کرد؟

تو: خب آدم با چشماش مشاهده می کنه دیگه.

من: یعنی می گی ادم نمی تونه با گوشاش شاهد باشه؟

تو :نه خب !

من.پس چرا  آدمها می گن من شاهد بودم من با همین‌گوشای خودم شنیدم؟

تو: نمی دونم حتما یه جای کار ایراد داره.

من: باید واژه جدید درست کنیم.

تو مثلا هر موقع با گوشت اطلاعات کسب می کنی باید چه بگیم.

من :سامع!

تو: نه تو فارسی!

من شنونده؟

 

قاصی حالا ما یک شنونده را به عنوان شنونده به دادگاه دعوت می کنم

 

تو :کجایی؟

من:داشتم فکر می کردم به کاربرد  کلمه ای که تازه ساخته بودیم در دادگاه.

تو:می دونی چیه؟

من: نه!

تو: می دونی افسارت الان دست منه و هر جور دلم بخواد می چرخونمت؟

من:تو عجب خری هستی چرا خودتو لو می دی؟

تو: برگردیم سر جای اول تو چی فکر می کنی؟

 

من:آدمها وقتی به فکر کافه رفتن یا هر سرگرمی دیگری می افتند که که فکرشون آزاد باشه یا درد و رنجشون کم باشه.

تو: آهان! حالا تازه می فهمم که چرا بعضی دولت ها همه تلاششون اینه که فکر مردمشون رو  آزاد کنند.

 

کافه فلسفه ۵

یحیی قائدی

تنهایی؟

من:امروز دقایقی زودتر به جلسه دفاعی رسیدم که موضوعش تبارشناسی نخبگی بود .دقایقی مانده تا بقیه بیایند و من رفتم تو فکر.وقتی می روم تو فکر همه می فهمند. دهانم باز می ماند و چشمهایم ثابت و گوشهایم تیز اما  هیچ نمی شنود برای  شنیدن ندای درون تیز می شود.

تو:هنوز داری به کافه فکر می کنی و به تنهایی؟.

من:با “تو” همراه  می شوم.و فکر می کنم به کافه ای که موضوع بحثش تنهایی بود و عکس انتهایی روی دیوار کافه هم  تنهایی بود و کافه نشینان ان روز کافه فلسفه هم کلی ازش عکس گرفتند..

من :هنوز دارم به ان روز شلوغ فکر می کنم.چهار صبح بیدار شدم  رفتم فرودگاه مهراباد تا بروم یزد.ساعت نه جلسه دفاع بود در دانشگاه ازاد یزد و قرار بود یازده برگردم که در میانه جلسه از دفتر  صادر کننده بلیط خبر دادند که پرواز ساعت دو انجام می شود.البته دو هم که انجام نشد. حدود ساعت سه  از یزد به تهران پرواز کردم  نزدیکی های خیابان وصال بودم که مهران زنگ زد که بابا کجایی و من گفتم ۵ دقیقه دیگر به کافه می رسم.

تو:ببین تنهایی هم می تونه موضع کافه فلسفه ات باشد(من مانده ام که “تو” این روزها چقدر خوب شده، یعنی با من کاملا همراه است و تازه ایده های خوب هم می دهد. تو دارد ریزریز خنده شیطانی یا نه ببخشید خری می کند.

من دارم فکر می کنم که” من”  بر تو غلبه کرده است یا”خر گرامی درون” دارد تکنیک می زند او‌گاهی برای اینکه کاملا تسلیم نشود فقط کمی تسلیم می شود تا خیالت را راحت کند.

“تو”  حالتش مثل کسی که  انگار دستش راخوانده  باشند امابه روی خودش نمی اورد.

من رو به او می کنم:”تو” حالا  که با من همراهی بیا باهم به این سوال فکر کنیم؛ایا مردم به این  دلیل به کافه می روندتا تنهاییشان را پر کنند؟

تو:سوال خوبی نیست.

من: منظورم اینه که  ایاکافه جایی است که  تنهایی ادم را پر می کند؟

تو بازم سوال خوبی نیست؟

من:منطورت اینه که کافه  به اقتصاد و شغل و اینجور چیزا ربط داره، و به تهایی ربط ندارد؟

تو.اتفاقا ربط دارد پول تنهایی را پر می کنه؟

من: یعنی حالا چه سوالی بپرسم؟

تو:پول با تتهایی چه ربطی دارد؟

من:سوال خوبی نیست؟

تو: اینو قراره من بگم.

من:این منم که تعیین می کنه کی چی بگه.

تو: تو هنوز قدرت منو نشناختی  من عالمی رو روی انگشتای خرکیم می چرخونم.

من: دارم فکر می کنم به این” تو” اصلا نمی شود اعتماد کرد.لحظه ای از او  غافل شوی گرد و خاک به راه می اندازد.

من دارم هنوز فکر می کنم به تنهایی و به “تو” و فکر می کنم اگر “تو” همواره همراهم نبود چقدر تنها بودم.

تو: دیدی نگفتم تو بدون  من هیچی.

من:  داری حرص منو در میاری. اخرشم می زنم له و لوردت می کنم.

تو: ولی کلا نمی تونی منو بندازی بیرون

من: چرا می تونم

تو: اونموقع دیگه “من” نیستی؟

من: تو این عالم  خریتت گاهی حرفای خوبی می زنی.یعنی می گی من فقط با تو معنا پیدا می کنم؟

تو: افرین حالا شدی یه ادم خوب ویه آدم خوب کسیکه که با خرش راه بیاد و یا دست کم خردرونش رو قبول کنه

“تو” داره به توانایی خودش فکر می کنه و به خودش فکر می کنه که عجب تونست”من” رو  ضربه فنی کنه.

من دارم به حرف های “تو” فکر می کنم و  به خودم می گم پس اون هایی که تنهایند کسانی اند که با خرشان مشکل دارند پس اگر شما بتوانی مشکلت را با خرت حل کنی دیگر تنها نیستی؟  و یا ترجیح می دهی همیشه با خرت کلنجار بروی و تنهایی را تجربه کنی

تو: پس دیگر به کافه رفتن احتیاج نیست؟

من: چرا  ما ممکن است به چند دلیل به کافه برویم

برویم تا با خرمان کنار بیاییم

برویم تا با نوشیدن یک قهوه درد بیرون انداختن خرمان را کاهش دهیم

برویم تا ببینیم دیگران با خرهایشان چکار می کننند

برویم تا با کسانی که با خرهایشان رفیق اند دوست شویم

برویم تا با انهایی که خر هایشان را بیرون انداخته اند رفیق شویم.

تو: کافه عجب جای خر تو خری است.

من :بازهم حرف خرکی زدی؟  و هنوز فکر می کنم که تنهایی چیست؟ آیا تنهایی خوب است؟

☕️کافه فلسفه۶

? یحیی قائدی

من:دارم فکر می کنم که چرا دیگر نمی خواهم کافه فلسفه ۶ را بنویسم؟

تو:حالت رو گرفتند؟

من:عصبانی ام از دست تو .آدم انتظار دارد خرش گاهی با او همراهی کند،  ولی او دارد کیف می کند که اینجا و آنجا بخاطر شیوه نوشتن در کافه فلسفه  حالم را گرفته اند، او از اول گفته بود ول کن بابا، بیخیال ولی من کوتاه نیامده بودم و حالا که حالمو گرفتند داره کیف می کنه.

من: از کافه فلسفه سه به بعد دیگه تو کانال دانشگاه نگذاشتند. وقتی به مسئولش پیله کردم، فایل صوتی برام فرستاد و گفت:” خیلی بهم گیر می دن، متلک می گن ، اخه می دونی تو این دانشگاه کسانی هستند که عصا قورت دادند .” حالا دارم فکر می کنم  یعنی اونا می خوان نشون بدن نسبتی با تو ندارند؟ منظورم همان خر گرامی درون است.خب مدتی فکر کردم اسم دیگری پیدا کنم و مثلا به گاو  فکر کردم بعد دیدم با این هم صداشون در میاد .تازه  خر و گاو  هر دو موجود شریفی اند و اگر به من بود میدادم مجسمه‌ شان را از طلا بسازند و اینجا و انجا بزنند. اخه خدمتی که خر به آدم کرده است هیچ موجوی دیگری نکرده است.اگر خر نبود میلیارد ها آدم خودشان را  به چه میزنند؟ تازه  موجب رشدما هم می شود.(تو کاملا گیج شده ای) .مانده است من که دایما با او در دیالکتیکم و همیشه می خواهم رویش را کم کنم چرا اینهمه از او تعریف می کنم. او دارد غمگین می شود.اونگران است همسایه اش دیگر رشد نکند وقتی کاملا با تو هماهنگ شود دیگر دلیلی برای پیشرفت نیستم، “تو” رفته یه گوشه نشسته و با من کار نداره میدونه به این راحتی حالم خوب نمیشه.

هنوز داستان حال گیری من ادامه دارد.وقتی مردم از کارهای “تو” یه چیزشان می شود و  نمی دانم ان چیز چیست و حدسهایی می زنم که مثلا دردشان می گیرد حسودیشان در می اید، به عاطفه شان بر می خورد و به طورکلی خرشان ناراحت می شود.به جای اینکه با خرشان کار داشته باشند با من ، و نه تازه خرمن، کار دارند و بعد می گویند مثلا قائدی عامیانه می نویسد و یا ساده می نویسد و بعد  اینکه این که فلسفه نیست.خب نباشد،باشد.اونها فکر می کنند فلسفه  تنها وقتی فلسفه است که عده بیشتری ان را نفهمند. و بعد با خودشان حال کنند که انها جز ان عده کمترهستند.پس حتما خیلی یه چیزیند.انوقت ادم در می ماند که  سقراط  که حرفهای دشوار نمی زد و در گفتگو اصلا عقیده ارایه نمی کرد و کلا سر و کارش با مردم  عادی کوچه وبازار بود چجور فیلسوفی بود؟(اینها دیگه چطور فیلسوفین؟).

تو:دیدی که چجور حسابش را کف دستش گذاشتند.تو هم میخواهی حسابت را بررسی کنند؟

من:او جرمش  گمراه کردن جوانان بود .من که دارم انها را به  بی راهه می برم.و با این کار به خیلی ها خدمت می کنم.ان ها وقتی به بیراهه بروند .به این زودی ها به جایی  نمی رسند که درخواستی از خانواده دولت یا جامعه داشته باشد.اگر به راه بود از همه کس همه چیز می خواستند ان وقت تو باید بیایی و باقالی بار کنی.

به نظر تو من خدمت بزرگی به آنان نمی کنم؟

تو:بله همینطور است.

من:پس خودت رانخود هر آشی نکن و بزار من فیلسوفی ام را بکنم  و تا می توانم به جوانان وطن خدمت کنم.

یکی از این مردمها، برخی دانشجویان  اند که کمی  فلسفه بلدند و اصلا دلشان نمی خواهد که دستشان رو شود که نادانند،  حالا چه توسط خر خودشان یاتوسط هر  خرمگس دیگر، می گویند “”قائدی نه …قائدی نوچ …‌نه قائدی خیلی …..

تو:ببین اینا رو ننویس

من:چرا؟

تو:می گن داره  خودشو خیلی تحویل می گیره!

من :یعنی من این حرفا رو از خودم در اوردم و بعد خودم حال خودم را بد کردم؟

تو:اره خب مگه چیه؟

من :واقع تو خیلی …..

تو:…اینو داری درست می گی

یکی دیگه از اون مردم ها برخی همکاران هستند که خر درونشان خیلی فربه هست .یا دست کم خرشا ن از خر من خیلی گنده تر است.یا اونا وقتی هنوز  سر از تخم در نیاورده بودند  خرشان داشت تو کوچه و بازار جولان می داد.و تو، تو این چند سال کلی جون کنده بودی تا کمی خرشان را  و خر خودت را لاغر  کنی. حالا خودشان یاشاید هم خرشان حسابی از خجالتت در میان  و تسهیلگری فبک رو اپرواتوری می دونن و خلاصه  می خوان بگن تو ول معطل بودی تو این همه سال و من که چندتا کتاب ترجمه کردم قطب عالم امکان هستم.من مدتی بود حس می کردم دو  قطبی ام . چون هم ترجمه کره بودم و هم تالیف .  بعد دیدم  یه قطبی شدم  و کج کج راه می رم، فهمیدم که همکارم فازم رو  پرونده و می گه  تالیف ها و اون همه مقاله ناب هم   کشکه.

تو:حالا دلت خنک شد؟

من :نه هنوز.هنوز خیلی ها موندن که باید باشون تسویه کنم.

تو:می خوای من به حسابشون برسم؟

من:راس می گی؟از تو بعیده.تو فقط بلدی حال منو بگیری.حالا چجوری این کارو می کنی؟

تو:می رم با خرشون رفیق می شم و بعد پدر همه صاب خرا رو در میارم.

من نفس راحتی می کشم و فکر می کنم برم یه کافه پیدا کنم و یه “دختر شیرازی” بنوشم و  تا خرم سرگرم خرای مردمه نفسی بکشم.

کافه فلسفه ۱۰

(۸و۹ در راهند)

یحیی قائدی

بازی  نام ها

تو:اینقدر تحت فشار قرار گرفتی که من هم حاضرم نامم را تغییر دهم.

من‌:داری رسم رو به هم می زنی.من باید آغاز کنم تو که از خود اراده نداری. تو فقط در درون من و در میانه راه می توانی خراب کاری کنی. تو همواره همراه منی ولی آزادانه و به تنهایی  اختیاری نداری.

تو :خب ّ بذار زیر فشار له شوی یعنی ظرفیتش را نداری که یک بار به تو لطف کنند.تازه از کجا می دانی که وقتی تو آغاز می کنی ، ان خواست من یعنی خر درون تو نیست؟

من : اخر تغییر نام چه کمکی می کند؟ افزون بران دوباره دعوای قدیمی من و تو را راه نینداز .  اشکار است که من تصمیم می گیرم پس من نخست هستم و تو سپس تر می ایی .

تو: اه  تو نمی دانی   که واژه  ها جهان را اداره می کنند؟

تو که نمی خواهی ادای دکارت  در بیاوری و بگویی چون تصمیم می گیرم پس من هستم؟

من: در بودن من که تردیدی نیست جنگ ما بر سر نخست بودن است و بعلاوه بر سر نام تو ست

تو:انگاری داری می پذیری که به تو کمک کنم

من :من پیشتر گفته بودم در عالم خریت گاهی حرف خوب می زنی انگار از مغز هم نوعانت خورده ای.

تو:ان دیگر چیست؟

من:در میان ادمها چیز هایی در باره شما ها می گویند و چون نمونه:اگر ادمی خیلی کار ابلهانه ای کند به او می گویند “مگر مغز خر خورده ای”‌ما دیروز که یک جلسه سر پایی جلوی دستشویی دانشکدمان بر گزار کرده بودیم و جلسه با  کیفیتی بود.چون یک مدیر کل دانشگاه و یکه(تنها) معاون دانشکده هر دو از نوع پژوهشی و یک رئیس موسسه و معاونش از هر نوعی انجا بودندو دوم کیفیتش به جلوی دستشویی(توالت مستراح دبلیو سی و یا هر نام دیگر!محل استراحت خیلی خوب است) بودنش بستگی داشت و البته می شود چون لاک  کیفیات نخستین و دومین بیشتری  برایش نوشت. داشتیم در مورد یک  کار ابلهانه حرف می زدیم  و انها ( موسسه و معاونش)یک سالن دارند که دست کم کولرش را ما تجهیز کردیم حالا می گویند برای هر کارگاهی چهل درصدش را به ما بدهید.خب به نظرت انها مغز چه خورده اند.؟یعنی یک چهار دیواری از فکر و مغز و عصاره یک استاد باید بیشتر در آمد داشته باشد؟انوقت می گویند فرار مغزها!

تو:تو که هنوز هستی!

من: خب من مغز تو را خورده ام.

تو: همین هم کارایی مرا نشان می دهد‌.

من: بر گردیم بر سر نخستین جنگمان  خوب نیست تا لنگ ظهر در طباخی ها باشیم مردم برایمان حرف در می آورند.دوست داری چه نامی برای خودت برگزینی من که منم.

تو:داشتم به سقراط فکر می کردم یا نه به افلاطون که سقراط را نوشته است‌

من: مگر سقراط رمان است که افلاطون انرا نوشته باشد.سقراط آدم بود.

تو: من این را نمی دانستم.

من.به همین خاطر می گویم تو شایسته نامت هستی.حالا از انجا از چه نامی خوشت امده است

تو: منو

من: (دارم به منوی غذا در رستوران فکر می کنم) منظورت منون است؟.

تو: بله ولی منو را ترجیح می دهم چون با خوردن ارتباط دارد.

من.خب حالا اگر بخواهیم منون را روی تو بگذاریم انوقت تو می  شوی منون درون گرامی.  سپس من همواره به جای تو باید بگویم منون! نه نچسب است

تو : خوشم می اید.

من:چرا؟

تو:او یک برده بود و برده با من جور در می اید چون همه جنبه های تمدنی را بردگان ساختند و افتخارش راکسانی بردند که برده داری کردند .سقراط مگر می توانست بدون منون درون و برون فکر کند او در واقع منون را دوباره برده خود می ساخت‌. همه مردان بیکار و عاطل باطل یونانی همین بودند‌

من:داری زیاد گرد و خاک می کنی قرار شد یک نام پیشنهاد کنی نه اینکه همه میراث تمدنی ادمها را به پرسش بگیری‌

تو:خواستم نشان دهم  نامها هم از دست شما در امان نیستند نامهایی که به بردگی گرفته شدند.واژه  ها باید شورش کنند،  انقلاب کنند‌.

من:این نام را “وتو”  می کنم نام دیگری انتخاب کن.

تو:(تو دارد فکر می کند  همه برده داران چنین می کنند) ببین من  یه عالمه  نام می گویم  تو هر کدام را خواستی انتخاب کن دیالکتیک،  خود، نهاد،آن  ،اون، تز، چون، برنهاد ،هم نهاد انتی تز سنتز سطل آشعال  ،نفس ،اماره لوامه ، مطمئنه خر گرامی درون ،تو، من، منو تو، اگو.

من:ببین  بعضی نامها مال منند و به تو نمی ایند بعضی ها بیگانه اند یعنی مال  کشور هایی اند که یا پیشتر ها یعنی خیلی پیشتر ها به ما تجاوز کردن و برخی هم در همین سپس تر های نزدیک (تو داره فکر می کنه تجاوز خور ما چقدر ملس بوده).برخی نامها نصفش مال تو اند و نصفش مال من ازین رو تو به تنهایی نمی توانی ان را مال خود کنی برخی هم مال شرق دنیا ست مثل “این ان چون”

تو :یعنی همان خر درون برای من بهتر است،

من: و اگر خواستی می توانم لطفی  بکنم.

تو:بفرمایید‌

من:خر گرامی درون

کافه  کشک ، ول  ،

فلسفه ۸

یحیی قائدی

کرمان

(تو شب زلزله و الودگی وقتی بی خوابی هم به سرت بزند اینها را می نویسی؛ تازه  انتظار داری دیگران هم بخوانند.خب وقتی کنسلی کارگاهت هم اضافه شود کار دیگری نمی ماند که انجام دهی)‌.

چند باری حسم بالا و پایین شد اغازش وقتی بود که سوار هواپیمای ماهان شدیم حس “در  حال خارج  رفتن” به من دست داد.هواپیمایی بزرگ و شیک با یه عالمه صندلی و مهماندارهایی نسبتا شیک  و بهتر از همه بموقع سوار شدن. “تو” در حال اماده کردن مقدمات مرخصی است و به همین دلیل خیلی به من گیر نمی دهد و گاهی حس می کنم که نیست.  کسی و یا چیزی  این حس من را  فهمیده است.او احتمالا خر گرامی درون من نیست چون او قدرت ندارد هواپیما را یک ساعت و اندی دقیقه روی در ورودی باند نگه دارد. و حس خارج رفتن را از حلقوممان بیرون بکشد.

تو.ببین قدرت من را دست کم گرفتی اولا هنوز من مرخصی نرفته ام ‌و تازه دارم تمرین مرخصی رفتن می کنم.بعلاوه داشتم فکر می کردم وقتی ادمها مرخصی می روند یعنی به کجا می روند.من کوتاه مدت رفتم و در راه به یه  عالمه رفیق برخوردم و فهمیدم که نباید غصه دار  مرخصی طولانی باشم‌‌‌‌‌

من:با رفقایت (خر های درون گرامی دیگران) چه حشر و نشری کردی؟

تو:یکی بود که با صاحبش بحث می کرد که نباید در زمانهای اذان و نماز پرواز باشد تا ملت مومن بتوانند خداوند را عبادت کنند.

صاحبش:یعنی باند فرودگاه پایتخت را یک ساعت معطل بگذاریم ؟

تو:بله بهتر است از تو شکایت کنند که  کون و  مکان را چرا در زمان عبادت متوقف نکردی؟

صاحبش:پس خدمت به خلق و حق مردم و  وقت مردم و هزینه های از دست رفته و و اعصاب مردم  و …چه می شود.؟

من:دیگر با که حشر و نشر کردی؟

تو:دیگری بود می گفت  دست کم مردم را در این زمانها به فرودگاه نکشانیم یا ساعت های پرواز را پخش کنیم تا مردم در فرودگاه و روی باند علاف(علف خوار)نشوند

خر اون دیگری:من هیچ حرفی ندارم بزنم فقط می دانم که نباید این کاربکنم.

تو:نمی خواهی پرواز کنی؟

من:اها

من:از  در هواپیما که خارج شدم رایحه خوبی به مشامم خورد (اولین نشانه های مهمان نوازی بروز کرده بود)گفتم یعنی در کل  شهر ،یعنی درفرودگاه هم؟

تو:(انگار او دیگر کاملا برگشته و به من چسبیده).ببین خیال پردازی نکن، پس از مدتها دوری از ادواد(جمع دود)حالا می خواهی سنگین ترش را تجربه کنی؟

من:یه حب بد نیست؟ دودی بگیرم بد نیست.

تو:حالاشاید مهمان شدی،هنوز دور نکرده!

من:(با دوست عزیزی در حال رفتن به سمت شهر و رستوران هستیم)تصمیم گرفتم کافه فلسفه ۸ را به کرمان اختصاص بدهم.

من:ببین  من واقعا گرسنه نیستم .منو ببر محل استراحت.

او:نمیشه که(به لهجه  کرمانی).

او: هنوز دور نکرده، یه  دهن بزنید می خورید.

من:دارم به شهر و هوایش فکر می کنم و می پرسم باران هم  که خیلی وقته نیامده.؟

او:به قول کرمونی ها هنوز دور نکرده!

من:دارم به مشکل دور و دیر فکر می کنم.دور یعنی چه ؟دیر یعنی چه؟ما هم وقتی می خواهیم بگوییم یک جایی از ما خیلی فاصله داره  می گیم:” دیرن”یعنی خیلی دوره.لر ها  هم همین   گرفتاری دارن.با این تفاوت که دور تولهجه ما کاربرد نداره همه چی برای ما “دیرن”.

وارد رستوران  سنتی مدرن کشکول می شویم.چند نفری که پشت  میز پذیرش نشستند جا می خورند رنگشان می پرد. میگویم کجا بنشینیم  می گویند اه فکر کردیم از اماکنید . قیافه هاتون مثل اوناست کت و شلواری! اونا با شما چکار دارند ؟به اهنگا گیر میدن؟نه با اونا کار ندارن؟من دارم فکر می کنم یعنی به چه گیر میدن؟

تو: عجب نفهمی هستی؟

من:حالا که جای همه چیز عوض شده،تو هم برای من ادم شدی.لطفا دست کم تو یکی سرجات باش.

منو:(فهرست غذاو هیچ نسبتی با منون ندارد)تو (داخل با تو اشتباه نشود)من نیمی از غذا ها نیست.فقط اون هایی هست که رو کاغذ یادداشت لای من  نوشته.

من: کباب بره

کارمند زن خوش بر روی رستوران:گوشت کباب برش سفته ها

من.من خودم کاب زن حرفه ای هستم.

کارمند:پس همونو بیارم؟

تو:عجب خری هستی ها.

من:بله همینطور است.

اینقدر این کباب بره طول کشید که من و دوستم در باره  ارام بودن کرمانی ها کلی حرف زدیم

من:داره دیر(دور)میشه؟

او:شب بلنده

.من:شما چقدر   ش…ل…و   و…ل ید؟شیرازی ها که یخ تو دهانشونه شما چی تو دهنتونه؟

او:  اونی که دوید و اونی که خزید و اونی که پرید همه با هم رسیدند.

تو(خر گرامی درون):بدینوسیله تو در برابر چنین استدلالی چه می توانی بگویی؟

من:کاش تو به مرخصی می رفتی‌

کافه فلسفه ۷

یحیی قائدی

این راوقتی می نویسم که کافه فلسفه شش هنوز تمام نشده است.این را در مموی گوشیم می نویسم.مموی گوشیم دارد منفجر می شود. از زمان سفر سوئد نزدیک دو سال پیش هنوز دارم تو دلش می نویسم ‌با اینکه مطالب پیشین اینجا و انجا نشر شده اند ولی دلم نمی اید پاکشان کنم.امان از دست دل آدم.

تو: اینا رو  چرا اینجا می نویسی؟

من: پس کجا بنویسم؟

تو: عجب ادم هستیا؟

من: عجب خری هستیا؟

من دارم فکر می کنم خر هم ممکن از دست حماقت ادم دیوانه شود.اخه من روی کف اتاق دراز کشیده بودم و داشتم چندتا کتاب را ورق می زدم ولی همش تو فکر کافه بود که  یک هو دلم خواست کافه فلسفه ۷ رو بنویسم و داشتم فکر می کردم اسمش را بگذارم  ؛فرار، نه فرار خود،  نه فرار از دست خر خود،  نه فرار از دست خر مردم.

سرانجام اشمش چی شد؟ حالا دیگه نمی دونم.

تو: تو طول تاریخ هیچکی نتونسته از دسته خرش فرار کنه.حالا کجا می خواستی بری؟

من نمی دونم داشتم. فکر می کردم میشه از هرچی که احساسی بهش داری  فرارکنی و بری یه جایی تو جنگلی، تو دری، تو دشتی که هیچ کس و هیچی نباشه  و اونموقع حتی اگر خرت هم باشه فکر نکنم مشکلی بتونه درست کنه.

تو :بازم خوبه که من هستم.یعنی تو می خوای مثل سگوران تو کوزه یابشکه زندگی کنی؟

من: خب انموقع  دیگه برای تهیه یه خونه پدرت در نمی اد. نه لازمه جلو بانک ها سر خم کنی. نه جلو ا دمها سر کج کنی و نه تازه کشف کنی  که  تو این همه سال که به عالم و ادم کمک کردی حالا یک   نفر  نیست  که روت رو بگیره  و از زندگی مایوس  می شی.  حالا می بینی تو کوز ه  یا تو بشکه چقدر خوبه ، اونموقع اگر امپراتور هم بیاد از جلوت رد بشه ،برات مهم نیست و فقط ممکنه از ش بخوای تا بره کنار تا افتاب بتابه. به هیچکی نیاز نداری  و تازه ا دم می فهمه که چرا سقراط این همه از کار مردم شگفت زده بود که داشتند از دکانها یه عالمه چیز می خریدند.

من همینطور دارم فکر می کنم و خرم انگار خودش قبل از اینکه از من مرخصی بگیرد ، خودش رفته. من دارم به  بخشی از کتاب زهیر  پائولو کوئیلو فکر می کنم که در باره ولگردها در کوچه پس کوچه های پاریس  بود و هما نموقع که داشتم می خواندم یک لحظه دلم خواست ولگرد باشم.

تو:یعنی حالا نیستی؟

من:فکر کردم تو مرا رها کردی؟

من:تا ببینیم مرادت از ولگرد چه باشد(اینجوری خرم را که فکر می کردم رفته مرخصی دست به سر کردم).ولی نتونستم از پرسش خر گرامی رها شوم ایا من یا ما ولگرد نیستیم ؟ولگردی یعنی رهایی؟تصور کن از خانه نه از بشکه یا کارتن یا گوشه ای از خیابان که محل استقرار دیشبت بوده  است بیرون بیایی و  برایت  فرقی نکند کجا بروی ، چه بخوری  چه کسی را ببینی.

. آه ولگردی

اینطوری می توانستی پوزه خیلی ها را بخاک بمالی. پولدار ها و حکومتی ها بیشتر از دست ولگردها ناراختند پولدار ها؛ چون ولگرد ها به چیزی احتیاج ندارند تا بخرند و اینطوری پولدار ها پس از مدتی ورشکست می شوند.حکومتی ها هم که دلشان لک زده یک عده از انها اطاعت کنند و ولگرد ها بدترین هستد برای اطاعت .تازه باید مالیات بگیرند تا حکومت کنند انهم که نزد ولگرد ها وجود ندارد.

تو:فکر خوبی ها اگر می خواهی دولتی را جابجا کنید دیگر نه نیاز به تظاهرات هست نه  حرف های روش فکری .فقط کافی است ولگرد شوید.

من:به دولت چکار داری؟می خواهی کاری کنی  تو کافه فلسفه ۹ از گوشمالی دولت بنویسم تاز معلوم نیست کجا و تازه اونا اونجا طویله ندارند که تو هم با من بیایی.

من داشتم فکر می کردم که دست کم یه مدتی به خرم مرخصی بدهم  شاید نفس راحتی بکشم و شاید خرم راضی شود چون می داند که این  دوری همیشگی نیست و هر موقع دلش برایم تنگ شد و حتی وقتی که هنوز مرخصی اش تمام نشده  می تواند برگردد.

تو: ایده خوبی است.

من: دارم فکر می کنم  تو، نقشه ای در سر دارد ولی با این حال تصمیم می گیرم به او نرخصی بدهم و به جای دوری بروم از هر چه رنگ ادم و تمدن هست دور باشد.

من برگه مرخصی  تو را با متن زیر اماده می کنم:

محضر شریف و مبارک خر شریف خودم. دورد می فرستم ای همزاد و همراه همیشگی من.قربانت گردم. تصدقت بروم.تو میدانی که دوری تو حتا در یک لحظه هم برای من گران است و نگرانم که نبود تو مرا از انسانیت بیندازد. یا خدای ناکرده چیزی از خریت تو کم کند بااین حال به تو اطمینان دارم که همواره در کمال قدرت خر خواهی ماند و این منم که ضعیفم و بدون تو از دست می روم.اما همان گونه که پیشتر خدمت محضر مبارکتان عارض شدم گاهی کمی استراحت برای تجدیدقوای  هر دو یمان خوب است.تصدقت گردم شما را به مدت دو هفته به مرخصی می فرستم.در طول این دو هفته تو مجازی هر کاری که دلت می خواهد انجام دهی و فقط با من کاری نداشته باش. تو می توان با خرهای دیگر ادمها رفاقت کنی یا می تو انی با خر انها رفاقت کنی وپدرشان را  در بیاوری.  زیاده زحمت نمی دهم .اهان یادم رفت در این مدت می توانی به کافه ها بروی و از دور یا نزدیک خرهای  ادمهای کافه نشین را مشاهده کنی و بعد باهم در بارشان گفتگو کنیم.”

کافه فلسفه ۹

یک فنجان قهوه در کافه دیوار

یحیی قائدی

 

“اغلب صفات انسان وراثتی است به جز خریت که حاصل تلاش شخصی است”

من:خب این رو دیوار نوشته بود به عربی بعد  کسی گذاشته بود رو دیوار اینستا گرام ، که اونم اهوازی بود زیر نوشته ,نوشته بود قیس.

من:زیر ان دیوار  نشستم روی میز یک فنجان بود که توش قهوه بود  حالا من تو کافه بودم  اسمش رو گذاشتم کافه دیوار .

من :هنوز در گیر اینم که تنها   ویژگی وراثتی ادم خریته یا خریت تنها   ویژگی ادمه؟یا تنها ویژگی ای که کسب می کنه خریته؟

من:صدای ممتد هواپیما   در ساعت شش صبح هنوز ادامه دارد. منتظره  احتمالا باند خالی بشه.نمیدونم  چرا همش تو ساعت نماز برای من بلیط می گیرند.اخه اونا  فکر نمی کنند مسجد سالن انتظار جای اینهمه نماز گزار نداره؟تو هواپیما دوتا روحانی بود می شد تو هواپیما نماز خواند.

تو:خریت (یعنی من بودن) تنها چیزیه که ادم  خیلی برایش تلاش می کند.

من: صبح بخیر  اینو مهماندار میگه انگار داره پرواز راه میفته. نمی دونم داشت به من می گفت یا به تو.

من روبه تو :چرا بخودت توهین می کنی؟

تو: یعنی اگر من بگم “منم “بخودم توهین کردم؟

من :نه خریت  تنها چیزی است که نیاز به زحمت ندارد.

مهماندار:اقا میشه  ظرف غذا تو بدی؟

من نگاهش می کنم چقدر غرق نوشتن این شده بودم

می ذار مش توکانال ،رو فلایت مودم به محض اینکه رسیدم  زاهدان رایحه اش پخش می شه تو هوا.خریت سرانجام به تلاش احتیاج داره یاخود بخود میشه؟ساعت هشت صبحه من هنوز روی کویر  در حال پروازم.اخرین جرعه قهوه ام را در کافه دیوار در اهواز سر می کشم.

کافه فلسفه۱۱

مجوز  mojavvezمجوز majooz

یحیی قائدی

“بفرمایید قهوه”

تو:این دیگه چیه

من:برای اینکه همین پرسش رو بپرسی باید مجوز بگیری.

تو:من تا حالا فکر می کردم مجوزه  نه مجوز

من :خب فرقشون چیه؟

تو :اگه می دونستم که  فکر نمی کردم مجوز مجوزه

من: حالا بیا زور برنیم با هم بفهمیم.

تو: من نمی تونم.

من چرا ؟

تو :چون با ماهیت من جور در نمیاد مهمترین ویژگی من نفهمی.

من:پس چه جوری بفهمیم

تو: به دیگشنری مراجعه کنیم.

من: کدام؟

تو:  ما تو محله خودمون یه دیگشنری داریم بهش  می گن “خر تو خر”

من :همون قلعه حیوانات نیست؟

تو:نویسندشم جورج اوروله

من:تو چقدار باسوادی!

تو: نه بابا نویسندش با سواد تره.

من: تو قلعه حیوانات خواننده هایی که فقط چند کلمه از یک کتاب بلند باسواد ترند همونا  انتخاب میشن.

تو:بالخره مجوز چی شد؟

من :تو مجوز نداری حرف بزنی بفهم  اینو هم خودت می گی هم ما فرمودیم‌.

تو:پس چجوری مجوز بگیرم؟

من:خب برو درخواست بده، برو حرف بزن.

تو :خب می گن برای اونم مجوز می خواد.

من: برای اونم بگیر‌.

تو:می گن اگه مجوز نداشته باشی نمی تونی بری مجوز بگیری.

من:یعنی برای مجوز هم باید مجوز گرفت؟

تو: بله یعنی باید مجوز داشته باشی تا مجوز بگیری که اجازه بدن بری برای مجوز اقدام کنی‌.

من:بالاخره این حل شد .حالا برای چی مجوز می خوای

تو: برای اینکه اجازه بدن دستجمعی بریم مجوز بگیریم.

من:اونا که قراه دستجمعی برن مجوز بگیرن  خودشون اول باید مجوز داشته باشند.

تو: اونکه نمی شی برای دستجعی رفتن باید اول مجوز داشت.

من :عجب خر تو خریه‌

تو: بله همینطوره‌

من ظاهرا قراره یه پارک درست کن تا برین توش اعتراص کنین. اونکه دیگه مجوز نمی خوا د.

تو: اونجا به چی اعتراص کنیم؟

من: به درختا.

تو: همین بهترین کاره نه فقط بهشون اعتراض می کنیم بلکه با تبر ریششونو می زنیم.

من :نگفتم ظرفیت ندارین .پارک بی پارک برای اونم باید مجوز بگیرین.

“نوش جان”

کافه فلسفه ۱۲

کافه شمال

۱

من قبلنا وقتی میومدم شمال  مدام گشنم میشد و فکر می کردم  ادم اگه یه مدتی تو شمال بمونه گرد و قلمبه میشه اینبار هی دلم می خاد  کافه تولید کنم به نظر شما پس از یه مدتی چی می شم؟

تو:زندانی.

۲

 

اینو دارم الان  تو هواپیمایی ماهان که می ره کرمان، تکمیل می کنم گرچه نطفش اون هفته تو شمال بسته شد یکی دو هفته پیش هم که داشتم میومدم کرمان  یه کافه تولید کردم انگار  به هواپیما ی ماهان و کرمان شرطی شدم البته موضوع این کافه هم بی ربط به کرمان و ماهان نیست‌.

۳

چطور ادم مستبد میشه؟

من :امروز همش دارم به استبداد فکر می کنم.

تو: پرسشت چیه؟

من: چطور یه ادم مستبد میشه؟

تو: خب چطور یه ادم مستبد میشه؟

من  چرا سوال منو تکرار می کنی؟

تو تکرار نکردم   خواستم بگم جوابش چیه؟

من: نمی دونم.

تو: اگه نمی دونی چرا می پرسی؟

من: یعنی می گی  فقط وقتی می دونم باید بپرسم؟  اون چه کاریه خب ؟

تو: اون کاریه که مستبدا می کنند.

من :یعنی می گی مستبد کسی که خودشو به نفهمی بزنه؟(می دونه ولی نشون میده که نمی دونه).

تو: گاهی این چنین است.

من: گاه دیگر؟

تو: زمانی است که “خودبه نفهمی زدنش “روباور کنه.

من:این رخداد چگونه است؟

تو:ادم مدت زیادی نمی تواند خودش را گول بزند مگر این  خود فریبیش را باور کند؟من خیلی به این ادمها کمک می کنم تا خود را فریب دهند.

من:پس تو کمک کار مستبدی؟

تو:من نه  تنها خودم دست اندر کارم بلکه از رفقای خودم که همان خر های گرامی دیگران هستند نیز  کمک می گیرم.می دانی خر های گرامی دیگران همه جا هستند در روزنامه در تلویزیون  در خیابان در بیابان .در جاده هایی که به طرف شهر های مهم  می رود.در قطارهای خالی از  کتاب و خیلی جاهای دیگر.ما همه دست به یکی می شویم  و کاری می کنیم که دروغی راست بنماید.انموقع مستبد فکر می کند نکند واقعا حلوا می دهند خودش همه دنبال  انها که  اول بهشان دروغ گفته راه می افتد.

من :عجب داستانی بود.تو واقعا عاقلی.باید در تو تجدید نظر کنم.دیگر چگونه می توان مستبد رافهم کرد

تو :یه راه دیگشم اینه که به خودت نگاه کنی.

من: به خودم؟چطوری؟

تو: ببین چطوری از یه ادم مروج گفتگو و دموکراسی  به ادمی تبدیل شدی که  که می خوای  هیچکی رو حرفت حرف نزنه

من :می ترسم

تو :از جی؟

من: از این که به خودم نگاه کنم.

تو: هرگاه چنین شدی مستبدی.

من :راستی یه مدتیه جای منو گرفتی.

تو: سرانجام فهمیدی.اینم یه ترفند خرانه بود به جای اینکه تو به من حمله کنی من به تو حمله کردم.

من :یعنی می گی اینم کار مستبدانه هست و تو خر گرامی یه مستبدی؟

تو: بله من خود خود  مستبدم که توت نشستم تا نذارم تو ادم شی و تو مدام فراموش می کنی. و بدتر اینکه باور کنی من عاقلم.

۴

الان از تو هواپیما فرستادمش تو کانال اما باید صبر کنید  تا از حالت فلایت مد در بیاییم .

 

کافه ۱۳

یحیی قائدی

حرفه ای گرایی نمایشی، بدلی،

پسِ نقش پنهان شدن، آکادمیک

 

مخصوص آکادمیکها! بقیه نخونن لطفا.

کسی می گفت قدرتِ خدا، من هیچی از نوشته هاتون سر در نمیارم! داشتم فکر می کردم یعنی”تو” سر در میاره!

روم نشد بگم که حالا مطمئنی “من” سر در میاره! تو پرید وسط و گفت خدا لعنتت کنه من گم شدم، حالا نمی دونم توام یا منم.

من: خودم رو تو یه کافه تصور می کنم…

تو: منم هستم؟

من: بدون تو کار بسامان نمی شود؟چی میل داری؟

تو: حالا اینقدر منو تحویل نگیر بعد گرد و خاک می کنما!

من: افسارت دست منه، هر موقع دلم بخواد می کشم.

تو: به همین خیال باش. حالا داستان این حرفه ای گرایی نمایشی چیه؟

من: داستان درد، داستان رنج

تو: منکه نفهمیدم.

من: قرارم نیست که بفهمی.

تو: سرانجام، دردت یا پرسشت چیست؟

من: پرسشم اینه که وقتی من در کلاسهای دانشکده و جلسات دفاع دانشجویان بخت برگشته دیگه خیلی مو رو از ماست می کشم بیرون یا اجازه ی دفاع نمی دم، دقیقا چمه؟(یعنی چم شده).

تو: خب تو یه آدم آکادمیک هستی، تو یه آدم علمی هستی…

من: ببین داره خوشم میاد، داره بدنم مور مور می شه، دارم تو دلم بلند می خندم ولی از ترسِ بُروز، لبام رو می گزم. دارم یه جوری میشم، ‌انگار تونستم خودمو اثبات کنم، انگار تونستم برای خودم شأنی دست و پا کنم.

تو: چه خبرته؟! نمیدونستم با یه تعریف من، تو اینهمه ذوق می کنی.

من: ولی یه مشکلی هست؛ یعنی من نمی دونم که آیا من واقعا آدم  آکادمیکی هستم یا دارم اداشو در میارم..

تو: چطور اینو می گی؟

من: شواهدش زیاده‌.

تو: چندتاشو بگو‌.

من: سختمه خودمو لو بدم، یعنی اعتراف کنم. نه، اینکارو نمی کنم. تازه تو دارای جای من نقش بازی می کنی. تو کافه های قبلی، بیشتر موارد همه کارای بد من گردن تو بود، حالا با زیرکی داری میندازی گردن من.

تو: خدا بگم چکارت کنه؛ داشتم پیروز می شدما.

من: با این وصف این کافه رو باید تموم کنم یا پیشنهادی داری؟

تو: دلم سوخت برات. یه فکری دارم. چطوره من با خرهای مردمان آکادمیک دیگه در این باره گفتگویی راه بندازم؟

من: خوبه.

یک هفته بعد

نتیجه ی مصاحبه ی خر درون گرامی من با خرهای درون گرامی  آکادمیک  دیگران.

-وقتی‌به صاحب من می گن آدم آکادمیکیه، قند تو دلش آب میشه.

-من اصلا نمی دونم صاحبم چه فرمیه! او حتی من رو که خرشم هم، گول می زنه… یعنی معلوم نیست کِی آکادمیکه کِی نیست.

-صاحب من قشنگ تکلیفش معلومه هر موقع داوره فرقم نمی کنه مقاله باشه یا پایان نامه، کار، قابل داوری یا دفاع نیست؛ اما وقتی قراره کار خودش داوری بشه که البته فرقم نمی کنه مقاله باشه یا پایان نامه، طرف، سواد داوری نداره.

-من یه صاحب دارم که خیلی توپه، از روزی که تو دفاع، داورا بهش گیر دادن، تصمیم گرفته تا آخر  به عالم و آدم گیر بده!

-صاحب من اما یه استراتژی خوشگل داره: به همه گیر بده تا باسواد به نظر بیایی.

-صاحب منم یه چیزی تو همین مایه هاست با این تفاوت که می گه  گیر بده تا بهت گیر ندن… یعنی یه جورایی دست پیشو بگیر تا پس نیفتی!

-صاحب منم میگه اگر گیر بدی، دانشجوها از ترس میان پیشت!

– حالا صاحب من بر عکسه! میگه سخت نگیر تا بیان پیشت!

-من اما یه صاحب دارم که یه تکیه کلام داره: برخی منابع اساسی رو ندیدی…. حالا توی بدبخت اگه نودو نه تا رو هم دیده باشی، قبول نیست. جالبه که خودشم ندیده و نمی دونه توش چیه! فقط با یه سرچ اسمشو پیدا کرده!

– راستش منم یه صاحب دارم که همه ی اشکالاتش مشروطه… اون شرطها هم که هیچ وقت بررسی نمیشه و فقط به شنونده اشکال رو القا میکنه.

تو: حالا فهمیدی آکادمیک یعنی چه؟

من: آره عجب داستانیه. آکادمیک، یعنی له کردن یه دانشجو که تا آخر عمرش جرات نکنه بگه منم چیزی می دونم! آکادمیک یعنی فراموش کردن ارج و ارزش انسان… اینکه یادت بره خودت چه بودی…

کافه فلسفه ۱۴

“دوباره دانشگاه” به مناسبت پویشی به همین نام.

*

تعریف واژگان به سبک میدان انقلاب:

من: همینم که الان دارم این چیز ها رو می نویسم زبانم لال استاد دانشگاه.

تو: همان که می گوید دوباره دانشگاه (خر درون من)

دانشگاه: جایی که گاهی دانش درش هست. اما به جز آن، همه چیز و همه جور چیز می شود توش پیدا کرد. نامهای مختلفی دارد. انواع مختلفی دارد. هرجایی می شود آن را پیدا کرد. بعضیاشون بر اساس جهات اصلی شعبه دارند یعنی غربیند و هیچ ربطی به غرب ندارند فقط تو غرب تهرانند. شرقی و شمالی و جنوبیش هم همینطور است.

****

تو: حالت خوب نیست ها! تو که همش تو دانشگاهی”دوباره دانشگاه” یعنی چه؟

من: منظورم اینه که می خوام دوباره برم دانشگاه یعنی از نوبرم دانشگاه.

تو: مگه همین که داری چشه؟

من: دقیقا نمی دونم یه عده می گن “دوباره دانشگاه”؛ می گم نکنه یه چیزی توش باشه و من از قلم بیفتم و هیچی گیرم نیاد.

تو: مگه تو دانشگاه چیزی گیر آدم میاد؟!

من: نه والا!

تو: پس چرا دوباره دانشگاه؟

من: حماقت.

تو: قرار نشد با من کار داشته باشی؟

من: پیشنهاد تو چیه؟

تو: دانشگاه تعطیل، دانشگاه زدایی (الان دوران دانشگاه زایی است. این مام وطن عجب دانشگاههایی زاییده با نام های جور و واجور).

من: ادای ایوان ایلیچ رو در نیار. همین الانشم رویای ایلیچ تو ایران تحقق پیدا کرده همه جا مدرسه همه جا دانشگاه…

تو هر روستایی دست کم یک شعبه از دانشگاه غیر آزاد، پیام کور و  غیرعلمی غیر کاربردی هست و تازه دانشگاهِ دولتی هم در حال رقابت با آنهاست،  دارد غیر دولتی می شود و همه ی قوت های هرسه را گرفته یعنی شده دانشگاه غیر آزادِ استعداد کورکنِ غیر کاربردیِ انتفاعی.

تو: چرا مثل دیو همه چی رو برعکس کردی؟

من: به من چه ربطی داره! خودش اینجوری شده! مثلا در دانشگاه غیر انتفاعی پول می گیرند(می گن پول می گیریم نه به قصدانتفاع) در دانشگاه آزاد، آزادی نیست و در دانشگاه علمی کابردی کار غیرعلمی  غیر کاربردی می کنند! یعنی تو فکر می کنی اینا رو من از خودم در میارم؟! تازه تو دانشگاه دولتی همه ی اینها رو یکجا انجام میدن از  دانشجو پول می گیرن، آزادی تعطیله، به خاطر هر رسم و رسومی علم تعطیل میشه و پیامشم که اصلا دریافت نمیشه  پیامی هم که دریافت نشه، بهش می گن پیام کور!

تو: پسر! تو در دوران قرون وسطی زندگی می کنی؟! هنوز تصور می کنی سازمانها باید هدفهایشان را پی گیری کنند؟! الان دوران پست مدرن و پسا ساختارگرایی است و ما یکهو از قرون وسطا پریده ایم تو دوره ی پست مدرن…کدام کشوری را سراغ دارید اینهمه جهش داشته باشد؟! کدام جایی را سراغ دارید که این همه رکورد زده باشد؟! کدام کشوری را سراغ دارید که توانسته باشد یک تنه پدر این همه ساختار را درآورده باشد! اصلا کدام کشوری را سراغ دارید که راست برود و چپ بزند و جلو برود در حالی که عقب گرد می کند؟

من: یعنی تو میگی ما داریم مدل جدیدی از هر چیز را در جهان باب می کنیم؟!!!

تو: بله واقعا ما سرآمد هستیم! ما قبلا مدل مدیریت جهانی رو ارایه داده بودیم.

من: پس داستان این “دوباره دانشگاه” چیه؟

من: نمی دونم شاید می خوان ما رو به قرون وسطا برگردونن!

تو: تو متخصص ضایع کردن همه چیز هستیا!

من: بله خب، فقط جای تو با من عوض شده وقتی خر درون من شده من، وقتی من، خر درون شده،  فکر می کنی کی صاحبش رو می شناسه!

تو: عجب آدم بی ظرفیتی هستی! یه ذره تحمل کن.

من: همین تحمل باعث شد تا عوضی بر مسند نشینان که درست درمان، کار رو بلد نبودند، فقط فرم ها بیاورند یا حفظ کنند و همه چیز از روح و معنا خالی بشه.

تو: نگو تو رو خدا!

من: کتابخونه (داره) کسی توش کتاب نمی خونه. تازه اونی که می خونه کتاب درست درمون پیدا نمی کنه. اونی که درست درمون پیدا می کنه نمی تونه بخونه.

تو: پس این همه سال تو کلاسای دانشگاه چه می کنند ملت؟

من: معلومات عرضه می کنند و به شیوه ناجوانمردانه و ناقصی(امتحان) همانها را پس می گیرند ولی آنها یاد نمی گیرند که چگونه بخوانند و کجا دنبال مطالبشان بگردند.

تو: دیگه چه در دانشگاه عوضی است؟

من: عجب تویی شدی! چه پرسشهای خوبی می پرسی؟

تو: گفتم تعریف نکن؛ گرد و خاک می کنم.

من: خب حالا!

من: کنفرانس هم ازون عوضیاست.

تو: کن فرانس یعنی کَن شبیه فرانسه شده؟

من: نخست اینکه آن کُن است نه کَن، ولی یه چیزی جابجا شده، کنفرانس جای درس دادن استاد رو گرفته.

تو: عجبا!

من: عجب خونه است. این رجبه!

تو: حالت خوب نیستا!

من: بله همینطوره! وقتی همه چیز اشتباهیه، چرا من نباشم؟

تو: دیگه چی اشتباهیه؟

من: بپرس چی اشتباهی نیست؟

تو: چرا در می ری؟

من: می ترسم.

تو: ناسلامتی تو استادی؟

من: اشتباهیه. من بخاطر یه لقمه نون حاضرم آدم بفروشم.

تو: خب وقتی بقیه‌ی استادا آدم می سازند، یه عده هم باید بفروشند!

من: اهان .تازه فهمیدم آدم سازی یعنی چه!

کافه فلسفه ۱۵

داراب

مدتی که مرخصی رفته، نه مرخصی رفتم ،نه مرخصی رفتی, اصلا نمی دونم  من رفتم مرخصی یا تو رفتی مرخصی؟

تو: خودت  رو به اون  راه نزن!

من:شه پرندم،شه گرفت.

تو:حالت خوب نیست؟

من:هی هو هه!

تو:چی سر ادموم اومده؟

من:عجب خر درونی هستیا؟

تو:چطومگه؟

من:زود زبون صاحبتو یاد می گیری.

تو:من و تو نداریم که؟

من:بشین سرجات.خر خودت باش.

تو:بالاخره کی رفته مرخصی؟چرا هی خودتو به اون را می زنی؟وقتی داشتی می رفتی سفر هند، می خواستی شر خر نداشته باشی . کلا منو فرستادی مرخصی.

من :حالا مگه بد بود دست کم رتبه ات ارتقا پیدا کرد از خر درون به شر خر.

تو:تو چقدر لطف داری.حالا چرا زبونت عوض شده؟

من:یه چی ته می گم،برو شه بگو،هرچی ته گفت،بیو مه بگو!

تو:اخ که دیونم کردی؟آخرشم می رم از خریت خودم استعفا میدم.خودت خر خودت باش.

من:از بعضی شغلا نمیشه استعفا داد تا ابد بیخ ریشت گیره.نه ببخشید بیخ ریش مردم گیره.اصلابعضی پستا به بند ناف بعضی ها بنده ابدیشونه.یکی از ابدی تریناشون همین خریته.

تو:با این همه استدلال که تو کردی من از استعقا دادن استعفا می دم و ترجیح می دم همون خر خودم باشم.آخرش نگفتی ای چه زبونیه؟

من:تو که دارای به همون زبون حرف می زنی،چطور نمی فهمی؟

تو:خب من اگه بفهم که که شغلمو از دست می دم؟

من:خواهش می کنم بفهم؟

تو:پول می گیروم.

من:یعنی پولت بدوم که نفهمی؟

تو:چیه مگه؟یه عالمه آدم تو ای مملکت پول می گیرن تا نفهممن.

من:”سخت است فهماندن چیزی به کسانی که برای نفهمیدنش پول می گیرن”(این جمله از من نیست.از خر من هم نیست.لطفا نه با من کار داشته باشید نا با خر من.برید اونیو پیدا کنید که اینو گفته.فکر  کنم باید برید بهشت زهرا!).

تو:حالا ای چه زبونیه؟

من :دارابین.

تو:جل الخالق!مگه میوه هم حرف میزنه؟

من:مجیدجان!دارابی فقط میوه نیست.آدم هم دارابی هست.تازه پرتقال هم دارابی هست.

تو:دارابی میوه نبود؟

من:خوبه اول این کافه نوشتوم دارابی؟

اون:یحیی چرا بری سمیه گل نسدی؟

اون یکی:خو بری چه نسدی؟بسته زبون منتظر بود؟

خر اون یکی:عیب ندره دفی دیگه برش بسون؟

اون دیگری:یحیی بری سمیه گل اسدی؟

خر اون دیگری:یحیی کنسه دلش نومد

تو:دارن خفت می کنن؟چرا الکی حرف زدی؟

من:اونی که اکلی حرف  میزنه تویی!

تو:حالا همه چی بنداز گردن مو.

من:خب برای همین  خوبی؟

تو:ته می پلکومه(باهات گل آویز میشما)

من:موشه پلکیدوم.

تو:ا کی؟

من ا سمیه.

تو:چرا؟

من:از بس که تو حرفا بی اجازه می پرید بعد که دلخور شد گفتوم یه شاخه گل برات می گیروم.بعدشم یادوم رفت.سمیه بیچاره خودشم یادش نبود یکی بود هی می گفت سمیه شه بگوم گلت نداد؟اووم گفت شه بگو.

هی هوهه ،نه هی هو نیست؟هلو هلوون.

کافه فلسفه۱۶

سر دزد ،دله دزد

تو :”اسب حیوان نجیبی است/کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.”

من:این بار تو شروع کردی؟کله صبح این من بودم که کافه فلسفه ام میومد.حالا تو زدی رو دست من.

تو:دیشب دلم برات سوخته بود خیلی احساس رمانتیکی داشتی این قدری بود که پاشدی و تو ممویت نوشتی کافه فلسفه ۱۵ دو نقطه رمانتیک شدن .من فکر کردم رمانتیک شدن چه شکلیه بعد یاد اون شعر افتادم

من: خب تو باید می گفتی “و چرا در قفس هیچ کسی یک خر نیست”

تو:آره من احساس اندوه  کردم که چرا هیچ کس مرا به حساب نمی آورد ، مرا حیوان خانگی اش نمی کندومرا همراه خودش به گردش نمی برد.

من:تصورش را بکن ،نه نه نمی شود تصورش را هم  کرد. آدم با خرش سوار  مترو شود، به رستوران برود از کتابفروشی کتاب “خری که مدال گرفت” را بخرد و برودکتابخانه “خاطرات یک الاغ”  ویا  “الاغ مرده” را بخواند .نه اصلا نمی شود ، شدنی نیست.

تو:بدخت!

من:با منی؟

تو:بله

من:چرا فازت پرید؟

تو:فکر  کردم  من  که تمام اوقات در درون تو هستم چرا موقعیتم را به یک حیوان خانگی تقلیل دهم.من در خواب و بیداری و رویا و خیال تو هستم. من در خوشی و ناخوشی ات  هستم من حتی در دزدی و دله دزدی تو هستم .هیچ کس جایگاه مرا ندارد من گاهی کلا تو هستم و تو وجود نداری.

من:عجب سخنرانی ای بود.حالا که تو جای منی ،ببخشید تو کلا منی، بگو داستان این آدم چیست ؟ ذات این آدم چیست؟ این ادم اصلا چه جور موجودی است؟امروز داشتم به دزدی فکر می کردم.به معنایش به انواعش و نیز انواع دزدها و آخرش  به خودم. من تا حالا چقدر دزدی کردم؟ و اگر  انسانی توپی باشم چقدر حاضرم دزدی نکنم؟

تو:من که خر توام میدانم تو از جیب یا مغازه  کسی پول ورنداشتی.

من:تو فکر می کنی دزدی یعنی این؟

تو:آره خب.چون دیدم  پلیس(تو ممالک دیگر،تو ایران نیروی انتظامی و یه عالمه نیروی دیگر) فقط اینها رو دست گیر می کنه.

من:پس یه عده که زیادتر پول بدزدند، دزدترند؟

تو:بله

من:پس چرا پلیس آنها را دست گیر نمی کند؟

تو:شاید انها اختلاس کرده باشند؟

من:پس فقط آنهایی که کمی پول می دزدند دزدند؟

تو:بله اگر می خواهی دزد نباشی یک عالمه پول بدزد.

من:حالا با این اوصاف می توانی تعریفی از دزدی  بکنی چنان که سقراط از منون بخت برگشته می خواست؟

تو.نه من نمی توانم.اما می توانم چون ویتگنشتاین دزدی را در زمینه های مختلف و متفاوت تعریف کنم.

من:پس چنین کن.

تو:برخی ها زمان را می دزدند مثلا اگر دیر به اداره بروی و زود بیایی تو زمان را دزدیده ای.همینطور اگر دیر به جایی بروی تو زمان را نه تنها دزدیده ای بلکه کشته ای.

من:جمعیت زیادی از آدمیان چنین اند.

تو:حتی تو نیز چنینی. وقتی این اراجیف را می نویسی و وقت مردم بخت برگشته را می گیری یعنی زمانشان را می دزدی.

من:تو که پیشتر مرا تبرئه کرده بودی.

بله:تو پول نمی دزدی، اما زمان را نه تنها می دزدی بلکه می کشی.

من:دیگر چگونه دزدیهایی هست؟

تو:کاردزد!حس دزد!درس دزد!دله دزد!

من:آه تو می دانی که من اکنون از تو نادان ترم.بگو اینها چیستتد؟

تو:آن که از کار می دزد یا کم کار می کند یا خوب کار نمی کند از رسته کاردزدان است‌.آن که در بیان حسش به دیگران وقتی به آن احتیاج دارند،کم می نهد و یا همیشه حسش وارونه است و یا اساسا نمی شود فهمید چه حسی دارد از رسته حس دزدان است‌.آنکه کم درس می دهد،یا بی کیفیت درس می دهد، دوهفته دیرتر می رود و دو هفته زودتر تمام می کند،از رسته درس دزدان است.

من:دله دزد را جا انداختی؟

تو:توچقدر به دله دزد علاقه داری!

من:نمی دانم این روزها چرا این واژه ذهنم را اشغال کرده؟شب وقتی دارم می خوابم دله دزد،نصف شب وقتی بیدار می شوم بروم جایی؛دله دزد.صبح وقتی خودم را به سختی از رخت خواب  بیرون می کشم دله دزد.امان از دست این دله دزد‌.

تو:شاید یک دله دزد در تو هست؟

من:با این حساب یک باغ وحش در من هست.‌جای تو تنگ نیست در درون من؟آخرش نگفتی این آدم چه جور موجودی است؟

تو:حیوان ناطق!نه ببخشید اصلا دوست ندارم جنسم چون شماباشد.‌حیوانیتم را پس می گیرم‌.

من:اکنون آدم را چگونه تعریف می کنی؟

تو:دزد ناطق!

من:سپاس که مرا آگاه  کردی اگر همه یک خر مثل من داشتند برای همیشه دست  ازخریت می کشیدند.

کافه فلسفه ۱۷

گیاه خواری

تو:شنیدم گیاه خوارشدی؟

من:خواستم به هم نوعت احترام بگذارم.مدتها  شاهد کشت و کشتار هم نوعانت توسط بشر بودم.وقتی سر سفره شاهد به دندان کشیدن ران مرغ بودم.داشتم فکر می کردم که اگر مرغ ها می توانستند ما را به دندان بکشند چه حالی پیدا می کردیم؟

تو:عجب قاتل هایی هستید شما؟

من:زیاد تند نرو.تو که وضعت خوب است کلی از سوی من نوازش می شوی.

تو:این منم که دارم نوازشت می کنم.من برای بقای خودم رفتم درون نوع بشر.گرچه شما جسم ما را به بند کردید اما ماموریت ابدی ما این شد که روح شما به بند کنیم.

من:یعنی داری اعلان جنگ می کنی؟

تو:خب شما راهی نگذاشتید و ما مجبور شدیم از راه تعمیق خریتتان  انتقام بگیریم‌.

من چرا از بقیه حیوان ها کمک نمی گیرید؟

تو:همین خرها به تنهایی برای ناکار کردن بشر  کافیند.

من:یعنی شما برای انتقام از بشر اجازه می دهید بقیه حیوانها را بخورند ولی شما در آنهاجاخوش کرده باشید و آسیبی به شما نرسد؟

تو:خوب چکار می شود کرد؟بشر روزبروز هوشمند تر می شود و ما هم باید روز بروز بیشتر در درون انهابرویم.

من:چرا بقیه حیوانها را به جان آدم نمی اندازید ؟چرا آنها راتوانمند نمی سازید؟

تو:تو عجب خائنی هستی چرا بر علیه هم نوعت می جنگی؟

من:من مطمئن نیستم که بشر  کنونی با شما فرق کند.

تو:یعنی می خواهی چون ارسطو بگویی انسان حیوان است فقط کمی فرق می کند؟

من:بله خب.این کمی فرق باعث نمی شود که ما آنها را بخوریم.

تو:اهان فهمیدم.یعنی می گویی ادمها هم با هم فرق دارند ولی این مجوزی برای خوردن هم دیگر نمی شود

من:البته مطمئن نیستم که ادمها همدیگر را نمی خورند

تو:این را نمی دانستم . تا حالا ندیده ام سر سفره ای کباب آدم باشد؟

من:ادمها جور دیگر همدیگر را کباب می کنند.آنها با تو همدستند و روح همدیگر را قیمه بادمجان می کنند‌.

تو:آن ماییم که در آدمها نفوذ کرده ایم و آنها را به جان هم می اندازیم.تا انتقام تاریخی مان را از آنها بگیریم.

من:من اگر جای بقیه حیوانها بودم خر را سلطان جنگل می کردم.

تو:فقط جنگل؟ما الان سلطان جهانیم.

من:این سلطان گرامی فقط یک ضعف جدی دارد و آن هم این است که نمی گذارد بقیه حیوانها  به او کمک کنند.شاید می ترسد امتیاز خریتش را از دست بدهد‌

تو:خب ما در خریت مستبدیم.در خریتمان حاضر نیستیم کسی را شریک کنیم تصور می کنم برای اداره جهان همبن کافی است.

من:حالا تصور کن مرغ و گاو و بز و خوک  و سگ را هم  توانمند  کنید .می توانید پدر بشر را در آورید.

تو:آنوقت درون بشر باغ وحشی برپا بود؟مرغ درون که کارش نک زدن به جهالت بود و گاو درون؟راستی وظیفه گاو درون چه خواهد شد؟

من:می تواند همکار تو شود،یا معاون یا دستیار.

تو:نه نه نه من  اصلا حاضر نیستم نقشم را تقسیم کنم.گاهی در حد جنون از دست آدمها عصبانی می شوم که  کسی دیگر را گاو یا گوساله صدا می کنند.انها باید تا ابد خر باشند و می دانید برای من این چه ِلذتی دارد.لذتی مدام،عیشی ابدی‌.

من:حالا پیشنهاد می کنم فعلا گاو درون را بی خیال شویم.برویم سر بز درون.به نظر تو بز می تواند چه بلایی سر آدم بیاورد؟

من:هی کجایی؟

تو:ببین من هیچ جوره حاضر نیستم کسی جز خودم را به درون آدم راه بدهم.

من:عجب خری!عجب مستبدی؟ آخرش تکلیف گیاه خواری من مشخص نشد.؟تازه الان دیگر بشر نه خر را می خورد و نه از خر بار می کشد ولی آشکار نیست که چرا خر ها از درون آدم ها بیرون نمی آیند؟انگار که کینه خر چون کینه شتر ابدی است.بهتر است بروم فواید گیاه خواری صادق هدایت را بخوانم.شاید چیزی دستگیرم شد.

تو:از من مایوس شدی؟

من:بله همیشه ناامیدم بودم از تو ولی نمی دانم چرا باز با تو دهن به دهن می شوم.

او:این همان انتقام تاریخی است.

کافه فلسفه ۱۸

“دوباره دانشگاه “به مناسبت پویشی به همین نام.

*****

تعریف واژگان به سبک میدان انقلاب:

من: همینم که الان دارم این چیز ها رو می نویسم  زبانم لال استاد دانشگاه.

تو :همان که می گوید دوباره دانشگاه (خر درون من).

دانشگاه:جایی که گاهی توش دانش هست.اما به جز آن همه چیز و همه جور چیز می شود توش پیدا کرد.نامهای مختلفی دارد.انواع مختلفی دارد.هرجایی می شود آن را پیدا کرد.بعضیاشون بر اساس جهات اصلی  شعبه دارند یعنی غربیند و هیچ ربطی به غرب ندارد فقط تو غرب تهرانند.شرقی و شمالی و جنوبیش هم همینطور است.

********

تو:حالت خوب نیست ها  تو که همش تو دانشگاهی دوباره دانشگاه یعنی چه؟

من: منظورم اینه که می خوام دوباره برم دانشگاه یعنی از نوبرم دانشگاه.

تو :مگه همین که داری چشه؟

من:من دقیقا نمی دونم یه عده می گن دوباره دانشگاه می گم نکنه یه چیزی توش باشه و من از قلم بیفتم و هیچی گیرم  نیاد.

تو: مگه تو دانشگاه چیزی گیر آدم میاد؟

من: نه والا!

تو:پس چرا دوباره دانشگاه؟

من:حماقت.

تو: قرار نشد با من کار داشته باشی؟

من :پیشنهاد تو چیه؟

تو: دانشگاه تعطیل، دانشگاه زدایی (الان دوران دانشگاه زایی است.این مام وطن عجب دانشگاههایی زاییده است  با نام های جور و واجور).

من:ادای ایوان ایلیچ رو در نیار.همین الانشم رویای ایلیچ تو ایران تحقق پیدا کرده. همه جا مدرسه همه جا دانشگاه.تو هر روستایی  دست کم یک شعبه از دانشگاه غیر آزاد، پیام بی نور و  غیرعلمی غیر کاربری هست و تازه دانشگاه  دولتی هم در حال رقابت با آنهاست  و دارد غیر دولتی می شود و همه قوت های هرسه را گرفته یعنی شده دانشگاه غیر  آزاد، استعداد کورکن، غیر کاربردی  انتفاعی.

تو :چرا مثل دیو همه چی رو برعکس کردی؟

من:به من چه ربطی داره خودش اینجوری شده مثلا در دانشگاه غیر انتفاعی پول می گیرند(می گن پول می گیریم نه به قصدانتفاع) در دانشگاه ازاد  آزادی نیست و در دانشگاه علمی کابردی کارغیر علمی  غیر کاربردی می کنند یعنی تو فکر می کنی اینا رو من از خودم در می آرم وتازه تو دانشگاه دولتی همه اینهارو یکجا انجام می دند از  دانشجو پول  می گیرن،آزادی تعطیله،به خاطر هر رسم و رسوم نیرعلم تعطیل میشه و پیامشم که اصلا دریافت نمیشه  پیامی هم که دریافت نشه  بهش می گن پیام بی نور.

تو :پسر تو در دوران قرون وسطا زندگی می کنی هنوز تصور می کنی سازمانها باید هدفهایشان را پی گیری کنند.الان دوران پست مدرن و پساختار گرایی است و ما یکهو از قرون وسطا پریده ایم تو دوره پست مدرن.کدام کشوری سراغ دارید اینهمه جهش داشته باشد؟ کدام جایی را سراغ دارید که این همه رکورد زده باشد؟ کدام کشوری را سراغ دارید که  توانسته باشد یک تنه پدر این همه ساختار را در آورده باشد؟ اصلا کدام کشوری سراغ دارید که راست برود و چب بزند و جلو برود در حالی که عقب گرد می کند؟

من:یعنی تو میگی ما داریم مدل جدیدی از هر چیز را در جهان باب می کنیم؟

تو: بله واقعا ما سر آمد هستیم. ما قبلا مدل مدیریت جهان رو ارایه داده بودیم.

من: پس داستان این دوباره دانشگاه چیه؟

من: نمی دونم شاید می خوان مارو به قرون وسطا برگردونند.

تو:تو  متخصص ضایع کردن همه چیز هستیا؟

من:بله خب فقط جای تو با من عوض شده وقتی خر درون من شده من ، وقتی من خر درون شده،  فکر می کنی  کی صاحبش رو می شناسه!

تو:عجب آدم بی ظرفیتی هستی؟یه ذره تحمل کن .

من: همین تحمل باعث شد   تا عوضی بر مسند نشینان که درست درمان کار رو بلد نبودند ، فقط فرم هارا  بیاورند یا حفظ کنند و همه چیز از روح و معنا خالی کنند.

تو:نگو تورو خدا!

من :کتابخونه داری کسی توش کتاب نمی خونه. تازه اونی که می خونه کتاب درست درمون پیدا نمی کنه. اونی که درست درمون پیدا می کنه نمی تونه بخونه.

تو:پس این همه سال تو کلاسای دانشگاه چه می کنند ملت؟

من:معلومات عرضه می کنند و به شیوه ناجوانمردانه و ناقصی(امتحان) همانها را پس می گیرند ولی آنها یاد نمی گیرند که چگونه بخوانند و کجا دنبال مطالبشان بگردند.

تو:دیگه چه در دانشگاه عوضی است؟

من:عجب تویی شدی! چه پرسشهای خوبی می پرسی؟

تو:گفتم تعریف نکن گرد و خاک می کنما.

من:خب حالا!

من:کنفرانس هم ازون عوضیاست.

تو: کن فرانس  یعنی کن شبیه فرانسه شده؟

من:نخست اینکه آن کن است نه کن ولی یه چیزی جابجا شده،کنفرانس جای درس دادن استاد رو گرفته .

تو:عجبا!

من:عجب خونه است.این رحبه!(یک جک است که نمی شود اینجا گفت)‌.

تو:حالت خوب نیستا!

من:بله همینطوره.وقتی همه چیزه اشتباهیه چرا من نباشم؟

تو:دیگه چی اشتباهیه؟

من:چی اشتباهی نیست؟

تو :چرا در می ری؟

من:می ترسم؟

تو:ناسلامتی تو استادی؟

من:اشتباهیه.من بخاطر یه لقمه نون حاضرم آدم بفروشم.

تو:خب وقتی بقیه‌استادا آدم می سازند یه عده هم باید بفروشند.

من:تازه فهمیدم آدم سازی یعنی چه؟

کافه فلسفه ۲۰

حماقت

تو :این کافه فلسفه ۱۹ است.

من:گیر دادی ها .اون  هنوز تکمیل نشده

تو:تو نوزده کنی بیست نمی کنی.

من:چرا اینقدر عصبانی هستی؟

تو:یعنی نمی دانی؟

من:نه خب از کجا بدانم؟اهان بخاطر حماقت است.

تو:حالا دیدی تو هم خودتو به من(حماقت) می زنی.ولی مدام می خوای نشون بدی که با من در جنگی و گاهی شرح پیروزی  هایت را برای ملت بخت برگشته می نویسی و مدام آنها را به جنگ با من تشویق می کنی در حالی که خودت بارها ناک اوت شده ای.تو چه دردی داری که در کار فریب مردمی و نمی گذاری آنها با دل راحت با من متحد شوند در حالیکه خودت گاهی با من متحد می شوی.

من:‌در مقابل حرف حساب چه می توان گفت؟

تو:یعنی الان با من متحد شدی؟و دست از  آزردن خرت برداشتی و دیگر نمی خواهی مردم را به شروش علیه من دعوت کنی؟

من:بله می خواهم چنین کنم.اما یک مشکل کوچک هست.و آن این است که تو دست کم امتیاز روایت حماقت را به من بدهی و گرنه من چگونه کافه فلسفه بنویسم؟

تو:داری سرم را کلاه می گذاری؟

من:نه دارم خریتت را تقویت می کنم.

تو:ببین اصلا لازم نیست با من متحد شوی.اصلا دقایقی ماموریتم را فراموش کرده بودم.من همان نقش خودم را دوست دارم و می خواهم تا ابد دمار از گرده این بشر در آورم.حالا چرا می خواهی اسم من را روی این کافه بگذاری؟ چرا کافه قبلی را هنوز تمام نکردی؟

من: کافه قبلی بخاطر حماقت تمام نکردم .اسم آن کافه زن و مرد بود خب دیدم هر چه بنویسم بازی دو سر باخت است.هم باید حماقت مردها رو می کردم و هم حماقت زنها و تو می دانی چرا این دو  سر باخت هست. و از سوی  دیگر هم دو سر باخت است.نوشتنش و ننوشتنش!.گاهی در دل دلم تو را تحسین می کنم.بخاطر این بازی پیچیده و رندانه ات.برای خودت خری هستی.بزرگی شایسته نام توست واقعا.

تو:من دیگر تعریف های تو را جدی نمی گیریم.هنوز نگفته ای   چرا نام  این کافه را حماقت می گذاری؟

من:مدتی است این واژه ذهنم را به اَشغال خود در آورده است؟

تو :چه شد که چنین  شدی؟

من :گاهی به وسیله حماقت آزرده  شدم و گاهی با حماقت آزار دادم.

تو:حالا مایلی از داستان کدام شروع کنی؟

من:حماقت دیگران بر ملا کردن، ساده است اماتصور نمی کنم بتوانم حماقت خودم را آشکار کنم.

من:یکی از حماقت هایی که مرا خیلی می آزار می دهد تکرار امور آزار دهنده ای است که پیشتر  بار ها شکست خورده است.

تو:مثل بوق،ماهواره ،تلگرام،فحش،صدا و سیما،قهر،پراید،تهران،جاده ها،دلار ،خارج

من:با این وصف چیزی هم هست که احمق نباشد؟

تو: دو فقره اساسی را فراموش کردی؛تو و من.

من:من خواستم پس آنها پنهان شوم ‌تو را نمی دانم.

من:تصور می کنم مردم را پیچاندیم یعنی من و تو با هم همدست شدیم تا به مردم سر راست نگوییم حماقت هایی که آزارمان می دهند چیست؟

تو:یکی از حماقت ها همین است وقتی سر راست به مردم نمی گویی منطورت چیست داری حماقت می کنی و تازه اسمش رامی گزاری سیاست.

من:یکی دیگرش آن است که پس اخلاق قایم می شوی.از کسی تنفر داری  مثل  تنفر استاد از دانشجو، بعد پدرش را در می آوری و آخرش می گویی من به خاطر خودت گفتم. آنهایی که حماقتشان گنده تر است گزاره های اخلاقی گنده تری را  وسط می کشند: “به خاطر علم می گم” ،”دانشگاه یعنی همین”،”تازه رشته فلسفه تعلیم و تربیت هم می خونی!”،” انسانیت حکم می کند”،”دین راستین چنین حکم می کند”